به گزارش مشرق، گاهی انسان میتواند به بالش تکیه کند و جای او گرم و نرم هم باشد؛ اما محکم نیست و با ضربه یا فشار کوچکی خم یا مچاله میشود. گاهی هم میتواند به صخره تکیه کند: سخت و محکم است؛ اما خیال او راحت است؛ چون مطمئن و محکم است. غرض از گفتن این حرف، توصیف شخصیت «سیدمحمودِ» داستان «پریدخت» است که بهجای صخره بالش بود. در داستاننویسی، شخصیت و تیپسازی مسأله بسیار مهمی است؛ یعنی باید میان زاویه دید، مدل حرفزدن و ادبیات شخصیتهای داستان تفاوتی وجود داشته باشد.
در داستان «پریدخت»، هر دو شخصیت داستان از جدایی و فاصله بینشان شکایت داشتند. خب این مسأله بسیار طبیعی است؛ اما اینجا باید تفاوتی میان مرد و زن در مواجهه با این مسأله ایجاد میشد. اینجاست که عشق در این کتاب برای مخاطب «لوسبازی» تعریف میشد؛ یعنی اینجا به همان اندازه که شخصیت زن داستان عشوه داشت، شخصیت مرد هم به همان میزان از آن برخوردار بود؛ بهطوریکه اگر فونت نامهها و شخصیتهای موردخطاب در آنها را جابهجا میکردید، نامههای پریدخت با سیدمحمود تفاوت چشمگیری نداشت. بهدلیل ضعف در شخصیتسازی و قصهگویی، متأسفانه کتاب پریدخت به مجموعهای از لفاظیهایِ تکراریِ عاشقانهای تبدیل شده که بهجای طبیعی و دلچسب بودن مصنوعی هستند؛ بهگونهای که حتی میتوانستید حدس بزنید قرار است در نامه بعدی، بارها بههم بگویند: «تصدّقت گردم، قربانت گردم، پریدختم، سیدمحمودم» مخاطب هم با خود میگوید: خب، داستانپردازی و قصهگویی کجای این ماجراست؟ از صراحت کلام شخصیتهای داستان در نامهنگاری، درموردشان حتی زندگی مشترک زیر یک سقف را هم میشد حدس زد؛ اما در نامهای گفته شده بود که این دو نفر شیرینیخورده یکدیگر هستند و در یکی از نامههای پایانی پریدخت نوشته بود: «شما ما را درستوحسابی ندیدهاید. از جمال بیبهره نیستیم و...». با این وصف سوالی که برای خواننده ایجاد میشود، این است که باتوجهبه این مسائل، چطور این دو نفر اینطور برای هم عاشقانه مینوشتند؟ اینجا ایراد لفاظیهای عاشقانه نیست؛ بلکه محل اشکال، ضعف نویسنده برای بسطدادن رابطه بین این دو نفر است. بهجای ابراز دلتنگی مدام، نویسنده میتوانست بهمرور خاطرات بپردازد.
البته، باتوجهبه آنچه از فرهنگ مردم در زمان قاجار گفته و نشان داده شده است، این حد رُکگویی و بیپروایی در کلام کمی درکناپذیر است؛ هرچند اینجا در کنار باقی موارد،مسائل این بیپروایی مسأله مهمی نخواهد بود. در جایی سیدمحمود به لبهای پریدخت اشاره کرده بود: «عرض آخر اینکه چای و نبات مرحمتی رسید. فوقالنهایه مطبوع بود. با خیالتان نشستیم، چند پیاله نوشیدیم. از شما چه پنهان، نبات که انداختیم، یاد از لبتان کردیم؛ ملتفید که... بر من ببخشایید»، بهنوعی عاشقانه خطقرمزی بهحساب میآمد؛ مثلا برای اینکه هیجان خواننده را شدت بخشد؛ اما متأسفانه دل را میزد. در جای دیگری، پریدخت گفته بود: «مرقوم فرموده بودید چای تمام کردید. پریدخت شما بمیرد. به والله العظیم، همین که خواندم، چنان گریستم که خودش میداند. مرد ما بهجایی رسیده که یک پیاله چای کسی نباشد دستش بدهد؟ این هم نه، چای نداشته باشد؟» بهعنوان مثال، برای منِ مخاطب گریه برای تمامشدن چای درککردنی نیست و نمیتوانم با این نوع ابراز بیقراری ارتباط برقرار کنم؛ اما حامد عسکری اینجا فضاسازی عالی و فرصتی برای گریز به گذشته و خاطرات را از دست داد؛ هرچند در باقی داستان هم این گریزها نبود. او میتوانست با استفاده از همین عبارت «مرد ما بهجایی رسیده که یک پیاله چای کسی نباشد دستش بدهد؟» بهتنهایی یک نامه تمامعیار و کامل از مرور خاطرات گذشته بهطورمثال مرور جلسه خواستگاری تا خیالپردازی برای آینده بنویسد.
درباره ادبیات کتاب، بیشتر تلاش برای نزدیکبودن به زبان قاجار بود. بهنظرم وقایع سیاسی فقط برای این استفاده شده بود که بین عاشقانههای کتاب موضوع دیگری هم عنوان شود تا داستان باتوجهبه آن تمام شود. درکل سطح کتاب، درمقایسهبا تعریف و تبلیغی که برای آن شده، پایین بود. متأسفانه دیگران نه خود آقای عسکری، توقع مخاطب از کتاب را بالا برده بودند، آنهم بیجهت. چون تجربه اول ایشان بود، میشد توقع خاصی نداشت؛ ولی نگذاشتند که این توقع نباشد. کتاب علاوهبراینکه قصهگویی خوبی نداشت، در شخصیتپردازی هم ضعیف بود. پریدخت اولین کتاب داستان حامد عسکری شامل مجموعهنامههای پریدخت و سیدمحمود است. سیدمحمود برای درس طبابت به پاریس رفته است و روزگار عاشقانه وی و معشوقش با فراق و اوضاع نابهسامان دوران مشروطه گره خورده است.
*صبح نو