باورم نمیشد، آنکه خفت گیری کرد، آنکه کارتن خوابی کرد، آنکه مادرش را کتک زد، من بودم؟
سوگل دانائی- چند ضربه به در زد و کناری ایستاد. سرش را چرخاند و طوری به نظاره اطراف نشست که انگار این دومین بار نه که نخستین بار است اینجا آمده. سگی ولگرد در چند قدمی در کز کرده بود. تا چشم کار میکرد خاک روی زمین ماسیده بود. خورشید خودش را در تپههای خاکی اطراف چپانده بود؛ گرما در زمین لانه کرده بود و قصد رفتن نداشت.
سگ کش و قوسی به خودش داد. اطراف سگ ساختمانهای آجری نیمه تمام بود که بیصدا گوشهای افتاده بودند.
او سرش را چرخاند، نگاهش از خرابه و دشتهای خاک گرفته فاصله گرفت و به نوشته روی دیوار برخورد کرد، نجات معتاد، احتمالا جمله به آخر نرسید که در باز شد
نگاهش به داخل ساختمان افتاد و بعد خودش.
«قربونش برم الهی، ببینید چه مردی شده واسه خودش، جان مادر، آب رفته زیر پوستت، دلم برات تنگ شده بود، فدات بشم.» دستانش را دور کمر احمد، پسری لاغر اندام انداخت و او را بوسید. « مرد شده، ببین دیگه نمیکشی چه خوب شدی مادر، ببین صورتتو، مرد خونه من شدیا.» او بیخیال هرآنچه گذشته، دستان پسر را روی صورتش کشید، سرش را بویید و آن را روی سینهاش گذاشت، پسر گریه کرد و او آرام اشکهایش را پاک کرد. همه چیز به شانزده سال پیش باز گشت، روی دیوارها نوشته شده، نجات هر فرد معتاد، مثل تولد یک فرزند است.
چوپانی بر درس ارجحیت دارد
کمی بعد از شانزده سال پیش، هنگامی که احمد فرزند دوم خانواده ۵ نفره ۱۲ساله بود. درست از همین نقطه داستان زندگیش اوج گرفت. همان زمانی که پدرش از داربست افتاد و از کار افتاده شد. احمد آن روزها کار را بر درس ترجیح داد. اما چه کاری مناسب احمد بود؟ مادرش میگوید: « از بچگی از محیطهای دربسته خوشش نمیآمد، دائم جنب و جوش میکرد، عاشق طبیعت بود، همین شد که وقتی گفتند برود در طبیعت کار کند، فوری پذیرفت.» احمد ۱۲ ساله به توصیه یکی از همشهریانش، شاگرد چوپان میشود. روزها و شبها دنبال ۲۰۰ گوسفند در تپههای اطراف شهریار میدوید و میدوید. او هفته ای یکبار از کار چوپانی فارغ میشد و به خانه می آمد کم کم اما حضورش در خانه کمرنگ شد. خبری از کسی نگرفت و از خودش هم خبری نشد. یک شب که به خانه آمد اما دلیل این بیخبری برای خانواده آشکار شد.
شیشه یا خانواده؟
« اول ظرفهای داخل آشپزخانه را شست، بعد رفت سراغ کف زمین، بعد رفت جارو برقی را روشن کرد و کل خانه را برق انداخت، همین که نشست روی صندلی حالت چشمانش تغییر کرد، پدرش گفت چیزی کشیده، باور نکردم، موقع خواب بی قراریش شروع شد، پدرش گفت چیزی کشیده، باور نکردیم، هرکار کرد خوابش نبرد، پدرش گفت چیزی کشیده، کتکش زد، دستانش قرمز شد، ناخنهایش را کشید، نفسش بالا نمیآمد، خون از دماغش ریخت که آخر سر گفت، شیشه کشیده.» مادر احمد این را هم اضافه میکند که او در روزهای چوپانی اولین بار شیشه را تجربه کرده. روزهایی که باید تا صبح بیدار میمانده. اولین بار صاحبکارش شیشه آب شده را بدون اینکه بداند به خوردش داده. بعد کم کم وابسته شده و حضور شیشه در کنارش را به حضور در کنار خانواده ترجیح داده.
۱۳سالش بود که اولین بار ترک کرد
اولین بار که بحث ترک پیش آمد، احمد زیر بار نرفت، وقتی که ۱۳ سالش شده بود و افسار اعتیاد از دستش درآمده بود. مادر احمد که خودش از پس هزینههای کمپ و بستری احمد بر نمیآمد با کمک تعدادی مددکار و البته به بهانه معاینه پزشکی او را به بیمارستان امام حسین تهران که مسئولیت بستری کودکان معتاد را داشت میسپرد. بیمارستان که ابتدا از بستری کردن او به بهانههای معمول سرباز میزند، در نهایت او را در بخش مراقبتهای ویژه بستری میکند. احمد در بیمارستان بستری میشود. بعد از پاک شدن، ۳۴ روز بعد به خانه باز میگردد. « یک هفته در خانه ماند و پاک بود، دوباره سر از چوپانی درآورد، دیگر پولی هم به خانه نمیآورد، میگفتم چرا میروی وقتی پولت خرج مواد میشود، گوشش بدهکار نبود، راستش حریفش نمیشدم، دیگر دستش روی پدرش هم بلند میشد، میخواست همه را بزند.»
۳۴ روز پاکی
بیقراری دوباره سراغ احمد آمده بود، روزها خانه نمیماند. قرصهایی که برای ترک در بیمارستان به او داده بودند را نمیخورد و زندگیش چند درجه از هنگامی که نخستین بار لبش به شیشه رسیده بود، برنده تر شده بود. این بار اما حربه معاینه معمولی، دیگر برای بستری او در کمپ هم کارساز نشده بود. پدر احمد دست به کار شد و او را مجددا به بیمارستان امام حسین رساند. مسئولین بیمارستان که یک ماه پیش او را مرخص کرده بودند، ۳۴ روز دیگر هم او را نگه داشتند اما اعلام کردند که دیگر او را پذیرش نخواهند کرد.
خفت گیری، کارتن خوابی
احمد به خانه بازگشت. به گواهی شناسنامهاش ۱۵ ساله شده بود. دو هفته در خانه ماند، بعد از دو هفته اما همه چیز به شرایط قبل بازگشت. « گفتند باید در کمپ بماند اما چه کمپی پسر کوچک مرا نگه میداشت؟ به بهزیستی سپردیم گفتیم احتمالا مرکزی برای او پیدا میشود، آنها یکبار از دادگاه با نامه برای تحقیقات آمدند، احمد، آنها را دید، جلوی در خانه دید، رفت و سه ماه خبری از او نشد، گفت میخواهید دیگر پدر و مادر من نباشید، دیگر نمیخواهید من بچهتان باشم، میخواهید مرا به بهزیستی بسپرید.» احمد سه ماه از خانه رفت. کارتن خواب شده بود. در نزدیکی رودخانه نصیرآباد که زمانی پاتوقی برای گورخوابها بود، خودش را بسته بود به شیشه. با مردانی که همگی چند ده سالی بیشتر از او عمر داشتند. دیگر چوپانی نمیکرد. مادر احمد درباره وضعیت او در آن دوران صراحت کمتری دارد، از لابه لای حرفهایش مشخص میشود که احمد مدتی در کنار زمینهای کشاورزی شهریار، دزدی میکرد و پولش را مستقیم شیشه میخریده.
پدر مواد خرید
احمد بعد از سه ماه برای بردن لباس و وسایل شخصیش روانه خانه میشود، پدرش راضیش میکند در خانه بماند، حتی برایش شیشه تهیه میکند تا به این بهانه او را در خانه نگه دارد. یک روز بعد درست زمانی که در خواب بعد از نئشگی به سر میبرده، مسئولان بهزیستی او را به کمپ میبرند. کمپی که هم سن و سالان احمد در آن زیاد بودند و مانند دفعات قبلی ترک، قرار نبوده ۳۰ روز بستری شود. احمد شش ماه در کمپ مخصوص بهزیستی میماند. در این روزها اما شرایط برای احمد بهتر میشود، خبری از آثار خودزنی روی دستش به هنگام دوران ترک نبود.
کار درست و درمان نبود
«بعد از شش ماه همه چیز تغییر کرد، احمد پسر دیگری شد، این بار نه خبری از خودزنی بود و نه خبری از اعتیاد به شیشه. گفتیم کار درستی پیدا کند شاید شرایط توفیر کند، کاری که خودمان هم بتوانیم بفهمیم چه میکند. کاری برایش پیدا نشد. به احمد گفتم دیگر ۱۶ ساله شدی، مرد شدی. خودش هم پذیرفت. شش ماه پاک پاک بود. خانه میماند، گاهی از خانه بیرون میرفت تا در کلاسهایی که معتادان بعد از ترک جمع میشوند شرکت کند.» صراحت کلام به صحبتهای مادر احمد باز میگردد، به او باشد دوست دارد، نقطه اوج داستان احمد همان شش ماه پیش به نقطه فرود تبدیل شود اما به خواست او، داستان پسرش ادامه پیدا نمیکند.
دوا هم اضافه شد
« یک روز احمد را وقتی از کلاس ترک بر میگشت دیدم، در همین محله خودمان، با پسری هم قد و قواره خودش بود، پسر دندان نداشت. تا دیدمش ترسیدم به احمد گفتم، چرا با او میگردد احمد گفت پسر حدود سی سال دارد و تازه ترک کرده، میگفت پسر خوبیست، کسی را ندارد. من هم حریفش نمیشدم، راستش دلم برای پسر سوخت احساس کردم شاید احمد راست بگوید.» به گفته مادر، احمد زمان زیادی با پسر رفت و آمد داشته. در یکی از همان رفت و آمدها بوده که سر از زمینهای کشاورزی در میآورد.
بدنش کرم گذاشت
خیلی زود صراحت مادر به پایان میرسد و دوباره از بیخبریهایش از احمد میگوید. « یک روز که به خانه امد فهمیدیم قولش را شکسته، رفته و باز کشیده. وقتی به او گفتم چرا کشیدی، یک هفته از خانه رفت. وقتی برگشت، خیلی لاغر شده بود، شده بود هم وزن مریم، خواهر ۱۰ سالهش. دست و پایش خراش برداشته بود، دعوا میکرد، یک روز تیغ موکت بری را برداشت تا در جواب اینکه به او گفته بودم برود در کمپ رگش را بزند، با هزار بدبختی تیغ را از دستش را دور کردم. یک روز بعد دیدم بدنش کرم گذاشته، پرسیدم جز شیشه چیز دیگر میکشی؟»
همه ما را کتک زد
کرمها زیاد شده بودند که مادر میفهمد، هرویین هم در کنار شیشه قوت غالب احمد شده. وقتی مادر با مسئولان بهزیستی تماس میگیرد تا احمد را مجددا به کمپ ببرند، مسئولان نمیپذیرند و اعلام میکنند کمپی که احمد در آن بوده الان مختص به دختران معتاد است. درها به روی احمد و مادرش بسته میمانند تا اینکه همسایه احمد که به گفته مادرش روزهای زیادی برای ترک او تلاش کرده بود به مادر میگوید، کمپی میشناسد که احمد را میپذیرند، کمپی که نزدیک خانه است. وقتی احمد از نیت همسایه و مادرش خبردار میشود، به آنها حمله میکند، اول به مادر بعد به پدر و در آخر به همسایه. ظروف شکستنی را به سمت آنها پرتاب میکند، اثر زیرسیگاری پرتاب شده هنوز روی دیوار خانه خانواده احمد باقی مانده است.
من تورو زدم؟
احمد حالا در کنار مادرش در اتاقی در کمپ نشسته است. مادرش بعد از ۲۱ روز اجازه ملاقات او را پیدا کرده است. - «من یادم نیست، وقتی اینجا آمدم، تو را زدم؟ این روزها فکر میکردم، یادم نمیآمد دستم روی تو بلند شده مامان یا نه؟ اگه زدم بیا الان به جای آن مرا بزن.»
+ « نه مادر، عیبی نداره، حال خوبی نداشتی، فقط بگو دیگه شیشه نمیکشی منو خوشحال کن.»
احمد سرش را روی شانه مادر میگذارد: « نه قول میدهم، دیگر سراغش نمیروم، میخواهم بروم سراغ کار، اشتباهی که کرده بودم قبلا، همین کار بود، باید سرم را گرم میکردم، میرم سرکار هرکاری شده، تا از سرم بیفته، من دفعات قبلی درست ترک نکرده بودم.» مکالمه قطع میشود و با پرسش چرا وقتی ترک کردن را بیشتر دوست دارد، بازهم مصرف میکنی، داستان به اندکی عقبتر بر میگردد. « راستش را بخواهید وقتی ترک میکنم باد به تنم میافتد دوست دارم به همه ثابت کنم که ترک کردم، میروم به جایی که معتادم کرده و به معتادان دیگر میگویم ببینید من توانستم شما نتوانستید، همین که در آن محیط قرار میگیرم انگار دوباره همه چیز شروع میشود، به ما میگویند در زمین بازی نباید قرار بگیریم من هیچوقت این را رعایت نکردم.» احمد حالا ۲۱ روز است که پاک شده، میگوید دوست ندارد آن دوران را به یاد آورد، دورانی که سعی کرده سم شیشه و هرویین را از تنش خارج کند. بین هر جملهاش از آینده وام میگیرد، اینکه بیرون بیاید، کار را شروع میکند و درس را ادامه میدهد. میگوید دوست دارد پول درآورد و از این منطقه کوچ کند. « اینجا در ده دقیقه به شیشه و دوا میرسید، پیدا کردنش اصلا سخت نیست، من برای اینکه خرج موادم را درآورم خیلی کارها کردم، رفتم خفت گیری کردم، طلا و پول از مردم بدبخت گرفتم، آه و ناله مردم بدبخت پشتمه، هر وقتم میکشیدم به خودم میگفتم حالا بعدش چی؟ بعدش رو چی کار کنم؟ فردا جنس رو چجوری جور کنم؟»
اگر سرگرم شوند
احمد که روزهای آخر ۲گرم شیشه و ۴ گرم هرویین مصرف میکرده، به گواه تقویم ۱۷ ساله است. او تنها یکی از چند کودکیست که در مناطق حاشیه تهران درگیر اعتیاد شده است. ترانه تاجیک، عضو جمعیت امام علی درباره این کودکان میگوید: « باتوجه به شرایطی که در محلات داریم به نظر قبح اعتیاد در خانوادهها هم ریخته شده و به دلیل چرخه معیوبی و پروتکل درمانی که برای ترک اعتیاد وجود دارد انگار این مساله به امر ناممکن برای فرد و خانواده تبدیل شده.»
او همچنین میگوید: «احمد تا الان ۴ بار برای ترک بستری شده به دلیل چرخه معیوب ترک اعتیاد به محض ورود به محله دوباره درگیر میشود. به نظر میرسد برای بعد از درمان فکر درستی نشده است. او یکبار بتواند مقاومت کند، پایپ را بشکند اما اینقدر که فراوانی مواد در محله وجود دارد هربار شروع به مصرف مواد میکند.»
تاجیک همچنین درباره تعداد کودکان معتاد در محلات حاشیه نشین میگوید: « جز مورد احمد ما امسال با کارگاه زباله گردی مواجه شدیم که کودکان افغانستانی معتاد در آن کار میکردند. که هم اکنون درگیر بستری کردن و ترک آنها هم هستیم.»
نجات معتاد، نجات جامعه؟
احمد، مادر را در آغوش میگیرد. مادر لحظه آخر میگوید: « یادت نره چه قولی دادی بهم؟» احمد با لبخند میگوید: « میدانم برایم کار پیدا کن، از اینجا آمدم بیرون کار میخواهم. یادت نره مامان.»
در بسته میشود مادر سرش را میچرخاند و و طوری به نظاره اطراف مینشیند سگ ولگرد هنوز در چند قدمی در کز کرده است. تا چشم کار میکند خاک روی زمین ماسیده است. خورشید خودش را در تپههای خاکی اطراف چپانده است و گرما در زمین لانه کرده و قصد رفتن ندارد.
مادر سرش را میچرخاند، نگاهش از خرابه و دشتهای خاک گرفته فاصله میگیرد و به نوشته روی دیوار برخورد میکند، نجات یک معتاد، نجات جامعه است.
*اسم شخصیت اصلی این گزارش مستعار انتخاب شده است