به گزارش مشرق، محمدصالح علا در یادداشتی نوشت:
سه سال است نخندیدهام. صبح روز نهم مهر ۱۳۹۴ خندههایم تمام شد. عجیب است که چند روز پیش از آن هم بوسههایم تمام شده بود. خودم میدانم چرا بوسههایم تمام شد، چون من تا میتوانستم دست پدرم و پس از ایشان دست خانم مادرم را بوسیده بودم. باید برنامهریزی میکردم. دستکم در مورد بوسهها صرفهجویی میکردم که امروز این همه بیبوسه نمانم. خندهها هم درست مماس با روز عزیمت خانم مادرم به عالم ناز تمام شد. حالا سه سال است که نخندیدهام. البته مقداری تبسم کردهام، اما تبسم جای خنده را نمیگیرد. بارها اتفاق افتاده که در جلسههای جدی اتفاقات خندهداری افتاده است، اما همهشان ماجراهایی هستند که یا نمیشود گفت یا نمیشود چاپ کرد. مؤدب به ادبیات رسانه نیست؛ حتی در سه نقطه هم نمیشود. نمیتوانم اسم اشخاص و مقامات حاضر در آن جلسهها را بگویم. خودتان ببینید چه اشخاص مهمی بودهاند و چهها گفتهاند و چهها کردهاند که آدم دهنلقی مثل من هم قادر به بازگوییاش نیست.
اما کارهای خندهدار خیلی کردهام. یک روز با یکی از نزدیکانم رفتیم مغازه سمعکفروشی، سمعکهای جورواجوری بود؛ از سمعکهای دیجیتال و کامپیوتری تا سمعکهای آنالوگ. با قیمتهای بسیار گران. مثلاً یک سمعک جدید چند میلیارد تومانی بود. هنگامی که از کارش پرسیدیم، سمعکفروش گفت اعتراض اینها را تازه وارد کردهایم، کارش باورنکردنی است. کارش این است که صدای اعتراض را از صدای تحسین و تشویق خودش اتوماتیک تفکیک میکند. ما پرسیدیم سمعک ارزان ندارید؟ گفت داریم، خیلی ارزان؛ سمعکی که قیمتش هزار تومان است. شادناک شدیم. پرسیدیم سمعک هزارتومانیتان چه کار میکند؟ گفت: سمعک هزار تومانی با این که خیلی بزرگتر از بقیه است، اما هیچ کاری نمیکند. تنها کاری که میکند این است که شما وقتی آن را روی گوشتان میگذارید، مردم میفهمند گوشتان سنگین است، خودبهخود بلند حرف میزنند. خرید سمعک اتفاق خندهآوری بود، چنانکه من خودم این ماجرا را یکی، دو بار در تلویزیون و رادیو تعریف کردم اما خودم نخندیدم، چون دیگر خندهای برایم نمانده است. خودم دیگر نمیخندم. تنها دلخوشیام، دیدن خندیدن مردم است.
یکروز، یک بعدازظهری بود و حال من خیلی خوب بود. ماشین خوبی هم داشتم. داشتم با خودم عشرت میکردم. پشت ماشین نشسته بودم و یواش میرفتم. یکهو دیدم یک آقایی بوق میزند. تابستان بود و شیشه ماشین پایین بود. سرم را برگرداندم، آمد موازی من ایستاد و خیلی بیخودی یک ناسزایی که خیلی بد بود، به من گفت. ناسزا گفتن آیین و مراتب دارد. مثلاً وقتی داریم با یک نفر منازعه میکنیم، اول مثلاً میگوییم تو، بعد میگوییم تو توی کلاهته، بعد میگوییم درست حرف بزن مرتیکه، بعد میگوییم مرتیکه باباته، بعد میگوییم پدرسوخته و بعد همینجور بالا و بالا میرویم تا میرسیم به حرفی که هرگز نباید گفت. اما آن آقا گفت؛ چیزی که اصلاً نمیتوانم بگویم. خیلی بیتربیتی است. گفت و رفت. من یک لحظه آمدم گاز بدهم و بروم و با ماشین بزنم به ماشینش؛ حتی بکشمش. بروم هرجا که پیچید، بپیچم و بزنم بهش و بگویم آن فلان که به من گفتی، تو هستی، بیتربیت فلان؛ اما یک لحظه مدیومشات پدرم را دیدم که وقتی شنیدند من در زندان هستم، صورتشان مچاله شد. بعد کلوزآپ صورت خواهرم را دیدم که دارد بیصدا اشک میریزد. بعد اینسرت چشمهای مادرم را دیدم. دیوانه شدم. زدم کنار و نشستم گریه کردم. بعد به شکل اغراقآمیزی قسم خوردم که دیگر در زندگیام رانندگی نکنم. البته دو، سه روز بعد کفارهاش را دادم و دوباره رانندگی کردم.
*صبح نو