چهار سال است از همسرم طلاق گرفتهام و به تنهایی زندگیام را میگذرانم اما همسر سابقم مدام برایم ایجاد مزاحمت میکند به طوری که دیگر تحمل رفتارهای زنندهاش را ندارم .
این ها بخشی از اظهارات زن 57 ساله ای است که برای شکایت از همسر سابقاش وارد کلانتری شده بود.
او در حالی که بیان میکرد چاره ای جز پناه بردن به قانون نداشتم، درباره سرگذشت خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سپاد مشهد گفت: در یکی از شهرهای کوچک خراسان رضوی به دنیا آمدم. پدرم با دستفروشی زندگی را میگذراند و من هم در کنار مادرم خانهداری میآموختم تا این که در ۱۰ سالگی مرا پای سفره عقد نشاندند.
آن زمان دختری خردسال بودم و حتی معنی ازدواج را هم نمی فهمیدم، با وجود این ازدواج در سن و سال پایین بسیار مرسوم بود و بیشتر دختران مانند من بیسواد بودند چرا که تحصیل دختر کاری ناپسند جلوه میکرد. خلاصه فرزند اولم به دنیا آمد که بعد از آن ازدواج من و «صابر» به طور رسمی به ثبت رسید چرا که به خاطر سن کم معمولا اسناد عقد و ازدواج غیررسمی بود و به طور قانونی در دفاتر ازدواج، ثبت نمیشد.
در عین حال تا چشم باز کردم شش فرزند قد و نیمقد اطرافم را گرفته بودند و من آن قدر با فرزندانم درگیر بودم که چیزی از زندگی نمیفهمیدم. همسرم دست بزن داشت و همواره مرا کتک میزد به گونه ای که اگر یک روز کتک نمیخوردم آن روز خوشبختترین زن روی زمین بودم.
آن زمان فروش مشروبات الکلی آزاد بود و «صابر» نه تنها مشروب مینوشید و مواد مخدر مصرف میکرد بلکه از نظر اخلاقی نیز دچار فساد شدید بود و اوقات بیکاری اش را با زنان بیبند و بار میگذراند تا این که در آغاز انقلاب به ناچار مصرف مشروبات الکلی را کنار گذاشت اما عادتهای زشت دیگرش را ترک نکرد.
درحالی که شرایط مالی مناسبی نداشتیم و در اوایل انقلاب از طریق شوراهای محلی قطعات 300 متری زمین ثبتنام میکردند، من هم شناسنامهها را برداشتم و قطعهای از آن زمینها را گرفتم. بعد از آن بود که با اندک مبلغی یک اتاقک با سختی و بدبختی ساختیم و در آن زمین که آن زمان تقریبا بیابان بود زندگی میکردیم. هیچ گونه امکانات رفاهی نداشتیم و من در زمستانهای یخبندان و سرد فرزندانم را به آغوش میگرفتم و به مدرسه میبردم تا این که آن ها آرام آرام قد کشیدند و بزرگ شدند اما هیچ کدام از فرزندانم رابطه مناسبی با پدرشان نداشتند.
این اختلافات به جایی رسید که صابر دو پسر بزرگم را از خانه بیرون انداخت و دیگر به منزل راه نداد. یکی از آن دو به معتادی کارتنخواب تبدیل و دچار سرنوشت اسفباری شد. دیگری هم در یک سانحه تصادف دچار ضربه مغزی شد و مدتی بعد جان سپرد. این مصیبتها ضربه روحی شدیدی به من وارد کرد. هیچگاه همسرم را در کنار خودم حس نمیکردم. روابط ما هر روز به سردی میگرایید و اختلافاتمان بر سر موضوعات گوناگون شدت میگرفت تا این که حدود هشت سال قبل از این وضعیت خسته شدم و تصمیم به طلاق گرفتم.
چهار سال از پلههای دادگستری و کلانتری بالا و پایین رفتم تا این که درنهایت مهر طلاق شناسنامهام را رنگی کرد. بعد از این ماجرا یک واحد آپارتمانی را در حاشیه شهر اجاره کردم تا در کنار فرزندانم زندگی کنم و مراقب اوضاع و احوال زندگی آنان باشم چرا که دو تن از فرزندانم نیز در طبقات دیگر همین ساختمان به زندگی خود ادامه میدادند. با وجود این هیچگاه از مزاحمتهای صابر در امان نبودم. او به بهانه دیدار با فرزندانش وارد منزل من می شد و همواره مانند گذشته امر و نهی میکرد که چه کارهایی انجام بدهم و چه کارهایی انجام ندهم.
مزاحمتهای او به حدی بود که حتی میترسیدم برای آبیاری درختان به باغ مشارکتی خودمان بروم. آن باغ را من و پسرم با مشارکت پدرش خریده بودیم ولی بعد از ماجرای طلاق به خاطر این که صابر جا و مکانی نداشت و پدرش نیز او را طرد کرده بود، در اتاقک داخل باغ روزگار میگذراند تا حداقل سرپناهی داشته باشد، به همین دلیل من هیچ وقت جرئت نکردم به آن باغ سر بزنم. تا این که چند شب قبل مهمان شهرستانی داشتم که از آشنایان خانوادگی ما بودند. من از دیدن آن ها بعد از چند سال در پوست خودم نمیگنجیدم و در حال پذیرایی از آن ها بودم که ناگهان صابر وارد منزلم شد و همه مهمانانم را از خانهام بیرون کرد. با سروصدای من پسرم از طبقه بالا نزد من آمد و با دیدن این وضعیت آن قدر شرمنده شد که مرا مجبور کرد تا به جرم ایجاد مزاحمت از پدرش شکایت کنم.