پدرش که فوت کرد خود را آزاد و بزرگ خانه دید و تصمیم گرفت برای آینده اش نقشه بکشد. بعد از فوت پدرش که او را قهرمان زندگی اش می دانست در خیالش دنیا را برای خود تمام شده دید.
پدرش که فوت کرد خود را آزاد و بزرگ خانه دید و تصمیم گرفت برای آینده اش نقشه بکشد.
بعد از فوت پدرش که او را قهرمان زندگی اش می دانست در خیالش دنیا را برای خود تمام شده دید.
به جاده تاریک زد؛ جاده ای که در انتهایش جز آبروریزی و از دست دادن اعتبار و حیثیت برای دختر چیزی نداشت.
دختر جوان ۱۷ بهار را پشت سر میگذارد که سرگذشتهای تلخی برایش رقم میخورد.
بعد از فوت پدرم برادرانم قیم من شدند
او میگوید: هنوز رویاپردازی میکردم که پدرم فوت کرد و همه چیز به هم ریخت. بعد از فوت پدرم برادرانم قیم من شدند و هر روز به بهانههای مختلف برای من محدودیت ایجاد میکردند.
مادرم سواد و توانایی اداره زندگی مان را نداشت، در ضمن به هیچ کار من هم کاری نداشت.
برادران دختر جوان هر بار به خواهرشان سخت میگرفتند که چرا با زن همسایه صمیمی شده یا این که چرا زیاد بیرون از خانه میرود و او را به باد کتک میگرفتند.
فرار از خانه
دختر جوان بعد از این اتفاقات وارد ماجراجویی خطرناکی میشود و یک روز کوله بار بی تجربگی خود را برمی دارد و با فرار از خانه راهی یک شهر ساحلی میشود تا از دسترس خانواده دور باشد.
او بعد از فرار در پارکی با یک پسر غریبه آشنا میشود و با طناب پوسیده او خود را به چاه تباهی میاندازد.
او میگوید: بعد از این که از خانه فرار کردم در یک شهر ساحلی با یک پسر که خود را دانشجو معرفی کرد آشنا و دوست شدم.
پسر قاچاقچی
بعد از آن پا در خانه مجردی او گذاشتم و دوران سیاهم از آن جا آغاز شد. پسر غریبه یک قاچاق فروش بود و بعد فهمیدم که همه حرف هایش دروغی بیش نبوده است.
نیمه شب بود که وقتی یک سایه روی سرم دیدم هراسان از خواب پریدم. پسر غریبه از من خواست آرام باشم و بعد از آن یک سیگار به من تعارف کرد تا او را همراهی کنم.
از ترس عکس العمل بد او دستش را رد نکردم، زمانی که به سیگار پک میزدم انگار دل و روده ام بالا میآمد، چون من اهل این چیزها نبودم و بعد از آن هم ….
چند روز بعد پسر به ظاهر طرفدارم از من خواست شیشه مصرف کنم. خیلی ترسیده بودم و پسر بی رحم با ترفندهای زیادی به من گفت که با مصرف آن حالم بهتر میشود و از طرفی دوری خانواده و غم و غصه هایم را راحت میتوانم فراموش کنم.
گرداب اعتیاد
با این حرفها مرا مجاب کرد که او را همراهی کنم. دختر جوان بعد از آن با مصرف شیشه وارد گرداب اعتیاد میشود. بعد از گذشت مدتی پسر جوان از دختر میخواهد که هزینه موادش را خودش متقبل شود، چون زندگی خرج دارد.
دختر جوان که کاری بلد نیست از او کمک میخواهد. پسر هوس ران او را وارد بازی دو سرباخت سوداگری مواد میکند تا با فروش آن هم سرپناهی داشته باشد و هم هزینه مواد و زندگی اش را جور کند. دختر بی پناه میگوید: با فرار از خانه از یک دختر ساده و بی آلایش به یک دختر قاچاقچی خیابانی تبدیل شدم.
نقشه شوم راننده
یک شب پسر غریبه از من خواست دوستش را همراهی کنم تا مواد را به دست خریدار برسانیم. وقتی با راننده غریبه راه افتادیم از نگاه و رفتارش متوجه شدم که نقشه شومی در سر دارد.
در یک لحظه راننده از جاده منحرف شد و به سمت حاشیه جنگلی رفت.
راننده غریبه وقتی مقاومت مرا دید با چاقو صورتم را زخمی کرد تا تسلیم نیت شوم او شوم، اما من با هر زحمتی بود با داد و فریاد از دستش فرار کردم تا این که در این تعقیب و گریز، پلیس از راه رسید و مرد غریبه دستگیر شد، اما من توانستم فرار کنم.
بعد از فرار از دست راننده شیطان صفت آواره کوچه و خیابان شدم.
به ناچار شب را در زیر یک پل سر کردم، اما روز بعد تصمیم گرفتم که به خانواده ام اطلاع دهم تا نزد آنها برگردم.
دختر جوان بعد از این اتفاقات با خانواده اش تماس میگیرد، اما آنها به جای پذیرش، او را با انواع الفاظ زشت از خود دور میکنند.
دختر معتاد پس از آن هر بار در مسیر برخی رانندهها قرار میگیرد تا با نقش بازی کردن در یک فرصت مناسب با سرقت لوازم گران قیمت و کیف پول شان خود را ناپدید کند.
این دختر ادامه میدهد: هر بار سر راه خودروهای گران قیمت قرار میگرفتم و با ترفندهای مختلف آنها را مجاب میکردم مرا تا یک مسیر برسانند.
جلب کردن اعتماد راننده
در مسیر سر حرف را با راننده باز میکردم تا او را به دام بیندازم. زمانی که اعتماد راننده را جلب میکردم به بهانه خرید خوراکی او را به مغازه میفرستادم و در این لحظه اشیای قیمتی نظیر تلفن، پول یا هر چیز دیگری را سرقت میکردم.
در این مدت بارها با خانواده ام تماس گرفتم تا شاید مرا ببخشند و نزد آنها برگردم، اما هر بار تیرم به سنگ میخورد و خانواده ام حتی برای نشنیدن صدایم شماره تلفن شان را عوض کردند.
وقتی از پذیرش خانواده ام ناامید میشدم سرم را با مصرف شیشه و هروئین گرم میکردم تا غم و غصه هایم را برای مدتی کوتاه فراموش کنم.
هر بار که در مصرف شیشه زیاده روی میکردم توهم میزدم و با همه سر جنگ داشتم. حتی یک روز زمانی که به ساحل رفتم به خیال این که امواج دریا قصد دعوا با من را دارند خودم را روی موجها میانداختم تا آنها را ادب کنم! شانس آوردم که مسافران متوجه ماجرا شدند و نجاتم دادند.
اعضای خانواده اش جواب تلفن هایش را نمیدهند
دختر جوان وقتی میبیند اعضای خانواده اش جواب تلفن هایش را نمیدهند تصمیم میگیرد با برگشتن به زادگاهش مستقیم جلوی در خانه مادرش برود تا شاید او از سر تقصیر او بگذرد و وارد حریم امن خانه شود.
زمانی که او در تاریکی شب جلوی در خانه مادرش حاضر میشود با عکس العمل شدید برادرانش مواجه میشود و مورد ضرب و شتم قرار میگیرد. دختر جوان به ناچار برای خلاص شدن از دست برادران خشمگین اش پا به فرار میگذارد و به یک پاتوق معتادان پناه میبرد.
دختر زخم روزگار برداشته میگوید: وقتی با امید و آرزو بعد از سالها دوری و فرار از خانه جلوی در خانه خودمان رفتم به جای پذیرش با ضرب و شتم برادرانم مواجه شدم و به ناچار تصمیم گرفتم سرقت هایم را از سر بگیرم تا هزینه سنگین موادم را جور کنم.
یک روز با حیله سوار یک خودروی عبوری شدم تا راننده را سرکیسه کنم، اما از شانس بدم گیر رانندهای افتادم که او دست مرا خوانده بود و منتظر بود مچم را بگیرد.
در مسیر مثل دفعات قبل از راننده خواستم جلوی یک مغازه توقف کند تا برایم یک نوشیدنی بخرد، اما قبل از این که بتوانم فرار کنم راننده مرا گیر انداخت و بعد معلوم شد که او یک مامور است و مرا از قبل زیر نظر داشته. بعد از دستگیر شدنم، چون معتاد بودم مرا به کمپ فرستادند تا اعتیادم را ترک کنم.
الان هم در کمپ وقتی به گذشته فکر میکنم میبینم گیر دادنهای برادرانم برای رعایت نظم و قانون خانواده بحق بود و کاش نصیحتهای آنها را با جان و دل قبول میکردم و چنین سرنوشت تلخی را تجربه نمیکردم. البته هنوز هم از پذیرش خانواده ام ناامید نشده ام.