معنای زندگی در این است که غایات انسان بودن را بفهمیم

خبرگزاری مهر، گروه دین و اندیشه، فاطمه فرامرزی: برای بسیاری از انسان‌ها این سوال پیش آمده است که «معنای زندگی» چیست. چه زمانی ماهیت زندگی دستخوش تغییر می‌شود و چه قدر این تحولات می‌تواند بر آنچه که از آن به معنا و مفهوم زیستن، یاد می‌کنیم تأثیر بگذارد. بسیاری از فلاسفه در مورد این مفاهیم سخن گفته‌اند. در طول ادوار مختلف اندیشه‌های نابی مطرح شدند که انسان را به سوی حقیقت رهنمون کردند و گاهی دیدگاه‌هایی فرصت بروز و ظهور یافتند که از اساس این جهان و غایات آدمی را به کنار گذاشته و نهایتاً پوچ انگاری را ترویج کردند. از نگاه دین و اندیشمندان مسلمان، زندگی آدمیان چون گوهری است که بسته بر تلاش هر فرد و در تعامل با مردمان و البته با تکیه بر ستون «دین» معنا پیدا می‌کند، هرچه قدر افراد در زندگی یاد خدا را به همراه داشته باشند نظام مند تر عمل می‌کنند. به هر صورت دغدغه‌های آدمیان این روزگار چنان پیچیده است که شاید بهترین وصف برایش همین ابیات از حضرت مولانا باشد که فرمود:

روزها فکر من این است و همه شب سخنم

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

ز کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟

به کجا می‌روم؟ آخر ننمایی وطنم

بر آن شدیم این بار مفهوم زیستن را از نگاه دیگری بررسی کنیم و طی سلسله مباحثی با تنی چند از پژوهشگران، دیدگاه شأن در مورد (معنای زندگی) را جویا شویم. در ادامه گفت وگوی خبرنگار مهر با «سید جواد میری» را می‌خوانید:

*انسانِ امروز به سبب شرایط ویژه ای که نسبت به گذشتگانش دارد، درگیر زندگی متفاوتی شده است. یا راه را گم کرده یا فکر می‌کند اگر در مسیر درست گام برداشته است قدم گذاشتن در این جاده، علاقه قلبی او نبوده و در نتیجه دچار نوعی پوچی می‌شود. حتی بسیاری از افراد که در ظاهر زندگی خوبی دارند و امکانات متعددی داشته و به قول معرف جزو قشر مرفه جامعه محسوب می‌شوند این احساس را داشته و به نوعی نمی‌توانند معنایی برای زندگی شأن پیدا کنند. به نظرتان علت چیست؟

فکر می‌کنم بحث را باید از بُعد متافیزیکی یا به صورت متاتئوریک مطرح کنیم. پرسش ما این است: زمانی که صحبت از معنای زندگی می‌کنیم دقیقاً در مورد چه چیزی بحث می‌کنیم؟ بعد از پاسخ به این پرسش می‌توانیم بگوییم که این معنا در نسبت با جوامع دیگر و از جمله جامعه ایران چیست. برخی به صورت کلان معتقدند که معنا فارغ از اینکه انسان انتخاب کند یا انتخاب نکند، وجود دارد، به بیان دیگر انسان کما هو انسان اگر بخواهد زندگی معناداری داشته باشد باید متخلق به یک سری صفات شود، در این صورت است که زندگی اش معنادار می‌شود. بسیاری از کسانی که در حوزه دین فعال هستند یا نگاه شان به جهان از دریچه جهان بینی دینی است به این دیدگاه گرایش دارند، شاید بسیاری از فلاسفه پیشامدرن چه در دوران عهد عتیق و چه دوران یونان باستان، چین باستان و هند به این جنبه بیشتر گرایش دارند.

بعد از ظهور مدرنیته یا تغییر و تحولات در جهان مدرن، مفهومی به نام سوژه پا به عرصه نهاد که شاید بگوییم پیش از آن با سخن «دکارت» که گفت «می اندیشم پس هستم» مطرح شده بود اما بعد به تدریج ازدرونش مفهومی به نام سوژه در فلسفه اروپایی مطرح شد. در این میان کسانی مانند «سارتر» دیدگاه دیگری دارند، به این مفهوم که می‌گویند اینکه یک معنای عام وجود داشته باشد و همه ما به مثابه انسان باید متخلق به آن معنا شده و بر اساس آن زندگی کنیم تا زندگی مان معنا دار شود، چنین چیزی اصلاً نیست.

انسان خودش زندگی معنادارش را می‌سازد، ارزش‌ها را خودش خلق می‌کند، اگر از این نوع تفکر که نمایندگان متفاوتی هم دارند سوال کنیم که چه طور انسان‌ها، خودشان ارزش‌ها را خلق می‌کنند پاسخی موجز می‌دهند که بر اساس آن می‌شود گفت مکاتب فلسفی شکل می‌گیرند. آنها می‌گویند انسان بر اساس انتخاب خودش است که راه زندگی اش را خلق می‌کند و بر اساس انتخاب‌هایش نیز ارزش‌هایش را شکل می‌دهد. برای مثال اگر شما در یک وضعیت تاریخی قرار گرفته باشید و دشمن پشت دروازده های شهر شما باشد بین دو انتخاب باید کدام را برگزینید. این بحثی است که سارتر هم مطرح می‌کند و یک نفر از او سوال می‌کند و می‌گوید من با آلمان بجنگم و از وطنم دفاع کنم یا از مادر پیری که در روستا دارم و کسی را ندارد حمایت کرده و از او نگهداری کنم؟ کدام را باید انتخاب کنم؟ قطعاً این فرد هر کدام را انتخاب کند بر اساس همان انتخاب ارزش‌هایی متولد خواهند شد و راهی خلق شده و چشم اندازی مطرح می‌شود که بر اساس آن است که معناداری یا بی معنایی زندگی در آن شخص شکل می‌گیرد.

*اگر معنا را خود انسان خلق می‌کند، اگر انتخاب انسان است که معناداری زندگی را شکل می‌دهد، آیا می‌توانیم بگوییم همه چیز منوط به اراده انسان است؟

خیر، جامعه شناسان و کسانی که در حوزه بینش جامعه شناختی قلم زده‌اند چنین دیدگاهی ندارند، انسان‌ها، جامعه و وضعیت تاریخی را بر اساس اراده خودشان شکل نمی‌دهند، آدم‌ها متولد می‌شوند در یک زبان، در یک دین، در یک وضع تاریخی؛ مثلاً وضع تاریخی که اکنون در آن قرار داریم با وضع تاریخی دوره شبانی متفاوت است. این مسائل روی قدرت ارادی ما اثر می‌گذارد.

اگر تمامی مسائلی را که مربوط به معنا می‌شود به اراده انسان بر اساس بینش جامعه شناختی تقلیل دهیم مسأله‌ای مطرح می‌شود. در اینجا برخی می‌گویند انسان می‌تواند انتخاب کند اما این انتخاب‌ها در خلأ شکل نمی‌گیرد و انسان در وضعیتی است که بر اساس مقدورات و تعینات تاریخی شکل گرفته و بر اساس آن است که می‌تواند انتخاب کند. اساساً انسان نمی‌تواند انتخابی داشته باشد که در مقدورات تاریخی اش نباشد. هر فرد بر اساس طبقه‌ای که در آن قرار گرفته ذائقه خاصی دارد، مثلاً در طبقه اشراف، تعینات تاریخی و ارزش‌هایی که قالب بر طبقه آن افراد است متفاوت است از دیگران، در اینجاست که مفهوم معنادار بودن در طبقه اشراف با معنادار بودن در طبقه کارگر متمایز می‌شود؛ یا بینش فلسفی با بینش تئولوژیکال متفاوت شود چون در بینش دینی ارزش‌ها توسط یک خدا و نیروی برتر خلق شده است.

خود بحث معنای زندگی در نگاه فیلوسوفیکال و تئولوژیکال به صورت‌های متفاوتی مطرح می‌شود. پس باید سوال کرد وقتی می‌گوئیم معنای زندگی از کدام منظر در مورد معنای زندگی صحبت می‌کنیممثالی که در این مورد می‌توانیم مطرح کنیم مولفه‌هایی است که در حوزه حُسن و قُبح ذاتی داریم و نشان از آن دارد که یک سری ارزش‌ها بدون آنکه منِ انسان در آن دخیل باشم وجود دارد، حال یا با من وجود دارد یا به صورت آبجکتیو جایی دیگر وجود دارد، در فلسفه افلاطونی آبجکتیو را عالم مُثُل می‌گویند و در فلسفه‌های دیگر ممکن است اسامی دیگری داشته باشد اما حسن و قبح ذاتی به این معنا که مثلاً عدل خوب است یا بد؟ حتی در میان کسانی که از منظر دینی به ماجرا نگاه می‌کنند این مساله وجود دارد، مثلاً میان اشاعره و معتزله، اشاعره می‌گفتند ارزش‌ها از آن جهت خوب یا بد هستند که خداوند آنها را در متن مقدس تعیین کرده باشد، اما معتزله چنین اعتقادی نداشتند که چون خدا گفته که فلان مساله عدل است پس ما باید به آن متخلق شویم، بلکه فارغ از آنکه خدا بگوید یا نگوید و انسان دوست داشته باشد یا نداشته باشد فلان مساله عدل است.

از سوی دیگر خود بحث معنای زندگی در نگاه فیلوسوفیکال و تئولوژیکال به صورت‌های متفاوتی مطرح می‌شود. پس باید سوال کرد وقتی می‌گوئیم معنای زندگی از کدام منظر در مورد معنای زندگی صحبت می‌کنیم.

*به درونِ افراد اشاره کردید و اینکه هر شخصی می‌تواند نگاه متفاوتی بر اساس آنچه که در درونش می‌گذرد به امور داشته باشد، با این دیدگاه احساس خوشبختی که خود از نظر بسیاری زاییده امری درونی است چه ارتباطی با معناداری زندگی می‌تواند داشته باشد؟

یک موقع ما مفهوم خوشبختی را به معنای سعادت مطرح می‌کنیم که سعادت انسان در چیست و یک زمان خوشبختی را به معنای برخورداری مطرح می‌کنیم، به معنای اینکه چه قدر از رفاه برخورداریم و بر اساس آن حتی شاخصه‌هایی را مطرح می‌کنیم و چنین نتیجه می‌گیریم کشورهایی که این شاخصه‌ها را ندارند خوشبختی در آن ممالک درجه پایین‌تری دارند. بنابراین هرچه که شاخصه‌ها بالاتر باشد کشور توسعه یافته تر بوده و آدم‌ها دارای رفاه بیشتری هستند چون برخوردارتر هستند، هرچه انسان از نظر مادی و کیفیت زندگی برخوردارتر باشد خوشبخت‌تر است.

اما یک زمان خوشبختی را به معنای سعادت مطرح می‌کنیم، یعنی انسان توجه به غایات زندگی و پرسش‌های بنیادین داشته باشد فارغ از اینکه در کدام عصر و کجا زندگی می‌کند. چرا اینجا آمده‌ام، اصلاً معنای اینکه من در این هستی وجود دارم چیست؟ به این معنا وقتی سخن از خوشبختی به میان می‌آید، بحث سعادت مطرح می‌شود.

*با این وصف ارتباط سعادت با ساختارهای اجتماعی چیست؟

معمولاً فیلسوفان و نظریه پردازان بحث‌های گوناگونی را مطرح کردند، برخی معتقدند در جامعه‌ای که عدالت اجتماعی و توزیع مطلوب امکانات وجود داشته باشد، آن جامعه، جامعه‌ای می‌شود که در آن حریت و آزادگی امکان رشد دارد اما در جوامعی که استبداد حاکم بوده و توزیع عدالت نباشد، نمی‌شود انتظار داشت که انسان‌ها سعادتمند زندگی کنند. فیلسوفانی که در جهان اسلام و البته در ایران و این پهنه جغرافیایی زندگی کردند کمتر به مساله سعادت و رفاه فکر کردند، یعنی بیشتر در مورد مقوله سعادت در نسبت غایات زندگی اندیشه اند و کمتر به جامعه خوب اندیشه اند و اینکه جامعه خوب چه قدر امکان معنای زندگی را فراهم می‌کند و نبودش چه قدر تأثیر دارد.

کسانی که در عصر معاصر و بیشتر از منظر مدرن و فلسفه‌های قاره‌ای و تحلیلی و فلسفه‌هایی که معطوف به اندیشه سوژه محور بوده است، به این مساله فکر کردند که هرچه قدر جامعه برخوردارتر باشد و انسان بهره مندتر از موهبات زندگی باشد آن جامعه، جامعه سعادتمندتری استکسانی که در عصر معاصر و بیشتر از منظر مدرن و فلسفه‌های قاره‌ای و تحلیلی و فلسفه‌هایی که معطوف به اندیشه سوژه محور بوده است، به این مساله فکر کردند که هرچه قدر جامعه برخوردارتر باشد و انسان بهره مندتر از موهبات زندگی باشد آن جامعه، جامعه سعادتمندتری است.

شاید بتوان گفت اخلاقی که امروز در فلسفه‌های معاصر مطرح می‌شود به جای آنکه فضیلت محور باشد بیشتر دنبال حق و حقوق می‌رود، حقوق به این معنا که اگر چارچوب حقوق بشر رعایت شود و افراد ملتزم به آنها باشند آن جامعه، جامعه برخوردارتری است و سعادت مندتر خواهد بود.

فلسفه‌های معاصر به این مفهوم که فضیلت چیست کمتر توجه کرده‌اند و اینکه ارتباط فضیلت با معنای زندگی چیست. آیا اگر انسان شرافتمند زندگی کند اما فقیر باشد فضیلت است؟ یا باید به این انسان گفت که عرضه و لیاقت ندارد؟ گاهی انسان در این دوراهی، فقر را می‌پذیرد و تصمیم می‌گیرد شرافتمند زندگی کند. حال سوال آن است که آیا این انتخاب ارزش است و به زندگی انسان معنا می بخشد؟

آیا معنای زندگی مفهومی در ارتباط با جهان عینی است یا ارتباطی وثیق با دنیای درون انسان دارد؟ یعنی انسان به مثابه یک وجود ذی حیات، آیا باید معنای زندگی را با ساختارهای اجتماعی خویش بسنجد یا همان نیروی درون که در ادبیات دینی و فلسفی و در تاریخ اندیشه حکمی از آن به عنوان نیروی جاودان صحبت می‌شود؟

به نظر می‌آید چنین مواردی در فلسفه زندگی امروز کمتر با دنیای درون ارتباط پیدا می‌کند، البته اضافه کنم که شاید برخی تصورات، مفاهیم و دغدغه‌ها، در فلسفه معاصر کانتی و پساکانتی و فلسفه‌های پست مدرن کمتر مورد توجه بوده باشند.

دغدغه‌های این نوع تفکر که اگر انسانی به جای آنکه فضیلت را برگزیند رذالت را انتخاب کند و موهبت‌ها و خوشبختی را در این امر بداند که منزلت اجتماعی اش بالاتر باشد و حساب بانکی اش افزایش یابد اما حق و حقوق دیگران را ضایع کند، آیا بر او تأثیر نمی‌گذارد؟

اینجاست که بحث نهیلیسم مطرح می‌شود، انسانی که حاضر است روحش را بفروشد اما دنیا را به دست بیاورد. آنچه که «ماهاتما گاندی» نیز به آن اشاره کرده است که انسان مدرن، انسانی است که قدرت چیرگی بر همه چیز را پیدا کرده اما روح خود را فروخته است.

آیا نهیلیسم از آنجا شکل می‌گیرد که ارزش‌ها را تقلیل به قرارداهای اجتماعی دادیم و قراردادهای اجتماعی را منوط به این کردیم که در سلسله مراتب قدرت چه کسی قدرت اش بیشتر است و بر اساس آن می‌تواند ارزش‌هایش را تعیین کند؟ آیا این انسان، انسانی نمی‌شود که از درون تهی اما از منظر بیرونی توانسته بر کهکشان یا کره زمین تسلط یابد؟ آیا این انسان می‌تواند معنای زندگی را درک کند؟

به نظر من از بنیادی‌ترین مفاهیم در نسبت پرسش از زندگی آن است که در دنیای درون انسان چه می‌گذرد و دنیای درون او چه دنیایی است.

برخی فلاسفه معتقدند که انسان تنها موجودی است که عالَم دارد، یعنی ما در ذهن و زبان خود تصور می‌کنیم که جهان فقط فیزیکی است و در آن درختان، دریا و ….وجود دارد. اما انسان تنها موجودی است که عالَم دارد، عالَمی جدا از عالَمی که به صورت بیرونی و فیزیکی ساختارهایی دارد.

*اشاره به عالم درون کردید، اکنون وضعیت جامعه ما به گونه‌ای شده است که گویی عالَم درون ایرانیان با سکوت مواجه شده و افراد کمتر اندیشه ورزی و استدلال می‌کنند، با ورود مدرنیته به ایران بسیاری تلاش کردند تا نوع زندگی متفاوتی را در نسبت با سبک زندگی بومی ایرانیان ارائه کنند و برای نیل به این منظور از مدل‌های مختلفی از جمله ارائه آثار متعدد در این رابطه بهره جستند، اما با این وجود گویی جهان زندگی ایرانیان همچنان با پیچیدگی‌ها و بحران‌هایی مواجه است. علت چیست؟

یک زمان ما در مورد عامه مردم صحبت می‌کنیم و می‌گوئیم که عامه مردم امروز با ورود مدرنیته و یا با گذر از دوران عصر کشاورزی یا عصر صنعتی و فراصنعتی و پساصنعتی دچار سردرگمی شدند. شاید در دورانی که پیشاصنعتی بود انسان ایرانی زندگی مطلوب‌تری از نظر معناداری داشت. زندگی در گذشته به صورت سلسله مراتبی بود. مثلاً خدا رأس هرم قرار گرفته بود و عالم فرشتگان بود، بعد این سلسله مراتب می‌آمد تا به انسان‌ها می‌رسید و در خود جامعه انسان‌ها نیز همان سلسله مراتب وجود داشت و مثلاً بالاترین رتبه شاه یا روحانی بود، آنها به عنوان مثال نمایندگان دین بودند و متافیزیکی را درست کرده بودند و در این متافیزیک انسان‌ها سلسله مراتبی داشتند.

مثلاً در جهان شیعه انسان‌ها مقلَد بودند یا مقلِد؟ کسانی که مرجع دینی بودند فضای مفهومی و ارزشی را درست کرده بودند مثل یک چتر و به قول «برگر» جامعه شناس آمریکایی، مثل چتر مقدس که یک همبستگی و وحدت وجود داشت و آدم‌ها زیر آن چتر مقدس زندگی می‌کردند.

شاید در بالای آن سلسله مراتب اجتماعی، تغییر و تحولاتی می‌شد، یکی مرتد بود و دیگری نبود. کسانی که در قاعده ساحت اجتماعی زندگی می‌کردند درگیر با این بحث‌ها نبودند اما جهان مدرن و پارادایم مدرنیته باعث شد که این سلسله مراتب اجتماعی و متافیزیکال فرو بریزد، وقتی که فرو ریخت عامه مردم نیز با آن چیزهایی که در طول تاریخ مطرح بود مواجه شدند اما به دلیل وجود همان چتر مقدس درگیرش نشدند. جامعه شناسان از این وضعیت با عنوان آنومی یاد می‌کنند.

با آمدن مدرنیته و تغییر و تحولات عبور از عصر کشاورزی و عصر فراصنعتی، جامعه ما را در مدت کوتاهی با سرعت بسیار بالایی وارد یک فضایی کرده است که جای ارزش و ضد ارزش و جای هنجار و ناهنجاری با هم عوض شده استاما با آمدن مدرنیته و تغییر و تحولات عبور از عصر کشاورزی و عصر فراصنعتی، جامعه ما را در مدت کوتاهی با سرعت بسیار بالایی وارد یک فضایی کرده است که جای ارزش و ضد ارزش و جای هنجار و ناهنجاری با هم عوض شده است. در نتیجه انسان در فضای مه آلود قرار گرفته است. حال سوال آن است که آیا با همه این اوصاف فرهنگ ما دچار نوعی پوچ انگاری شده است؟

فکر می‌کنم امروز در وضعیت تاریخی قرار گرفته‌ایم یا جهان ما در وضعیتی است که انسان‌ها فقط نمی‌توانند کفایت کنند که پدران و مادرشان و یا مرجعیت‌های پیشین برایشان چه چیزهایی ترسیم کردند. اگر می‌خواهی زندگی خوبی داشته باشی باید به ارزش‌ها پایبند باشی.

جهان ما و روزگار ما روزگاری است که انسان امروز باید عقل را محور قرار دهد، اما آنچه که در تاریخ فرهنگ ما اتفاق افتاده است این است که در هر صورت ذیل اجماع، کتاب و سنت باید ارزش به وحی داده شود.

فضایی که امروز در آن قرار گرفته‌ایم این امکان را ایجاد کرده است که انسان امروزی باید برای خودش بیندیشد، برای خود اندیشیدن به معنای پشت پا زدن به تمامی میراث‌های معنوی، فرهنگی و تمدنی انسانی نیست بلکه به معنای آن است که امروز به چه معنا باید زندگی کنم؟ آیا معانی زندگی برای آن است که من التزام داشته باشم به ارزش‌هایی که در یک فرهنگ و قالبی شکل گرفته یا معنای زندگی در آن است که غایات انسان بودن را بفهمیم. این چیزی است که می‌توان در مورد جامعه امروز مطرح کرد.

برچسب ها:

اقتصادی