دختر 12 ساله ای مورد تجاوز برادر هوس باز خود قرار گرفت.
او را ابتدا به جرم زنای با محارم به دادگاه آورده بودند اما وقتی قضات زندگی دردناک وی را شنیدند پرونده به نفع دخترک چرخید و او حالا در مقام شاکی قرار گرفته است.
دخترک یک سال پیش در خانه پدری اش مورد تجاوز قرار گرفته و باردار شده بود. او حالا از خانه طرد شده از سوی دادگاه به بهزیستی سپرده شده است.
برادرم گفت بیا فیلم ببین و من خیلی خجالت کشیدم
وقتی این دختر زندگی پر از دردش را برای قضات تعریف کرد اشک از چشمان آنها جاری شد و آنقدر آنها را تحت تاثیر قرار داد که رسیدگی به پرونده های دیگر را به بعد موکول کردند.
دخترک می گوید : برادرم معتاد است او همیشه در حالت خماری به سر می برد اما نمی دانم چطور آن شب حالش خوب بود.
از من خواست برایش چای بیاورم حدود ۱۲ شب بود من ظرف های غذا را شسته بودم و می خواستم بخوابم. رختخوابم را پهن کردم و دراز کشیدم.
برادرم داشت فیلم نگاه می کرد . من را صدا زد و گفت فیلمش خوب است حالا که پدر خوابیده تو هم می توانی ببینی. وقتی فیلم را دیدم یک جوری شدم خیلی خجالت کشیدم.
زیر پتو می لرزیدم
یک زن و یک مرد در فیلم بودند که کارهای خیلی بدی می کردند و بعد گفتم من نگاه نمی کنم. رفتم به رختخوابم. پتو را تا سرم کشیدم قلبم تند و تند می زد.
اما نمی دانم چرا می ترسیدم از زیر پتو بیرون بیایم . حدود یک ساعت از فیلم گذشته بود . من انقدر ترسیده بودم که حتی خوابم نمی برد. از زیر پتو فیلم را یواشکی می دیدم.
یک دفعه برادرم به من حمله کرد قلبم خیلی تند می زد. جلوی دهانم را گرفت و با گذاشتن انگشت اشاره روی بینی اش به من گفت ساکت باش . بعد لباسهایم را در آورد و …
خون همه تشکم را گرفته بود، من درد داشتم نمی دانستم باید چه کنم .وقتی برادرم مرا رها کرد به دستشویی رفتم بدنم را شستم بعد لباس تمیز پوشیدم.
باردار شده بودم ولی نمی دانستم باید چه بکنم؟
چند ماه که گذشت احساس حالت تهوع پیدا کردم . دلم درد می کرد .به بوی غذا حساس شده بودم . کم کم شکمم ورم کرد بعد از چند ماه متوجه شدم که حامله شدم.
نمی دانستم که چه باید بکنم به برادرم گفتم اما او کمکی به من نکرد . بیشتر اوقات خمار بود و اگر هم می خواست نمی توانست کاری برایم بکند.
شکمم هفته به هفته بزرگتر می شد و من نمی دانستم باید این بچه را چه کنم نمی دانستم چطور باید او را از بین ببرم..” دخترک گریه می کند و می گوید “چند روزی بود که دلم درد می کرد.
لباسهایم به تنم تنگ شده بود .نمیدانستم این دقیقا چه معنایی دارد .یک روز در اشپزخانه که بودم درد عجیبی در دلم پیچید دیگر نتوانستم حرکت کنم یک دفعه مایع ای از بدنم خارج شد احساس می کردم همین حالا می میمیرم انگار کسی به من گفت که وقت زایمان است به سختی یک دستمال برداشتم و زیر خودم گذاشتم چند ساعت این درد ادامه داشت تا اینکه کم کم بچه به دنیا آمد.
در تمام این مدت تنها بودم بچه به دنیا آمد و من بی حال و غرق در خون در آشپزخانه افتاده بودم ،پدر وارد آشپزخانه شد من را درآن حالت دید. اولین کلمه ای که به زبان آورد این بود “فاحشه ” دیگر از حال رفتم وقتی چشمانم را باز کردم در بیمارستان بودم پدر، من و بچه را به بیمارستان رسانده بود اما بچه همان لحظات اول مرده بود.
” قاضی :”در این مدت پدر و مادرت متوجه بارداری تو نشده بودند؟” دخترک :”من اصلا مادرم را به یاد نمی آورم وقتی که یک ساله بودم مادرم تصادف کرد و مرد.
من با پدر و برادرم زندگی می کنم پدرم هم چند سالی است که سکته کرده و حواس درستی ندارد و نیمی از بدنش هم لمس شده است .
من برای او غذا می پزم و کارهای خانه را انجام می دهم از وقتی یادم می آید من این کارها را می کردم .حالا هم که پدرم می گوید حاضر نیست مرا در خانه نگه دارد به من می گوید “فاحشه ،بدکاره” .
حتی غذایی که می پزم را نمی خورد .چند روز پیش هم من را به کلانتری برد و گفت که دیگر حاضر نیست مرا نگه دارد چون با برادرم زنا کردم.
پدرم چند چک و لگد به برادرم فقط زد. پدرم زورش به برادرم نمی رسد. او را از خانه بیرون نکرد . فقط مرا تحویل ماموران داد و آنها هم مرا به اینجا آوردند.
من نمی دانم حالا باید چه کنم. پدرم می گوید اگر غیرت داشتی خودکشی می کردی .تو آدم نیستی و من هم حاضر نیستم تو را نگه دارم . حالا من باید چه کنم .من از دست برادرم شکایت دارم.
دخترک خیلی زود به بهزیستی سپرده شد و حالا حداقل برادرش را دیگر نمی بیند و دیگر او نیست.