«نیما» مرد نازنینی بود

به گزارش مشرق، سبک شعر با او تغییر کرد، خیلی‌ها دوستش نداشتند و می‌خواستند با او مخالفت کنند، اما آنقدر آرام و متین با همه رفتار می‌کرد که عاقبت سبک نیمایی را پایه‌گذاری کرد. امروز صدوبیستمین سالروز تولد نیما یوشیج است، به بهانه سالروز تولدش به زندگی او و بازخوانی روایت‌هایی که به این شاعر نوپرداز داشته‌اند، نگاهی داشتیم.

مثل رودخانه

«من مخالف بسیار دارم، می‌دانم، چون خود من به‌طور روزمره دریافته‌ام مردم هم باید روزمره دریابند. این کیفیت تدریجی و نتیجه کار است. مخصوصا بعضی از اشعار مخصوص‌تر به خود من، برای کسانی که حواس جمع در عالم شاعری ندارند، مبهم است؛ اما انواع شعرهای من زیادند؛ چنانکه دیوانی به زبان مادری خود به‌اسم «روجا» دارم. می‌توانم بگویم من به رودخانه شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد بدون سروصدا می‌توان آب برداشت. خوشایند نیست اسم بردن از داستان‌های منظوم خود به سبک‌های مختلف که هنوز به دست مردم نیفتاده است. باقی شرح حال من همین می‌شود: در طهران می‌گذرانم. زیادی می‌نویسم، کم انتشار می‌دهم و این موضوع مرا از دور تنبل جلوه می‌دهد.»

«می‌تراود مهتاب/ می‌درخشد شبتاب/ نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک/ غم این خفته چند/ خواب در چشم ترم می‌شکند»

شعرهایش مثل خودش بود؛ صاف، ساده و صمیمی. خودش می‌گوید: «سال 1315ه‍.ق، ابراهیم نوری مرد شجاع و عصبانی از افراد یکی از دودمان‌های قدیمی شمال ایران محسوب می‌شد. من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله‌داری خود مشغول بود. در پاییز همین سال زمانی که او در مسقط‌الراس ییلاقی خود، یوش منزل داشت من به دنیا آمدم، پیوستگی من از طرف جّده به گرجی‌های متواری از دیر زمانی در این سرزمین می‌رسد. زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخی‌بانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور، ییلاق و قشلاق می‌کنند و شب بالای کوه‌ها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می‌شوند. از تمام دوره بچگی خود من به‌جز زد و خوردها و چیزهای مربوط به زندگی کوچ‌نشینی و تفریحات ساده آنها در آرامش یکنواخت و کور بی‌خبر از همه‌جا چیزی به‌خاطر ندارم.»

این صحبت‌های علی اسفندیاری یا همان نیما یوشیج درباره خودش است، کسی که سبک جدیدی از شعر را برای شعر ایران رقم زد. او بیست‌ویکم آبان‌ماه سال 1276 در یوش، از توابع نور مازندران، به دنیا آمد. نیما 11 ساله بوده که به تهران کوچ می‌کند و روبه‌روی مسجدشاه که یکی از مراکز فعالیت مشروطه‌خواهان بوده است؛ در خانه‌ای استیجاری، مجاور مدرسه‌ دارالشفا زندگی می‌کند. او ابتدا به دبستان «حیات جاوید» می‌رود و پس از چندی، به یک مدرسه‌ کاتولیک که آن وقت در تهران به مدرسه ‌«سن‌لویی» شهرت داشته، فرستاده می‌شود. بعدها در مدرسه، مراقبت و تشویق یک معلم خوش‌رفتار که «نظام وفا» -شاعر بنام امروز- باشد، او را به شعر گفتن ترغیب می‌کند. نظام وفا، استادی است که نیما، شعر بلند «افسانه» که به‌قولی، سنگ بنای شعر نو در زبان فارسی است را به او تقدیم کرده است. نیما در مورد این بخش از زندگی‌اش و خاطرات مدرسه می‌گوید: «در همان دهکده که من متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد روحانی ده یاد گرفتم. اما یک سال که به شهر آمده بودم، اقوام نزدیک من مرا به همپای برادر از خود کوچک‌ترم (لادبن) به یک مدرسه کاتولیک وا داشتند. آن‌وقت این مدرسه در طهران به مدرسه عالی سن‌لویی شهرت داشت. دوره تحصیل من از اینجا شروع می‌شود. سال‌های اول زندگی مدرسه من به زد و خورد با بچه‌ها گذشت. وضع رفتار و سکنات من، کناره‌گیری و حجبی که مخصوص بچه‌های تربیت شده در بیرون شهرست، موضوعی بود که در مدرسه مسخره برمی‌داشت. هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فرار از محوطه مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمی‌کردم. فقط نمرات نقاشی به داد من می‌رسید. اما بعدها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوش‌رفتار که نظام وفا شاعر بنام امروز باشد مرا به خط شعر گفتن انداخت.»

نخستین شعرش را در 23 سالگی می‌نویسد؛ یعنی همان مثنوی بلند «قصه‌ رنگ ‌پریده» که خودش آن را یک اثر بچگانه معرفی کرده است. نیما در سال 1298 به استخدام وزارت مالیه درمی‌آید و دو سال بعد، با گرایش به مبارزه‌ مسلحانه علیه حکومت قاجار، اقدام به تهیه‌ اسلحه می‌کند. در همین سال‌هاست که می‌خواهد به نهضت مبارزان جنگلی بپیوندد؛ اما بعدا منصرف می‌شود. نیما در دی ماه 1301 «افسانه» را می‌سراید و بخش‌هایی از آن را در مجله‌ قرن بیستم به سردبیری «میرزاده عشقی» به چاپ می‌رساند. در 1305 با عالیه جهانگیری -خواهرزاده‌ جهانگیرخان صوراسرافیل- ازدواج می‌کند. در سال 1317 به عضویت در هیات تحریریه‌ مجله‌ موسیقی درمی‌آید و در کنار «صادق هدایت»، «عبدالحسین نوشین» و «محمدضیاء هشترودی»، به کار مطبوعاتی می‌پردازد و دو شعر «غراب» و «ققنوس» و مقاله‌ بلند «ارزش احساسات در زندگی هنرپیشگان» را به چاپ می‌رساند.

نیما درباره تفاوت شعری‌اش با سبک قدیم و دشواری‌های آن زمان می‌گوید: «شیوه کار من در هر کدام از این قطعات تیر زهرآگینی مخصوصا در آن زمان به طرف طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم آنها را قابل درج و انتشار نمی‌دانستند. با وجود آن، سال 1342 هجری بود که اشعار من صفحات زیاد منتخبات آثار شعرای معاصر را پرکرد. عجب آنکه نخستین منظومه من «قصه رنگ پریده» هم که از آثار بچگی من به‌شمار می‌آید، جزء مندرجات این کتاب و در بین نام آن همه ادبای ریش و سبیل‌دار خوانده می‌شد و به‌طوری قرار گرفته بود که شعرا و ادبا را نسبت به من و مولف دانشمند کتاب (هشترودی‌زاده) خشمناک می‌ساخت. مثل اینکه طبیعت آزاد پرورش یافته من در هر دوره از زندگی من باید با زد و خورد رو در رو باشد. اما انقلاب‌های حوالی سال‌های 1299و 1300 درحدود شمال ایران مرا از هنر خود پیش از انتشار این کتاب دور کرده بود و من دوباره به طرف هنر خود می‌آمدم.»

دی‌ماه سال 1338 این شاعر بزرگ، در حالی که به علت سرمای شدید یوش، به ذات‌الریه مبتلا شده بود، برای معالجه به تهران آمد؛ معالجات تاثیری نداشت و در ۱۳ دی ۱۳۳۸ درگذشت و در امام‌زاده عبدالله تهران به خاک سپرده شد. اما در سال 72 بنا به وصیت خودش، پیکر او را به خانه‌اش در یوش منتقل کردند. آرامگاه او در کنار آرامگاه خواهرش، بهجت‌الزمان اسفندیاری است.

  نیما از نگاه فرانسوی‌ها

نیما برای اروپاییان به‌ویژه فرانسه زبانان چهره‌ای ناشناخته نیست. علاوه‌براینکه ایرانیان برخی از اشعار نیما را به زبان فرانسه ترجمه کردند، بسیاری از ایران‌شناسان فرانسوی نیز دست به ترجمه اشعار او زدند و به نقد آثارش پرداختند. پروفسور «روژه لسکو»، مترجم برجسته «بوف کور» صادق هدایت که در فرانسه به‌عنوان استاد ایران‌شناسی در مدرسه زبان‌های زنده شرقی، زبان کردی تدریس می‌کرد، ترجمه بسیار خوب و کاملی از «افسانه» نیما ارائه کرد و در مقدمه آن به‌منظور ستایش از این اثر و نشان دادن ارزش و اهمیت نیما در شعر معاصر فارسی، به تحلیل زندگی و آثار او پرداخت و نیما را به‌عنوان بنیانگذار نهضتی نو در شعر معاصر فارسی معرفی کرد. او درباره نیما می‌گوید: «شعر آزاد، یکی از دستاوردهای اساسی مکتب سمبولیسم بود که توسط ورلن، رمبو و …‌در «عصر روشنگری» بنا نهاده شد و شاعران و نویسندگان بسیاری را با خود همراه کرد که نیما یوشیج نیز با الهام از ادبیات فرانسه یکی از همراهان این مکتب ادبی شد. هدف در شعر آزاد آن است که شاعر به همان نسبت که اصول خارجی نظم‌سازی کهن را به دور می‌افکند هر چه بیشتر میدان را به موسیقی و کلام واگذارد. درواقع در این سبک ارزش موسیقیایی و آهنگ شعر در درجه اول اهمیت قرار می‌گیرد.

خانه‌ام ابری است

درست یک سال پیش بود که گزارشی در «فرهیختگان» منتشر کردیم، در مورد خانه نیما یوشیج در منطقه دزاشیب که حالا به پاتوق معتادان تبدیل شده است، خانه‌ای که همه برایش نگران هستند جز مسئولان. سیمین دانشور در مورد این خانه می‌گوید: «من نگذاشتم خراب کنن. من داشتم می‌رفتم «سلمونی». دیدم بنای اصلی رو دارن خراب می‌کنن. فوری اومدم خونه. تلفن کردم به شهردار تجریش و رئیس میراث فرهنگی، آقای بهشتی. اینا فوری اومدن. گفتم اینا دارن خونه اصلی رو خراب می‌کنن و این میراث فرهنگیه. با هم رفتیم. عروسه اومد گفت که می‌خواهیم اینجا را خراب کنیم و آپارتمان بسازیم. اینا نذاشتن، رفتن قولنامه کردند. اما خونه‌ من رو هم قولنامه کردند. که این دو تا میراث فرهنگی شد.» شاید 15 سالی از این حرف‌های سیمین دانشور گذشته است، اما باز هم آن خانه همچنان درگیر و دار ورثه و مالکان و جنگ و دعوا بین شهرداری و میراث فرهنگی می‌چرخد. میراث که خانه را از ثبت فرهنگی خارج کرده بود با فشارهای رسانه‌ای دوباره آن را به چرخه ثبت برگرداند اما هنوز بعد از یک سال تکلیف خانه مشخص نشده است! از طرفی دیگر در آن بحبوحه خراب شدن این خانه، «محمدرضا عبدالملکیان» اعلام کرد: «من محمدرضا عبدالملکیان، دبیر کنگره شعر نو ایران از همین‌جا اعلام می‌کنم، اگر مشکل خانه نیما یوشیج در تهران، مشکل تهیه پول برای خرید آن است، ما با استمداد از شاعران سراسر کشور و علاقه‌مندان شعر و فرهنگ ایران زمین، به هر نحو ممکن، پول خرید آن را فراهم می‌کنیم. از آنجا که بیش از 30 هزار شاعر دارای کتاب منتشر شده‌اند و حدود 100 هزار شاعر فعال کشور، هنوز صاحب یک سقف و سرپناه و یک تشکل سراسری نیستند، خانه نیما مناسب‌ترین گزینه برای شکل‌گیری خانه شاعران ایران است.» یک سال گذشته است و هنوز خانه نیما همان جور خالی و مخروب افتاده است و کسی به داد آن نمی‌رسد.

  دیدار با دوستان نیما در خانه جلال

سیمین دانشور در گفت‌وگویی درباره نیما یوشیج می‌گوید: «آقای نیما، خدا بیامرزدش. چقدر حیف شد. خیلی مرد نازنینی بود. یکی از بزرگان قرن معاصر بود. البته همه‌شون به راه خودشون رفتند. عالیه خانم آمد و گفت: نیما مرد. جلال رفت به منزل‌شان و بالای سرش نشست. جلال خوابوندش. چشماشو بست. چشماش باز بود. جلال نشست قرآن خوند بالاسرش. اومد والصافات صفا، یعنی درست مثل نیما. به حدی این مرد صاف بود. به حدی این مرد مهربان بود. خودش می‌گفت من یه رودخانه‌ای هستم که از هرجاش میشه آب گرفت. گفت: آب در خوابگه مورچگان ریخته‌ام. همه دوستانش را ما به وسیله نیما شناختیم. خانه ما قرار می‌گذاشت، چون عالیه خانم راه نمی‌داد. اون بدبخت، خسته و خرد از بانک اومده. بچه رو آورده. می‌خواد غذا بپزه. به نیما گفته بودم میهماناتو بردار بیار اینجا. شاملو، اخوان، همه مریداش. فروغ فرخزاد. دیگه خیلی‌ها بودند. بیشتر شاملو مریدش بود. ولی شاملو راه دیگه‌ای رفت. شاملو شعر سپید گفت. منتها خب شاعری درجه اوله. حالا به هر جهت، این نیما اعجوبه‌ای بود واسه خودش. نیما بدعتگذاره. خیلی مهمه نیما در تاریخ ادبیات. نیما، بعدش به‌نظر من شاملو، بعد اخوان و فروغ فرخزاد. فروغ هم می‌اومد اینجا. همه‌شون که می‌خواستن نیما رو ببینن، می‌اومدن اینجا؛ که من آشنا شدم با اونا. یک‌بار نیما گفته بود: خانم آل احمد! جلال چه‌کار می‌کند که تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه همان کار را کنم؟ من گفتم آقای نیما کاری نداره، به او مهربانی کنید، می‌بینید این همه زحمت می‌کشد، به او بگویید دستت درد نکند، در خانه‌ من چقدر ستم می‌کشی. جوری کنید که بداند قدر زحماتش را می‌دانید.

گاهی هم هدیه‌هایی برایش بخرید. ما زن‌ها، دلمان به این چیزها خوش است که به یادمان باشند. نیما پرسید: مثلا چی بخرم؟ گفتم: مثلا یک شیشه عطر خوشبو یا یک جوراب ابریشمی‌خوش‌رنگ یا یک روسری قشنگ... نمی‌دانم از این چیزها. شما که شاعرید، وقتی هدیه را به او می‌دهید یک حرف شاعرانه قشنگ بزنید که مدت‌ها خاطرش خوش باشد. این زن این همه در خانه شما زحمت بی‌اجر می‌کشد. اجرش را با یک کلام شاعرانه بدهید، شما که خوب بلدید. مثلا بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بار خاطرم به تو بود، برایت خریدمش. نیما گفت: آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصا خرید این چیزها که تو گفتی. تو می‌دانی که حتی لباس و کفش مرا عالیه می‌خرد. پرسیدم: هیچ‌وقت از او تشکر کرده‌اید؟ هیچ‌وقت دست او را بوسیده‌اید؟ پیشانی‌اش را؟ نیما پوزخند طنزآلود خودش را زد و گفت: نه. گفتم: خوب حالا اگر میوه‌ خوبی دیدید مثلا نارنگی شیرازی درشت یا لیموی ترش شیرازی خوشبو یا سیب سرخ درشت، یکی دو کیلو بخرید و با مهر به رویش بخندید … نیما حرفم را قطع کرد و گفت: و بگویم عالیه! بار خاطرم به تو بود. نیما خندید، از خنده‌های مخصوص نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو که آقای نیما می‌رود و سه کیلو پیاز می‌خرد و آنها را برای عالیه خانم می‌آورد و به او می‌گوید: بیا عالیه. عالیه خانم می‌پرسد: این چی هست؟ نیما می‌گوید: پیاز سفید مازندرانی، خانم آل احمد گفته. عالیه خانم می‌گوید: آخر مرد حسابی! من که بیست‌وهشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟ نیما باز هم می‌گوید که خانم آل احمد گفته. عالیه خانم آمد خانه‌ ما و از من پرسید که چرا به نیما گفته‌ام پیاز بخرد. من تمام گفت‌وگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: خوب پس چرا این کار را کرد؟ گفتم: خوب یک دهن کجی کرده به اداهای بورژوازی. خواسته هم مرا دست بیندازد و هم شما را.»

*فرهیختگان

برچسب ها:

فرهنگ و هنر