به گزارش مشرق، حمید حسام، در زمره نویسندگان معاصری است که قلم روان و اثرگذارش از او چهرهای ماندگار ساخته و حسین قرایی، نویسنده و پژوهشگر، زندگی و نویسندگی این نویسنده همدانی را در کتاب «در جستوجوی مهتاب» تدوین کرده است. این کتاب در این هفته توسط نشر شهید کاظمی منتشر میشود. به بهانه انتشار این کتاب، بخشهایی از آن را در این گزارش منتشر کردهایم.
راهاندازی کانون بسیج جوانان
چه زمانی در مقطع فوقلیسانس قبول شدید؟ بهسرعت قبول شدید یا نه، وقفهای افتاد؟
درس من خیلی خوب بود. با اینکه در مقطع لیسانس سر کلاس نرفتم، اما پایه درسیام خیلی خوب بود. اینکه گفتم ترجیعبند سهگانهای با آقای همدانی دارم، اولین آن را گفتم. دومین آن سال۷۰ بود که فرمانده سپاه شهرستان همدان شدم. آن زمان آقای همدانی فرمانده سپاه استان بود.
طرح راهاندازی کانون بسیج جوانان را نوشتم تا همه جوانانی که به بسیج علاقهمند هستند، بیایند در پاتوقی که فعالیتهای علمی، ورزشی، قرآنی، آموزش غواصی، ورزش باستانی و مکالمه زبان انگلیسی انجام دهند. به قول امروزیها، ترکیبی از وزارت ارشاد، آموزشوپرورش و تربیتبدنی بود. این طرح از همدان شروع شد و به کل ایران تسری پیدا کرد. ما این طرح را دادیم و اجرا شد.
چگونه در تمام ایران اجرایی شد؟ از نحوه اجراییشدن «کانون بسیج جوانان» بگویید.
آقای افشار، فرمانده نیروی مقاومت بسیج کل فرماندهان ایران را آورد تا بازدید و الگوبرداری کردند. قرار شد کل کشور از این طرح نمونهای بسازد. الان هرجا بروی، چیزی به این اسم در مراکز استان میبینی، اما اولین آن از همدان شروع شد. آن موقع آزمون کارشناسیارشد دادم و با رتبه چهار در دانشگاه تربیتمدرس در رشته ادبیات قبول شدم.
گوش به فرمان فرمانده
دقیقا چه سالی در مقطع کارشناسیارشد قبول شدید؟
سال ۷۱ قبول شدم، گفتم: «آقای همدانی سالهای جنگ به من گفت: برو! با این وضعیت مجروحیت درست رو بخون، حتما الان میگه: بلند شو برو!» رفتم و بعد از اینکه قبول شدم، گفتم: «حاجآقا، من ارشد دانشگاه تربیتمدرس قبول شدم.» و جالب این بود که اگر دانشگاه تهران را انتخاب میکردم، قبول میشدم، ولی آن موقع نمرهبالاها در علوم انسانی ترجیح میدادند به تربیتمدرس بروند، دانشگاه تهران انتخاب دوم آنها بود. تا گفتم، گفت: «کجا میخوای بری؟» گفتم: «حاجآقا، دانشگاه میخوام برم، ادامه تحصیل بدم.»
آقای همدانی گفت: «نه!» اینقدر توی ذوق ما خورد. گفتیم این «آقای همدانی» آن موقع در آن کوران جنگ و وضعیت عملیاتها گفت: «برو!» الان میگوید: «نرو!» گفت: «اگر بری، این کاری که شروع کردی، خراب میشه.»
نرفتید؟
نرفتیم. گوش میکردیم. حتی نرفتم اعلام بکنم که برایم تعویق ترم یا مرخصی بزنند؛ اینقدر بیخیال بودم، بعد از دو ترم به آقای همدانی گفتم: «حاجآقا، اجازه هست برم؟ الان یه سال گذشته و اینم از دست ما میره.» گفت: «بله! الان دیگه مشکلی نیست.» کار ثبات پیدا کرده و وضعیت مطلوبی داشت. رفتم دانشگاه، گفتند: «تو اصلا بلاتکلیف رها کردی رفتی، حالا یهباره بلند شدی اومدی میگی من سر کلاس بشینم؟!» با ناامیدی برگشتم گفتم: «حاجآقا چیکار کنم؟» ایشان کمی ناراحت شد که چرا نگذاشته سر کلاس بروم. گفت: «اشکال نداره! به آقای محسن رضایی میگم، یه نامه میده.» گفتم: «به کی؟» گفت: «به فرمانده کل سپاه، به آقا محسن یه نامه میزنم.» نامهای نوشت که من نگذاشتم این آقای حسام سر کلاس برود، یک سال دیر کرده است. رفتم نزد آقای رضایی، فرمانده کل سپاه نامهای داد. نامه را به معاونت آموزشی تربیتمدرس بردم؛ معاون آموزشی گفت: «این آقای رضایی فکر کرده اینجا پادگانه به ما دستور میده؟! ما قانون خودمونرو داریم، شما بدون اینکه یه نامه بزنی یا مرخصی بگیری، رها کردی رفتی بعد از دو سال اومدی.» من آمدم به آقای همدانی گفتم. پناه ما هم ایشان بود، گفت: «حالا باید چیکار کنیم؟» گفتم: «نمیدانم.» گفت: «برو از دانشگاه یه آدمی پیدا کن ببر.» معاون آموزشی دانشگاه بوعلی همدان را که رزمنده بود و با ما دوست بود، بردم. آن موقع میگفتند باید برای این دو سال تأخیر، خسارت مالی بدی.
یک سال یا دو سال؟
یک سال، دو ترم. به پول آن موقع ۳۵۰ هزار تومان تقاضا کردند که آقای همدانی نوشت، از جایی وام دادند و پول را دادم و رفتم سر کلاس نشستم؛ دوره یازدهم دانشگاه تربیتمدرس. دورهای است که از اوایل انقلاب که دوره اول شروع شده بود، ما دوره یازدهم شدیم. چهار، پنج تا دانشجو بودیم، اما من در حسرت دانشگاه تهران بودم. این شاید وجه دیگری دارد، به خاطر آن گرهای به آنجا داشتم.
برای حضور در مقطع لیسانس دانشگاه تهران؟
بله! دائم میآمدم مثل آدمهای دور از وطن افتاده در دانشگاه تهران؛ حتی گاهی از پشت پنجرههای شیشهای کوچک، طبقه پنجم سر خود را دراز میکردم و استادها را میدیدم که ایکاش اینجا درس میخواندم. مدام دنبال تغییر دانشگاه بودم. از ترم اول تا آخر هم نشد. مدام میرفتم و میآمدم، بالاخره سال ۷۳ فوقلیسانس گرفتم.
تربیتمدرس.
منتها هر هفته در رفتوآمد بودم. چون این کارم در همدان بود.
در تربیتمدرس استادهای خاصی داشتید؟
عمدتا استادهای دانشگاه تهران بودند.
مثلا چه کسانی؟
مثلا آقای دکتر شیخالاسلامی. علی شیخالاسلامی استاد مشترک بودند.
روحانی بودند.
بله! دکتر حاکمی و دکتر تقی پورنامداریان هم بودند.
ایشان هم فکر کنم همدانی است.
بله! ایشان همدانی است.
با ایشان هیچ صحبتی نمیکردید بهعنوان فردی که همدانی است؟
نه! با اینکه لهجه داشت و ما هم لهجه داشتیم، اما خیلی به هم گره نمیخوردیم؛ ضمن اینکه خیلی آدم باسواد و باصفایی بود.
دکتر جهانگیری استاد فلسفه دانشگاه تهران بود. ترم که تمام شد، ایشان گفت، ترم بعد هم باید بیایید، یعنی به آن ۱۵، ۱۶ جلسه خود اکتفا نمیکرد. دو ترم، یک درس را ادامه داد. خیلی از دانشجوهایش کار میکشید. دکتر حسین خطیبی هم بود.
درس دکتر جهانگیری را چند شدید؟
خوب بود، نمره فوقلیسانسم الف شد.
پایاننامهتان؟
بله! معدلم فکر میکنم ۱۷.۵ شد.
موضوع پایاننامه چه بود؟
من از اول دنبال بحثهای داستانی بودم. منتها در متون قدیم آن را دنبال میکردم؛ جنبههای داستان و رمان در مثنوی مولوی. با تاکید بر سه عنصر فضاسازی، شخصیتپردازی و دیالوگ؛ یعنی پیداکردن این سه عنصر داستانی در ۶ دفتر مثنوی. چیز خاص دیگری از دوره ارشد در ذهنم نیست.
با دکتر صادق آئینهوند هم درس داشتید؟
نه، ایشان در گروه ادبیات عرب بودند.
در جلسه دفاع شما چه اتفاقی افتاد، مشاور و استاد راهنما چه کسانی بودند؟
استاد راهنما دکتر شیخالاسلامی و استاد مشاور دکتر حاکمی بود.
شما را میشناختند؟
بله! مثل دوره لیسانس نبود که مدام غایب بشوم، کمتر غایب میشدم.
یعنی اصلا غایب نمیشدید؟
بله! هفتهای دو روز بود، بقیه آن را به همدان میآمدم.
مدت زیادی است که این مسیر همدان به تهران را طی میکنید؟
بله با اتوبوس. آن موقع اتوبان هم نبود، هفت ساعت طول میکشید. این جاده را به مصیبت میرفتیم، متأهل بودم، دو فرزند داشتم. پسرهایم امین و سعید آن موقع بودند، خیلی فشار روی خانواده بود.
دکتری را چه کردید؟ اصلا ادامه دادید؟
این را میخواستم بگویم؛ این ترجیعبند سوم در سال ۷۵.
با ترجیعبند حسین همدانی.
بله. سال ۷۵ شد. دیگر از قصه سپاه و کانون بسیج و اینها دور شده بودم. فوقلیسانس را گرفتم، دانشگاه بوعلی درس میدادم، پاسدار هم بودم، ولی قرار بود تعیین کار بشوم که کجا کار کنم، تربیتمدرس مقطع کارشناسیارشد در سال ۷۵-۷۴ خیلی جایگاه داشت. چون ما امتحان جامع داده بودیم، واحدهای دکتری بعضی از آنها را پاس کرده بودم. دانشگاه بوعلی هم اصرار میکرد که بورسیه ما شو.
بنیاد حفظ آثارآن زمان دانشگاه بوعلی رشته انسانی هم داشت؟
بله! آن موقع ادبیات داشت. من آنجا درس میدادم. مثلا واحدهای مختلف سبکشناسی، مثنوی، کلیله و دمنه و... را درس میدادم.
یادش بخیر! دوستی داشتم به نام دکتر هادی بهرامی احسان که استاد روانشناسی دانشگاه تهران و هیاتعلمی گروه روانشناسی بود. همرزم سالهای جنگ بود، آمد و گفت: «فلانی، چیزی به اسم بنیاد حفظ آثار دفاع مقدس در استانها داره راه میافته، توی پنج استان مرزی که با عراق مرز خاکی دارن، الان وجود داره. توی استانهای غیرمرزی هیچکس اون رو راه ننداخته، شما بیا این کار رو انجام بده.» حالا من بین اینکه به دانشگاه بروم و عضو هیاتعلمی بشوم و دیگر از نظامیگری دور بشوم، مانده بودم. گفتم: «بنیاد حفظ آثار چیه؟» گفت: «تو رو با رئیس بنیاد، آقای چمران آشنا میکنم.» با چمران دوست بود. رئیس بنیاد حفظ آثار استان را چون جایگاه مدیرکلی داشت، باید استاندار وقت پیشنهاد میداد.
زمان ریاستجمهوری آقای هاشمی بود؟
بله! استاندار هم آقای مهندس «احمد خرم» بود که بعدا وزیر راه شد.
ایشان، آن زمان جزء اصلاحطلبها قلمداد میشد؟
بله، اصلاحطلب بود. آن موقع هنوز بحث اصلاحات و امثالهم باب نشده بود. سالهای۷۴، ۷۵ بود.
جنس شما هم نه اصلاحطلب نه اصولگراست.
بله! به آن دوستم گفتم که «باشه بریم.» رفتیم و در جلسهای ما را با آقای چمران آشنا کرد. آقای چمران گفت: «شما حتما مورد وثوق دکتر بهرامی هستین، بیایین این کار را در همدان انجام بدین!» به استاندار ما زنگ زد. مثل اینکه از قدیم آشنا بودند. آقای خرم هم جلسهای با ما گذاشت و با هم آشنا شدیم و خوششان آمد.
آقای خرم که شما را نمیشناخت؟
نه! نمیشناخت. به این فکر کردم که از آقای همدانی بپرسم چه کار بکنم.
هر زمانی که در دوراهی قرار میگرفتید، به آقای همدانی رجوع میکردید؟
بله! بین اینکه به دانشگاه بوعلی یا حفظ آثار بروم، مانده بودم. نزد آقای همدانی رفتم، گفت: «خودت میدونی، ولی من فکر میکنم اگر بیایی دنبال کار حفظ آثار، در راستای کار جنگه.» وسوسه کلاس و لذت تدریس و دائما خواندن و مطالعهکردن یک طرف، اینکه حالا تشکیلاتی که از صفر آن را درست کنی، اداره آن کجا باشد، ساختمان ندارد، نیرو ندارد، امکانات ندارد و بهطور کلی اصلا تعریف نشده است، به قول آن آیه میگوید: «رَبنا إِنی أَسْکنْتُ... بِوادٍ غَیرِ ذی زَرْعٍ» حضرت ابراهیم میگوید: «مرا در جایی انداختی که اصلا غیر ذیزرع است و قابلکشت نیست.» قصه ساخت کعبه است. باید جایی را درست کنیم که هیچچیزی ندارد، نه کارمندش معلوم است و نه چیزهای دیگرش.
البته از این جنبه که همه را خود شما باید مهندسی بکنید، خوب است.
با ذهن و سلیقه خودم. ضلع سوم آن غیر از رئیس بنیاد و استاندار، فرمانده ارشد سپاه استان بود.
که آقای همدانی بود؟!
نه! سردار جعفر مظاهری بود، الان هم هست. ایشان مرا میشناخت؛ خیلی باعلاقه گفت: «بله!» باز مدام مردد بودم، خدایا استخاره بکنم، نکنم، همزمان یکی از واحدهایی که آن ترم داشتم، کلیله و دمنه بود، یکی دو درس در دانشگاه بوعلی و پیام نور میدادم. شب خوابی دیدم که مرا از این تردید بیرون آورد. حالا نمیدانم این خوابها تا چه اندازه گفتنی است. گفتم که شهید حسن ترک، آدم متفاوتی بود. عرفان عجیبی داشت. در والفجر۸ هم شهید شد. خیلی به من لطف داشت. حسن را خواب دیدم، گفت: «حمید، تو به جای اینکه حرف ما رو بزنی، داری از زبون حیوانات و وحوش صحبت میکنی و درس میدی؟» میدانید که «کلیله و دمنه» از زبان حیوانات است.
فابل(fabel) است.
بله! داری از زبان آنها حرف میزنی. خدا میداند مثل اینکه به من گفت این گزینه را انتخاب کن؛ یعنی به دنبال قصه «حفظ آثار» برو، چون در حفظ آثار قرار است از شهدا حرف بزنی. از ما بنویس. اصلا من در عالم نویسندگی و نوشتن هنوز نبودم. از خواب بلند شدم.
درست کردن تشکیلات من احساس میکنم پشت مشورت گرفتن از شهید حسین همدانی، چند شهید دیگر هم هستند که آن را الان برملا کردید.
بله! حسن ترک یکی از آنهاست. خود آقای همدانی میگوید: «دوست داشتم قبرم کنار قبر ایشون باشه.» الان هم قبر ایشان کنار حسن ترک است. خواب را که دیدم، تردید نکردم که راه من راه دانشگاه نیست. ترم بعد هرچه گفتند دو واحد درس برات گذاشتیم تا تدریس کنی، گفتم: «من دیگر واحد نمیخواهم، میخواهم تشکیلات درست کنم. کسی که میخواهد جایی را درست کند، باید همانجا متمرکز شود. گاهی میگویند «فلانی فلانجاست، فلانجا هم هست، وزیر هم هست.» نمیشود! آقای همدانی این ویژگی مرا خوب یافته بود.
از قدیم گفتهاند: «مردی و کاری.»
آقای همدانی میگفت: «کاری رو انتخاب کن جاندار، درست و حسابی براش وقت بذار.» یارگیری را شروع کردم که قصه آن خیلی مفصل است. اصلا قیافه من از آنجا در «بنیاد حفظ آثار» از جوانی به پیری رسید.
پس اهل کار تشکیلاتی و ساماندهی هم بودید؟
از صفر درستکردن و سنگ بناچیدن کاری را به عهده گرفتم که مسبوق به نفر قبل نبوده است. قرار است در بنیاد موزه دفاع مقدس درست کنیم. کتاب بنویسیم، فیلم بسازیم، میزبان جشنوارههای ملی باشیم. آقای مظاهری نیروهای ما را تامین کرد، استانداری امکانات ساختمان و اداری ما را در همدان داد و اداره کل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس در همدان تشکیل شد.
دقیقا چه سالی مدیرکل شدید؟
سال ۷۴ یا ۷۵.
*فرهیختگان