به گزارش مشرق، فائضه غفار حدادی (نویسنده) در یادداشتی در شبکه های اجتماعی نوشت:
توی فرودگاه جای خلوتی گیرم انداخت. دست هایم را با خجالت گرفت و فقط گفت: مواظب خودت باش. سرم را بالا آوردم و توی چشمهایش نگاه کردم. تا آن روز نگاه هیچ مردی آن قدر نزدیک و مستقیم و درخشان و پرحرف روی صورتم سنگینی نکرده بود. سرخ شدم. سرم را دوباره انداختم پایین. دلم می خواست من هم جمله ای بگویم. هرکس دیگری بود می گفت: کدام دامادی فردای روز عقد می رود سفر مجردی؟ اما من گفتم: حتما خاطراتت را برایم بنویس.
هفده سال پیش موبایل نبود که بگویم زنگ بزن. حتی می دانستم دسترسی به تلفن هم برایش سخت است. می دانستم امروز که برود تا هفته ها نمی بینمش و به ندرت شاید مکالمه ای چنددقیقه ای بتوانیم داشته باشیم.
دیروز عصرش عقد کرده بودیم. توی پذیرایی خانه مامان اینا که هنوز هم همان شکلی است و چیزی اش عوض نشده. با هشتاد نود نفر از دوست و فامیل نزدیک. ۲۵ تیرماه سال ۸۱. هنوز روحیاتش را کشف نکرده بودم و نمی شناختمش و فکر می کردم که عاشقش نیستم. بس که همدیگر را ندیده بودیم قبل از عقد. حتی خرید حلقه و آینه شمعدان و چادر و کیف و کفش و کرایه لباس و سفره عقد و ... را هم بدون او رفته بودیم. با مامانم و خواهرهایش!
من دختری هجده ساله بودم که ده روز پیش کنکور داده بودم و کل فرایند خواستگاری رسمی و اینها تازه از همان شب کنکور شروع شده بود. او هم درگیر امتحانات دانشگاهش بود. (داستان چرایی این عجله و خواستگاری شب کنکور مفصل است و بعدا قول می دهم به تفصیل بنویسم و جالب هم هست.) بعید بود منِ فارغ نشده از شیطنت های دبیرستان با دو سه جلسه صحبت چند ساعته رسمی با کسی عاشقش شده باشم.
درباره این نویسنده بیشتر بخوانیم:
وقتی ۸۰ سال به اندازه ۸قرن برکت میکند
اولین نفری که دوست داشت از سوئیس برگردد! + عکس
گفتوگو با نویسنده جوان و پرکاری که آرزوهایش یک کتاب میشود؛
کتابهایم مثل بچههایم میمانند / آرزو دارم بچه های زیادی داشته باشم تا برای ظهور امام زمان(عج) تربیتشان کنم
قیافه و حرف هایش به دلم نشسته بود. در هر جلسه صحبتمان بارها تیزهوشی و طرز فکر و اطلاعات و خوب حرف زدنش را توی دلم تحسین کرده بودم اما باز هم نه این که عاشقش شده باشم. بیش تر یک انتخاب عاقلانه دلنشین کرده بودم و فکر می کردم که حالا حالاها طول می کشد که عشق را تجربه کنم. انگار بی خبر بودم از معجزه خطبه عقد. از آن ورد سحرآمیزی که می تواند دو نفر را تبدیل به یک نفر کند. دو نامحرم را به محرم اسرار هم بدل کند و دو کس را در دو مسیر جدا، همسر و هم مسیر کند.
همین که از فرودگاه برگشتیم خانه و من کشوی میزتحریرم را باز کردم که دفترخاطراتم را بردارم تا مراسم عقد دیروز را به تفصیل بنویسم، فهمیدم که عاشق شده ام! مگر عشق همان حسی نبود که نیم ساعت بعد از جدایی از کسی اگر بوی عطرش روی خودکارت مانده باشد قلبت آن قدر تند بزند که فکر کنی الان است صدایش را همه بشنوند و آبرویت برود و اشک و دلتنگی همه دنیا را برایت تار و محو کند؟
من عاشق شده بودم. آن را توی همان نیم ساعت اول جدایی بعد از روز عقد فهمیدم و تا دو سه هفته سنگینی و تلخی فراق را روی سینه ام تحمل کردم و سختی اش این بود که خجالت کشیدم به رو بیاورم و از همه کتمانش کردم. حتی از خودش. وقتی که از مدینه زنگ زد و خبر رسیدنش را در عرض دو دقیقه داد و گفت که نوشتن خاطراتش را شروع کرده و من فقط به گفتن «چه خوب!» اکتفا کردم و نگفتم که ثانیه شماری می کنم برگردد و ببینمش و بخوانمشان و وقتی هم که یک بار از مکه زنگ زد و گفت که می خواهد جای من هم مُحرم شود و یک عمره دیگر انجام بدهد، نگفتم که آرزو داشتم بال دربیاورم و بیایم پیش تو و خودم دست در دستت طواف کنم. گفتم: «زحمتت می شود. ممنون!»
امروز و در همین ساعت هجدهمین سالِ زندگی ام بعد از تجربه عشق را شروع می کنم. عشق به کسی که مطمئنم به معجزه خطبه عقد و جاری شدن مودت و رحمت الهی عاشقش شده ام. پشیمان نیستم از این که در سنی ازدواج کرده ام که در همان زمان هم برای همه همکلاسی ها و فامیل و دوست و آشنا تعجب آور بود و پشیمان نیستم که قبل از عقد عاشق همسرم نبودم و انتخابم عاقلانه بوده و پشیمان نیستم از مراسم ساده خانگی بدون رقص و آواز ولی شاد و معنوی مان که بعدش هم حتی عروسی نگرفتیم و آن عقد خانگی ساده و باصفا تنها خاطره مراسم رسمی ما باقی ماند.
پ.ن.: آن دفتر خاطراتی که تنها روزنوشت های همسرجان در طول چهل سال زندگی اش هستند را هنوز هم دارم و هر از چند گاه می خوانمشان و هربار قلبم به همان شدت آن سه هفته از درد فراق فشرده می شود.