کمی تنفس در هوای روضه

به گزارش مشرق، دیشب دلم عجیب هوای یک روضه درست و حسابی کرده بود. از اول محرم با این‌که سعی کرده بودم کارهایی انجام دهم تا آخر دهه حالم خوب باشد، اما نشده بود. از مقتل‌خوانی گرفته تا دیدن عزاداری‌ها. اما انگار جای خالی هیئت و روضه‌هایش با هیچ‌چیز پر نمی‌شود. 

ببینید:

فیلم/ روضه چهارپایه خوانی "محمود کریمی" در چیذر

فیلم/ روضه شب تاسوعای رهبر انقلاب در سال ۱۳۵۲

عکس/ روضه خانگی زنان، ارادت بزرگسالی مردان

هیئتی که نه تنها کربلا، بلکه زندگی هم در آن موج می‌زند و نه فقط عاشورا را با آن می‌شناسی که مکتب‌خانه‌ای است برای زیستن. مثل همانی که از دوران دبیرستان به آن‌جا می‌رفتم. راستش، در همان هیئت بود که خودم را شناختم. با خودم گفتم هرچند کمی با خانه‌مان فاصله دارد اما قطعا به سختی‌اش می‌ارزد.

با چند نفر از دوستانم هماهنگ کردم تا آن‌ها هم در این حضور سهیم باشند. با وجود این‌که ‌چند سالی به خاطر دوران دانشجویی و دور بودن از بندرعباس، در مراسماتش شرکت نکرده بودم اما آن شب باز هم احساس آشنایی برایم داشت.  
 
در بدو ورودمان دختری حدودا ۱۳ ساله برای خوش‌آمدگویی، جااسپندی به دست و  لبخندزنان جلو آمد. متقابلا لبخندی نثارش کردم و کیفور شدم از این‌که با این سن کمش بلد است چه‌طور حق خادمی را به جا بیاورد؟

 حیاط حسینیه کوچک بود و شلوغ و هر کس به دنبال خدمتی طول و عرض آن را گز می‌کرد.  بوی اسپند که به مشامم خورد و آن فضا را دیدم، حال و هوای روزهای اول دلدادگی‌ام به دستگاه امام حسین، برایم جان گرفت. از ذهنم گذشت که چه‌قدر ضروری‌ست این مجالس روضه برایمان و چه‌قدر گاهی اوقات این ضرورت را فراموش می‌کنیم و حتی نادیده‌اش می‌گیریم.  سمت راست حیاط، پذیرایی به راه بود.

آخرین‌باری که به این هیئت آمدم شاید پنج سال پیش بود و با طعم شربت‌های محشرش در ذهنم ماندگار شده بود. شربتی که هنوز هم نمی‌دانم رمز خوش‌طعمی‌اش عطر گلاب بود یا چیز دیگری. معصومه برایم لیوانی شربت آورد.

این‌که در ظرف یک‌بار مصرف نبود خوش‌حالم کرد و وقتی دیدم لیوان‌های رنگی خوشگلی را انتخاب کرده‌اند خوشحال‌تر هم شدم. همان‌طور که شربت آبلیموی خنکِ فوق‌العاده خوش‌طعم را با قطاب نرم و تازه می‌خوردم و به نقاشی پرچم آمریکا روی زمین که لگدمال می‌شد خیره بودم، به این فکر می‌کردم اصلا همین عاشورا و تفکر عاشورایی‌ست که ما را از هر چه زورگو و ظالم و مستکبر در دنیاست، متنفر کرده، همین عشق به حسین (ع) است که ظلم‌ستیزی را یادمان داده و همین یادآوری کربلاست که ما را مبارز نگه داشته است.

یک طرف حیاط، خانم‌هایی نیم‌چه نمایشگاه کتابی را راه انداخته بودند. با دیدنشان فکر از سرم پرید و رفتیم به سمتشان اما با این وضع قیمت‌ها، فقط به احوال‌پرسی اکتفا کردیم! حتی تخفیف هم نگذاشته بودند محض تشویق و دلگرمی مشتریِ فرهیخته! سعی کردم به ذهنم مجالی برای تعمق در مورد مظلومیت فرهیختگان ندهم از همین رو دست معصومه و مرضیه را گرفته و به سمت ورودی حسینیه رفتیم.
 

همان‌طور که کفشم را در کیسه‌های غیر پلاستیکی می‌گذاشتم، با خودم گفتم چه‌قدر کار جذابی‌ست که در هیئت امام حسین(ع) فرهنگ‌مان را هم می‌سازیم. 
و مگر اصلش هم همین نیست؟ مگر غیر از این است که امام قیام کردند برای  فرهنگ‌سازی؟  داخل حسینیه هم مثل حیاطش، کوچک بود و جمع و جور اما جمعیت نسبتا خوبی آمده بودند.  نظم خاصی در نشستن‌ها نبود، اما راحت جایی پیدا کردیم. 


سخنرانی شروع شده بود. حرام‌خواری موضوع صحبت‌های حاج آقا بود و مردم هم خوب همراهی می‌کردند. مگر نه‌این‌که دردشان همین است؟ خانمِ کناری‌ام بچه‌اش را خوابانده بود و یادداشت برداری می‌کرد. همان‌طور که با خود می‌گفتم عجب زنی‌ست این زن، عکسی از خود و بچه‌اش گرفتم که یادم بماند در آینده باید این‌گونه در مجالس امام حسین(ع) حاضر شوم.


حتی از مادری که برای دختر یک یا دوساله‌اش بادام آورده بود هم عکس گرفتم. مرضیه می‌گفت:« چه‌قدر عکس می‌گیری بابا!» ولی من مصمم‌تر، از مادری هم که پسر چند ماهه‌ گریانش را آرام می‌کرد عکسی روانه گالری‌ام کردم. همیشه برایم سؤال بود که باید بچه‌ها را به مجالس روضه آورد یا نه؟ و همیشه بین دوگانه "آوردنشون از طرفی خوبه چون انس می‌گیرن و از طرفی بده چون حواس خیلی‌ها رو پرت می‌کنن" می‌ماندم. معصومه یادآوری کرد به جای دیدگاه سلبی می‌شود دیدگاه ایجابی داشت؛ بچه‌ها را آورد ولی مهدکودکی برایشان دست و پا کرد. دیدم درست می‌گوید و اگر بشود، کاری‌ست کارستان.

حاج آقا بین حرف‌های تأمل‌برانگیزشان دعا هم می‌کردند و مردم هم بلند آمین می‌گفتند و من در ذهنم می‌گفتم ای کاش با این همه ظرفیت مردم استان، سخنران و مداح‌های بومی مطرح زیادی داشتیم و چه می‌شد اگر هیئت‌های بزرگ‌تری در شهر وجود داشتند؟

خواستم از دختری که انتظامات بود و خاطرات اولین‌بارِ خادم شدنم را به یادم می‌آورد، عکس بگیرم که چند جمله حاج آقا عجیب تکانم داد:«لقمه حرام انسان را تبدیل به حیوان می‌کند، نسل رحمتی را تبدیل به نسل لعنتی می‌کند و یار امام را به قاتل امام تبدیل می‌کند.»

گوشی‌ام را مجددا از کیفم بیرون آوردم و به جای آن دختر، از حاج آقای درون پروژکتور عکس گرفتم، با زاویه‌ای که خانم روبه‌رویی‌ام نیز در قاب باشد تا با جانِ کلام حاج‌آقا روانه مجازستانش کنم البته پیشنهاد خودِ حاج آقا بود این نقل‌قول‌ها، که والانصاف پیشنهاد هوشمندانه‌ای به نظر می‌رسید در عصری که مجازی و رسانه رکن اصلی زندگی‌هایمان شده‌ست.

القصه حدود دو ساعت آن‌جا ماندیم. آخر مراسم، روضه‌خوانیِ مفصلی شد و چه حس خوب و عجیبی‌ست حس بعد از روضه ارباب.  یک سبُکی توأم با سرخوشی و فرح. 

دیروقت شده بود. بلند شدیم که به خانه برگردیم. از حیاط و میز خالیِ بدون پذیرایی گذشتیم. خانمی دم در ایستاده بود و با آب خنک عزاداران را بدرقه‌ می‌کرد. معصومه گفت این خانم سمتی دارد در سپاه. از ذهنم گذشت این‌جا همه در خدمت یک‌سانند و این خاصیت عشق به حسین (ع)است. از حسینیه خارج شدیم و این‌بار محکم‌تر نماد استکبار را لگدمال کردم.  خیابان شلوغ بود و قسمت ورودی مردانه شلوغ‌تر. می‌گفتند چند پسربچه کفش‌ها را واکس می‌زنند.  از میان ماشین‌ها گذشتیم. همیشه برایم جالب بوده که عشق حسین(ع) فقیر و غنی هم نمی‌شناسد. 

در راه برگشت، بابا عکس آن پسربچه‌های واکس‌زن را نشانم داد. و من به این فکر می‌کردم چه‌قدر می‌توانیم در این مجالس رشد کنیم و بزرگ و بزرگ‌تر شویم، یاد بگیریم چه‌طور لبخند بزنیم، چه‌طور اشک بریزیم، چه‌طور مادری کنیم، چه‌طور مهربان و دلسوز نسبت به هم باشیم، چه‌طور بی‌تفاوت نباشیم و... و چه‌قدر خوب می‌شد اگر همه به عشق حسین(ع) فرهنگ عاشورایی‌مان و حتی ساختارهای عزاداری‌مان را تقویت می‌کردیم و هر کس به قدر توانش در زمین عاشورا بذری می‌کاشت.  مگرنه این‌که برداشت در این زمین، قطعی‌ست؟

برچسب ها:

فرهنگ و هنر