مادر فرفره‌ای چرخ زندگی را در «ته‌خط» می چرخاند

گروه اجتماعی خبرگزاری فارس - زهره شریفی: با صدای فریاد: جمع کنید! جمع کنید! اومدن! اومدن! یکدفعه به خودش می‌آید و با یک حرکت از جایش بلند می‌شود. چادرش رو دور کمرش محکم می‌کند و به سرعت پارچه‌ای که روی زمین پهن کرده بود را جمع می‌کند، طوری که تعدادی از فرفره‌های چوبی رنگی که برای فروش روی پارچه چیده بود به زمین‌ می‌افتد، خم می‌شود و آنها را با دست راستش برمی‌دارد و درون پارچه می‌ریزد و پارچه را گره زده و زیر چادرش پنهان می‌کند، و به لحظه‌ای در میان مردمی که در شلوغی خیابان ولیعصر برای خرید در حرکت بودند، ناپدید می‌شود. 

داستان پهن کردن بساط و فروش اجناس در کنار خیابان و درون مترو و اتوبوس مساله‌ای است که سال‌ها دغدغه  مسئولین مربوطه به خصوص شهرداری و نیروی انتظامی است، موضوعی که حل کردن آن به ظاهر ساده است، و در باطن کاری سخت و دشوار. چرا که صحبت از زندگی گروهی در جامعه است که به دلایلی مجبور به انتخاب این شغل برای کسب درآمد و به قولی به دست آوردن روزی حلالی شده‌اند، که زنان نیز جزء مهمی از این گروه محسوب می‌شوند.

اما آنچه که در میان قیل و قال حل کردن این مساله قابل تامل است، گهگاهی یافتن زنانی است که جدای از فروش وسایل چینی و نامتعارف، هنر دست خود یا همسر و فرزندانشان را برای فروش به پهن کردن بساط در خیابان‌ها، یا پیادروی‌های طولانی در مترو و اتوبوس با آنهمه مشکل می‌کشانند، تا شاید با فروختن بخشی از آنها تا شب کسب درآمدی کنند و لقمه‌ای حلال برای خانه ببرند. 

زینب مادری است جوان که در طول هفته حداقل چهار بار در کنار خیابان بساط می‌کند و تک تکه  فرفره‌های رنگی چوبی که پسر نوجوانش می‌سازد و خودش رنگ می‌کند، روی پارچه چیده و می‌فروشد، رنگ‌های صورتی، قرمز، سبز و زرد فرفره‌ها در میان قدم‌های مردمی که در خیابان در رفت و آمد هستند توجه همه را به خود جلب می‌کند، و ناخواسته حتی شده گوشه چشمی به آن فرفره‌ها می‌اندازند، و اولین چیزی که به یاد می‌آورند دنیای کودکی است و آن دورهمی‌ها که با چرخاندن چند فرفره رنگی روی سینی استیل بزرگ، ساعت‌ها زمان برایشان شاد و پر از هیجان می‌شد.  

تک تکه فرفره‌ها را زینب روی دستش و گاهی روی زمین به نوبت می‌چرخاند. انگار با چرخیدن فرفره‌ها همه چیز رنگی می‌شود. می‌ایستی، نگاه می‌کنی و چند ثانیه‌ای به هیچ چیز فکر نمی‌کنی، و باز با ایستادن فرفره‌ها به شلوغی خیابان ولیعصر برمی‌گردی و به شوق می‌پرسی: خانم فرفره‌ها چنده؟ زینب با صدایی پر از انرژی می‌گوید: دو هزار تومان! و تو بلند می‌گویی: دو هزااار تومان چه خبره! و اینجاست که زینب سرش را پایین می‌اندازد و باز فرفره رنگی دیگری برمی‌دارد و روی دستش می‌چرخاند، و تو از کنار بساطش رد می‌شوی و همه چیز را فراموش می‌کنی. 

ماجرای زینب و پسرانش و شوهری هنرمند که از شکستگی کمر خانه نشین شده است داستانی است که باید برای خواندن آن سری به محله‌ای در اطراف میدان شوش بزنی. محله‌ای معروف به «لب خط» که در چندان در میان عوام سابقه روشنی ندارد و از جمله محلات آسیب‌دیده به حساب می‌آید. حرف از آسیب اجتماعی که می‌شود اعتیاد، فقر، و... به معنای جزء و کلش کنار هم می‌آید و ناخواسته لرزه بر اندام می‌افتد، و تصور زندگی کردن در این محلات غیر قابل تصور می‌شود. 

اما اگر ترس را کنار بگذاری و به قول سهراب چشم‌هایمان را بشوییم و جور دیگر ببینیم درون این محلات خانواده‌هایی را می‌یابیم که چون گنجی در غاری تاریک نهفته شده‌اند، که تنها به خاطر شرایط نامناسب اقتصادی مجبور به زندگی در آن محیط هستند. محیطی که به دلیل حضور فروشندگان مواد مخدر و مصرف‌کنندگانش که ناخواسته به آن محل کشیده می‌شوند روزهایی پر از رد و بدل کردن مواد مخدر و شب‌هایی خموش و ترسناک دارند. اما در میان همین غار تاریک خانواده‌هایی چون خانواده زحمت‌کش و هنرمند زینب زندگی می‌کنند، و سعی دارند به قولی با سرخ نگه داشتن گونه‌هایشان آبروی خود را حفظ کنند.

برای دیدن زینب و خانواده‌اش وارد محله لب خط می‌شوم، اولین تفاوتی که نسبت به محلات دیگر احساس می‌کنم بازی و دویدن‌های کودکانی با پای برهنه، با لباس‌هایی بهم ریخته در آن کوچه‌ها است، و با نگاهی عمیق‌تر خانه‌هایی که در ورودی آنان بیشتر باز است و همانطور که از صدای و هیاهوی درونش می‌فهمی، چندین خانواده در اتاق‌های کوچک به صورت مشترک زندگی می‌کنند، و مهم‌تر از همه رفت و آمد موتورسوارهایی است که هرزگاهی در گوشه‌ای از کوچه لابلای بازی همان کودکان معصوم می‌ایستند و با یک دست به دست کردن، بسته‌های کوچک سفیدی را بین هم رد و بدل می‌کنند. 

به سراغ کوچه معروفیان می‌روم و پلاک ...، خانه‌ای دو طبقه با بنایی که سنگ‌های مرمرش به خاطر گذر زمان خاکستری شده است. زنگ خراب است. در را محکم می‌کوبم و نگاهی به پنجره‌ باز طبقه دوم می‌اندازم که پرده‌ای توری کرم رنگی از آن بیرون زده است. بعد از چند ثانیه پسر بچه 9 ساله‌ای که لباس مشکی به تن دارد و نام یا حسین با رنگ سبز بر روی آن نقش بسته در را باز می‌کند. سراغ زینب خانم را می‌گیرم و می‌گوید مادرم حالش بد بود رفته است فشاره‌اش را بگیرد. به اصرار وارد خانه می‌شوم و اولین چیزی که به چشم‌هایم می‌آید تنه چوب‌های بریده کوچکی است که کنار زیر پله مرتب و با سلیقه چیده شده است. از پله‌ها که تک و توک آن سالم است و گذر از دیوارهایی زخمی شده، بالا می‌روم و به در چوبی کهنه‌ای می‌رسم. 

همسر زینب که به خاطر شکستگی کمر روی رختخواب دراز کشیده بود با احترام بلند می‌شود و می‌نشیند، سلامی می‌کند و باز به خاطر درد کمر مجبور می‌شود دراز بکشید. تا می‌آیم به آن خانه‌ کوچک یک خوابه و آشپزخانه‌ای 3 متری نگاهی کنم با صدای سلام پر از انرژی زینب به خودم می‌آیم. وارد اتاق می‌شود و چادرش را باز کرده و محکم  مرا در آغوش می‌گیرد و هر دو نفرمان می‌نشینیم روی زمین کنار هم. پشت سر زینب سر و کله سه پسر دیگرش هم پیدا می‌شود. همه دور تا دور نشسته‌اند و خیره به من نگاه می‌کنند. از حال زینب که می‌پرسم خدا را شکر می‌کند و شکوه از سردردهای مکرر که خوب نمی‌شود تا آنکه حرف‌هایمان می‌رسد به فرفره‌های رنگی چوبی. 

 از وقتی شوهر زینب از پله‌ها می‌خورد زمین و کمرش می‌شکند، مسئولیت خانه بر دوش این مادر می‌افتد. شوهرش خراطی داشته و هنرش ساختن وسایل چوبی از وردنه گرفته تا فرفره و یه عالم وسیله تزینی بوده است، اما بعد از این اتفاق شوهر خانه نشین می‌شود، و اینجاست که خود زینب به کمک پسرها  یک یاعلی گفته و کار را با مدیریت پدر شروع می‌کنند.  آقا محسن هنر تراشیدن چوب با دستگاه و ساختن فرفره و وردنه را به پسر بزرگ یاد می‌دهد و رنگ کردن آنها را به زینب، که چطور تک تکه فرفره‌ها را با صبر و حوصله رنگ آمیزی کند. 

زینب به بزرگ‌ترین پسرش که نزدیک 13 سال داشت نگاه می‌کند و می‌گوید: پدرش بعد از شکستن کمرش به محمد ساختن وسایل چوبی را با دستگاه خراطی یاد داد که خدارو شکر چون پسر با استعدادی بود زود یاد گرفت، و الان می‌تواند مدل‌های مختلفی را تراش دهد و بسازد از فرفره‌ها تا وردنه‌های ساده گرفته تا برش‌دار که هم برای ماساژ بدن استفاده می‌شود و هم برای ورز دادن خمیر شیرینی. 

زینب به محمد اشاره می‌کند که برود و گونی که در آن پر از فرفرهای رنگی است وسط اتاق خالی کند. به یک لحظ تمام اتاق که چند متری بیشتر نیست و بخشی از آن رختخواب پدر است پر از فرفره‌های رنگی می‌شود. هر کدام از بچه‌ها یکی از آن فرفره‌ها را برمی‌دارند و شروع به چرخاندن آن درکف دستشان می‌کنند و بعضی از چوب‌هایی که از فرفره جدا شده است را بهم وصل می‌کنند. 

از زینب می‌پرسم چطور شد که رنگ آمیزی این فرفره‌ها را یاد گرفتی، تعریف می‌کند: از همان ابتدای ازدواجمان من کنار شوهرم بودم و او وسایل را می‌ساخت و من هم کمکش می‌کردم. البته رنگ کردن را هم خود او انجام می‌داد با حوصله و هنرمندی زیاد، طوری که ساعت‌ها برای رنگ کردن فرفره‌ها و طرح‌های رویش وقت می‌گذاشت. اما بعد از این اتفاق و به خاطر درد نتوانست، و به من یاد داد تا بعد از ساختن آنها توسط محمد من رنگ کنم. 

 به گفته زینب متاسفانه چند سالیست که دیگر بازاری برای سفارش چنین وسایل چوبی وجود ندارد و آنها مجبورند برای فروش در کنار خیابان گاهی تنها و گاهی همراه با هم بساط کنند و این مساله هم مشکلات خودش را دارد طوری که چندین بار مامورین شهرداری وسایلشان را گرفته‌اند و حتی پس نداده‌اند. در گذشته که شوهرش هم سالم بود سفارش‌های خوبی برای ساخت وردنه، گوش‌کوب و حتی فرفره از بازار می‌گرفتند اما در این روزها دیگر خبری از آن سفارش‌ها نیست. 

زینب همانطور که یکی از فرفره‌ها را برداشته و روی دستش می‌چرخاند از وضعیت سخت اقتصادی که دارند می‌گوید، از ترک تحصیل دو پسر بزرگش و البته از خبرهای خوب. اینکه به کمک یکی از NGOهای محل و حمایت آنان بچه‌ها توانستند باز به مدرسه بروند و حتی مشکلات پزشکی خودش نیز هم توسط آن مرکز در حال پیگیری است. اما مهم‌ترین دغدغه‌اش عمل کمر شوهرش است که به گفته زینب همان NGO پیگیر است تا با هزینه‌ای کم‌تر این کار را انجام دهند تا باز این پدر هنرمند در کنار خانواده‌اش به تک تکه فرفره‌ها جان بدهد. 

حرف را عوض می‌کنم تا اشک چشمان زینب را نبینم. باز از رنگ آمیزی فرفره‌ها می‌پرسم و با شوق برایم تعریف می‌کند: بعد از اینکه محمد و برادرش با هم فرفره‌ها را تراش می‌دهند، چند تشت لگن پر از آب آماده می‌کنم و درون هر کدام رنگ می‌ریزم و دانه دانه فرفره‌ها را درون آن می‌زنم و بعد می‌گذارم روی پارچه‌ای تا خشک شود. بعد با قلمویی باریک با رنگی متفاوت به آرامی روی آنها را نقش می‌زنم. یادم هست آقا محسن چه نقش‌های قشنگی بر روی تک تکه فرفره‌ها می‌زد حتی به جای فرو بردن یکبار فرفره‌ها در آب رنگی، آنها را دانه دانه با علاقه رنگ‌آمیزی می‌کرد. 

نگاهی به آقا محسن که دراز کشیده است و با جانی خسته به حرف‌های ما گوش می‌کند، می‌‌اندازم و می‌پرسم هنر چوب تراشی را از کجا یاد گرفته‌اید، به خودش تکانی می‌دهد و بالش زیر سرش را بلند کرده و با صدایی آهسته می‌گوید: ما اهل سبزوار هستیم و این حرفه را از پدر و پدربزرگمان یاد گرفته‌ایم، یادم هست از بچگی کنار پدرم خرده تراشی چوب می‌کردم تا اینکه خودم استاد این کار شدم و الان هر چیزی که بخواهید را می‌توانم با چوب بسازم البته اگر کمرم خوب بشود. 

به گفته شوهر زینب وسایل بازی که با چوب ساخته می‌شده است هر کدام یک کارایی خاصی داشته است. جالب‌ترین آن فرفره‌ها بودند که برای آرامش اعصاب خیلی مفید هستند. چرا که با چرخاندن و نگاه کردن به آن می‌توان لحظاتی به هیچ چیز فکر نکرد. قدیمی‌ها می‌‌دانستند هنری که خلق می‌کنند به چه کارهایی می‌آید، و جای تاسف دارد که این روزها وسایلی با مارک‌های خارجی مانند؟؟ در بازار با همان هدف اصلی فرفره‌ها یعنی آرامش اعصاب به فروش می‌رسد و چه مشتری‌هایی دارد. 

زینب و خانواده‌اش تنها یکی از خانواده‌های آبرودار و هنرمند محله لب خط شوش هستند که با وجود تمام تاریکی‌های این محله- که البته به گفته اهالی در یک سال اخیر با پیگیری‌های نیروی انتظامی و شهرداری اتفاقات خوبی در حال افتادن است- روزگار می‌گذرانند. زینب تا سر کوچه همراهیم می‌کند با همان چادری که وقت بساط، دور کمرش محکم می‌کند. فردا را باز با وجود سردردش باید به سر کار برود و حداقل 30 تا از فرفره‌ها یا وردنه‌ها را بفروشد تا اینکه شب بتواند برای خانواده غذایی تهیه کند. از زینب جدا می‌شوم و تنها از آن محله و خانه کوچک چند فرفره رنگی با خود می‌برم و هزاران سوال...

انتهای پیام/

برچسب ها:

اجتماعی