سمفونی ماتم در کوچه باغ‌های زیبای «ورنکش» + تصاویر و فیلم

گروه سلامت خبرگزاری فارس- محمد تاجیک:عجب نیمه شب شومی بود! آن زمان که جماعتی در خانه‌شان آرمیده بودند اما با غرش مهیب زمین همه در اوج ترس و اضطراب در به در به دنبال راه فرار از کابوس مرگ و مدفون شدن در زیر خروارها خاک به کوچه و خیابان فرار کردند.

این صدا و غرش ویرانگر زمین، نوزاد و کودک، جوان و پیر و زن و مرد نمی‌شناخت؛ وقتی تصمیم به حرکت کرد، در کسری از ثانیه زمین و زمان را در هم کوبید و آن گاه منظومه‌ای از غم و ویرانگری  به جا گذاشت! 

بله! از شب تلخ و دهشتناک 121 هزار نفر از هموطنان 6 شهر و 148 روستای استان آذربایجان شرقی که در نیمه شب جمعه هفدهم آبان ماه دچار زلزله 5.9 ریشتری شدند. حادثه‌ای که 584 مصدوم و 5 فوتی به جای گذاشت و هزینه‌های مادی و معنوی زیادی بر مناطق زلزله زده تحمیل کرد.

در یک صبح سرد پائیزی در مسیر پر پیچ و خم جاده‌ای که برگ‌های زرد و ارغونی درختان، حاشیه آن  زینت داده بود و جلوه زیبایی از یک جاده کوهستانی چشم را نوازش می‌داد، 130 کیلومتر از تبریز را به سمت شهر میانه طی کردیم؛ زمانی دو ساعت و نیمه که هرچه بیشتر به انتهای مقصد می‌رسیدیم، انگار غم بزرگ مرگ تعدادی از هموطنان و بی خانمان شدنشان بیشتر احساس شده و صحنه‌های دلخراش و حزن انگیز آن حال و روزمان را بد جور دگرگون کرد!

روایت ما از روستای «ورنکش» از توابع دهستان بروانان شرقی بخش ترکمنچای شهرستان میانه است. روستایی زیبا با کوچه باغ های دل انگیزش که حالا چند روزی است، سمفونی غم و ماتم در آن به گوش می‌رسد و جمعیت هزار نفری آن را در اندوه فرو برده است.

وقتی به روستا می‌رسیم چهره مغموم و در هم کشیده مردان و زنان روستایی و ساختمان‌های ویران شده‌ای را می‌بینیم که هنوز در بهت حادثه چند روز گذشته هستند!

اولین چیزی که توجه مان را جلب می‌کند، حضور نیروهای یگان ویژه ناجا در ورودی روستاست که برای کنترل عبور و مرور و جلوگیری از حضور افراد غیرمسئول به صورت پست بازرسی مشغول فعالیت هستند.

بعد از گذر از ورودی روستا، ابتدا به هنرستان شبانه‌روزی شهید سلطانی روستا که محل ستاد امدادرسانی هلال احمر است، می‌رویم. در همین مسیر کوتاه از ابتدای روستا تا محل ستاد امداد می‌توانستی به خوبی حزن را در چهره مردم با صفای روستا ببینی.


یکی از خیابانهای روستا را در پیش گرفته و به خانم حدود 50 ساله‌ای در حالی که مانتوی انابی رنگ پشمی به تن دارد و نگرانی از چشمانش هویداست، برخورد می‌کنم.کودکانی که در کنار چادرها و خانه‌های ویران شده با موهای جولیده مشغول بازی کودکانه خود بودند، یا پیرمردی که با حال نزار خود در گوشه چادر کز کرده و .... جملگی صحنه‌های نخست این داستان واقعی و غم انگیز بود.

با تعجب به من نگاه کرده و برای اینکه بتوانم بااو همکلام شوم خودمان را معرفی می‌کنم.  می‌گوید: آقا بیا بریم داخل مغازه و وضعیت بد مغازه‌ام را از نزدیک ببین.

همراهش شده و به داخل مغازه می‌روم. بخش زیادی از اجناس مغازه خواربار فروشی نسبتا بزرگ این خانم کف مغازه ریخته و چهره ناموزونی به خود گرفته است.

چند خانم دیگر نیز با دیدن من جلوی مغازه جمع شدند و خانم مغازه دار با دست شکاف‌های ایجاد شده روی دیوار را نشانم می‌دهد و اضافه می‌کند: ببین چه وضعیتی دارم! اجناسم روی زمین ریخته و بسیاری از آنها دیگر قابل استفاده نیست.

به من کمک کنید! در همین لحظه نیز دخترش که ساکن تهران است و برای کمک به مادرش به روستا آمده  نزدیک می‌شود و می‌گوید: درآمد مادرم از این مغازه است اما این حال و روز اوست!

خانم مغازه دار در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر است،‌ ادامه می‌دهد: آن شب در خانه خوابیده بودیم که یک دفعه با صدای ترسناکی سراسیمه بلند شده و دیدم کمد لباس روی سر فرزندم افتاده است. برق قطع بود و همه جا تاریک شده بود. بالاخره با داد و فریاد و هر شکلی که بود خود را به حیاط خانه رساندیم.

سعی می‌کنم او را آرام کنم و او نیز با صدای لرزان اضافه می‌کند:«اکنون نگران فرو ریختن ساختمان مغازه واجناس از بین رفته‌ام هستم.» 

در حالی که دلداری اش می‌دهم با او خداحافظی می‌کنم و مسیر کوتاه تا رسیدن به میدان اصلی روستا که به میدان امام حسین (ع) معروف است، طی می‌کنم.

در این میدان حدود 30 چادر امدادی هلال احمر به صف شده  و جمعی از اهالی روستا در آن اسکان داده شده بودند. هنوز از چند چادر ابتدایی این کمپ نگذشته بودم که صدای آه و ناله تعدادی از زنان توجهم را به خود جلب کرد.

 

به چادر نزدیک شدم و تعدادی از زنان و مردان  در حالی که لباس سیاه به تن داشتند، مشغول آماده سازی مقدمات برگزاری مراسم ترحیم «اسرافیل محمدزاده» و «گلی جلیلی» بودند.

به آنها تسلیت گفته و نزدیک تر می‌شوم. از سیما محمدزاده دختر این پدر و مادر جان باخته حادثه زلزله که ساکن تهران است و بعد از حادثه به اینجا آمده در حالی که گریه و شیون می‌کند، می‌خواهم از حادثه فوت والدینش بگوید.

اندکی سکوت کرده و در حالی که اشک‌هایش را پاک می‌کند، می‌گوید: «پدرم 49 سال و مادرم 47 سال داشتند. شغل پدرم دامداری بود. اکنون خانه پدرم با خاک یکسان شده و دیگر گریه امانش را نمی‌دهد. 

مرتضی داماد این خانواده جلو آمده و حرف‌های این خانم را اینطور ادامه می‌دهد که پدر همسرم 12 راس گاو داشت که همه سرمایه او بود.

او که لحن کلامش اعتراض گونه است،ادامه می‌دهد: تمام وسایل زندگی‌ این خانواده  از بین رفته است. به هر کسی می‌گوییم آوارهای خانه را بردارید تا بتوانیم مدارک و وسایل‌مان را پیدا کنیم، جواب درستی نمی‌دهند و تنها وعده می‌دهند. ما تکلیف خودمان را نمی‌دانیم!

 یکی دیگر از افراد این خانواده به میان حرف هایمان می‌آید و با عصبانیت ابراز می‌کند: از صبح جمعه اینجا هستیم.

جنازه این پدر و مادر را به غسالخانه روستا برده‌اند و  در سردخانه کوچک آن گذاشتند اما چون برق قطع شده بود، جنازه‌ها باد کرده بودند.

 

گوشه چادر نوزاد 10 روزه‌ای در حالی که با پتو پوشانده شده بود، توجهم را به خود جلب کرد. مادر کودک در حالی که چهره‌ای مضطرب و نگران داشت، گفت« آقا! من نگران این نوزاد 10 روزه‌ام هستم؛ اینجا هوا سرد است.

 

با اجازه گرفتن از مردان حاضر در جلوی چادر به درون چادر می‌روم  و در حالی که چند خانم سیاه پوش مشغول پاک کردن سبزی مراسم ختم بودند، کنار پیرزنی که مادر مرد فوت شده این خانواده است، می‌نشینم.

او که هرگز قادر به صحبت کردن به زبان فارسی نیست با تکان دادن سر جواب سلام و تسلیتم را می‌دهد و خنده تلخی به من می‌کند و به صورت کوتاه چند کلمه‌ای به کمک مرتضی که حرفها را ترجمه می‌کند، با هم صحبت می‌کنیم.

 

در چادر دیگری چند خانم همراه با کودکان خود در حال استراحت هستند. ملکی یکی از خانم‌های ساکن این چادر از شب حادثه این طور می‌گوید: آن شب، شب شومی بود؛ چرا که نیمه شب با ترس به خیابان ریختیم و برق روستا قطع شده  و هم جا تاریک بود. البته بعد از ساعاتی که از زلزله گذشت، نیروهای امدادی رسیدند.

از صبح جمعه تا دیشب (جمعه شب) در کوچه و خیابان بودیم و با روشن کردن یک اجاق خود را گرم کردیم تا اینکه از دیشب ما را در اینجا اسکان دادند؛ البته رسیدگی‌شان خوب بود و به ما غذای گرم و لباس و پتو دادند.

خانم بارانی، یکی از افراد اسکان داده شده در این چادر در حالی که از ناحیه چشم آسیب دیده  است، به میان حرف هایمان می‌آید و می‌گوید: تمام وسایل خانه‌ام از بین رفته، همسرم کارگر روزمزد است و تازه توانسته بودیم با فراهم کردن دو میلیون تومان و پرداخت اجاره بها، خانه‌ای را در روستا اجاره کنیم. 

گوشه چادر نوزاد 10 روزه‌ای در حالی که با پتو پوشانده شده بود، توجهم را به خود جلب کرد. مادر کودک در حالی که چهره‌ای مضطرب و نگران داشت، گفت« آقا! من نگران این نوزاد 10 روزه‌ام هستم؛ اینجا هوا سرد است.

اردوگاه موقت را ترک می‌کنم و در حالی که سوز سرما آزارم می‌دهد، به یکی از کوچه‌های مجاور میدان اصلی روستا می‌روم. آنجا خانمی مرا به سمت خانه‌اش هدایت می‌کند و می‌گوید: بیایید از اینجا نیز دیدن کنید.

در همین لحظه پیرمردی که بشکه‌ای در دست دارد، وارد کوچه شده و با تعجب به من نگاه می‌کند. ابتدا فکر می‌کند که برای امداد رسانی آمده‌ام.

این پیرمرد 70 ساله که قادر به صحبت کردن به زبان فارسی نیست، به زبان ترکی از این خانم می‌پرسد که این آقا کیست؟! با آرامش و چهره‌ای گشاده به پیرمرد سلام می‌کنم و او نیز سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:  «بیایید داخل خانه‌ام را ببینید.» 

سری به نشانه قبول درخواستش تکان می‌دهم و با او همراه شده و به داخل خانه‌اش می‌رویم. پیرمرد ابتدا مرا به درون دامداری‌اش در انتهای حیاط خانه می‌برد.

درِ دامداری کوچکش را که باز می‌کند، ترس وجودم را می‌گیرد؛ چراکه قسمتی از سقف دامداری تاریک و نمور آن فرو ریخته و هر لحظه امکان دارد قسمت دیگر آن نیز فرو بریزد، اما دلم را به دریا زده و با او به داخل دامداری می‌رویم. 

پیرمرد با دست دیوارها و علوفه‌های با خاک مخلوط شده را به من نشان می‌دهد و می‌گوید: ببین چه حال و روزی دارم! از او می‌پرسم از شب حادثه بگو که سرش را پایین می‌اندازد و تنها با این جمله که سرمایه‌ام از بین رفته، سکوت می‌کند.

 با پیرمرد به حیات خانه برمی‌گردیم. پیرمرد که چهره‌ای چروکیده و دستان ضمختش از مردی پرتلاش حکایت می‌کند، با دست به اتاق و آشپزخانه خانه‌اش اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: من در اینجا استراحت می‌کردم که ناگهان وسایل خانه روی زمین ریخت و از ترس به حیاط خانه آمدم.

دست پیرمرد را می‌گیرم و سعی می‌کنم آرامش کنم. از او می‌پرسم چند فرزند داری؟ خنده ملیحی می‌کند و می‌گوید: 10 فرزند! همسرم فوت شده و من همراه دخترم که بیمار است اینجا زندگی می‌کنیم. 

در همین لحظه پیرمرد دیگری عصازنان سعی می‌کند خود را به ما برساند و از حال و روزش برای ما بگوید. او می‌گوید: خانه من نیز آسیب دیده. برای اینکه بتوانم بیشتر از حال و روزشان کسب اطلاع کنم از آنها می‌خواهم که به کوچه برویم.

پیرمرد دومی  می‌گوید: آقا ما در قبرستانی روستا زندگی می‌کنیم! تعجب می‌کنم و می‌پرسم قبرستانی! می‌گوید: بله! بیا برویم به تو نشان دهم. 

کوچه خاکی را به سمت قبرستانی روستا طی می‌کنم و در آنجا چند چادر را می‌بینم که تعدادی از ساکنان روستا در آن به سر می‌بردند.

نزدیک یکی از چادرها که می‌شوم. خانم جوانی با دیدن ما خیلی سریع به حرف می‌آید و می‌گوید: این وضعیت ماست! او در حالی که سعی می‌کند گریه خود را کنترل کند، ادامه می‌دهد: تمام زندگی‌مان از بین رفته است!

من تازه چند سالی است که ازدواج کردم اما حالا تمام جهیزیه‌ام زیر آوار مانده و دیگر قابل استفاده نیست. برای اینکه او را آرام کنم از او می‌خواهم تا با هم به سمت خانه‌اش برویم و او نیز در تائید خواسته‌ام سری تکان می‌دهد. 

به در خانه این خانم که می‌رسم تعدادی از مردان را می‌بینم که مشغول بیرون آوردن سبدهای سیب از زیر آوار بودند. ابتدا با دیدن وضعیت این خانه ترس وجودم را می‌گیرد. بین رفتن به داخل خانه و ماندن در پشت در خانه دچار تردید می‌شوم اما بالاخره تصمیم می‌گیرم  به داخل بروم.

هر لحظه امکان فرو ریختن یکی از اتاق‌های این خانه وجود دارد؛ در حالی که  نیم نگاهی به ساختمان در حال فرو ریختن می‌کنم و ترس وجودم را گرفته از این خانم می‌خواهم تا همسرش را به من معرفی کند.

با کمال میل می‌گوید: این آقا همسرم است. جوان سی و چند ساله‌ای با چهره‌ درهم و نگران جلو می‌آید و سلام می‌کند. از او می‌خواهم از حادثه زلزله برایم بگوید. او در حالی که جعبه‌های سیب مدفون شده در زیر خاک را نشان می‌دهد، می‌گوید: خودتان وضعیت را می‌بینید! مرا به درون اتاق بزرگی می‌برد و تعداد زیادی جعبه‌های سیب را به من نشان می‌دهد که در آنجا انبار شده اما قسمت زیادی در اثر فرو ریختن آوار دچار آسیب شد‌ه‌اند.

در گوشه دیگر این خانه تعدادی از نزدیکان این خانواده سخت در تلاش برای جمع‌آوری سبدهای سیب هستند.

با آنها خداحافظی می‌کنم و در حالی که با دقت به خانه‌های نیمه ویران و ترک خورده کوچه نگاه می‌کنم، مسیر دیگری را طی می‌کنم.

 

پیرمرد  می‌گوید: آقا ما در قبرستانی روستا زندگی می‌کنیم! تعجب می‌کنم و می‌پرسم قبرستانی! می‌گوید: بله! بیا برویم به تو نشان دهم. 

 

در گوشه میدان حسینیه‌ای قرار دارد و مردی میانسال در حال آماده سازی صبحانه و تدارک غذا برای ناهار است. با او همکلام می‌شوم. نامش نوروزی است. از او می‌پرسم «شما اهل این روستا هستید؟» با لبخندی می‌گوید: «من بچه این روستا هستم اما اکنون در تهران ساکن بوده و حالا برای کمک به هموطنانم به اینجا آمدم.»

وی در حالی که من را به نوشیدن چای دعوت می‌کند، ادامه می‌دهد: من در اینجا برای اهالی روستا غذا تهیه می‌کنم و بین آنها پخش می‌کنم. اکنون رسیدگی مسئولان بد نبوده اما این چادرها در این سرمای هوا جواب نمی‌دهد و باید به اهالی کانکس بدهند و آنها گرمایش بهتری داشته باشند. از مسئولان می‌خواهم تا خانه‌های آسیب دیده و دام‌های تلف شده روستائیان را خیلی زود سر و سامان بدهند.

این مرد خیّر از توزیع حدود دو هزار غذا به روستائیان خبر می‌دهد و اضافه می‌کند: من تا زمانی که احساس کنم اهالی اینجا نیاز به کمک دارند، در اینجا می‌مانم.

با او خداحافظی می‌کنم و از حسینیه خارج می‌شوم. در همین لحظه مهدی شمس ورنکشی که دهیار روستاست به من نزدیک می‌شود و سلام می‌‌کند. می‌گوید: من دهیار اینجا هستم.  با او همکلام شده و از او می‌خواهم از حال و روز مردم روستا برایم بگوید.

مهدی سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: چه حال و روزی؟! وضعیت خوبی نداریم. اینجا مدیریتی وجود ندارد. دستگاه‌های مختلفی برای همکاری و کمک آمده‌اند اما هیچ هماهنگی بین آنها نیست و هر کسی امکانات خود را به شکلی توزیع می‌کند. باید بگویم عدم مدیریت بزرگترین مشکل اصلی ما در اینجاست. 

شمس در حالی که برای رساندن پیرمردی به درمانگاه عجله دارد، اضافه می‌کند: این روستا 350خانوار ثابت و حدود 990 نفر جمعیت دارد که بیشتر آنها شغل‌شان کشاورزی و دامپروری است. 

با او خداحافظی می‌کنم و  یکی از مسیرهای روستا را دنبال می‌کنم. در مسیر به مرد میانسال و خوش برخوردی روبرو می‌شوم که به سمتم می‌آید. می‌پرسم «شما اهل این روستا هستید؟» پاسخ می‌دهد: بله، عضو شورای روستا هستم.

از او می‌خواهم از وضعیت روستا برایم بگوید که با میل و رغبت پاسخ می‌دهد: این وضعیت را خودتان می‌بینید. برخی کوچه‌ها هنوز به دلیل وجود آوار مسدود است. باید برای خانه‌هایی که تخریب شده‌اند، فکری کنند. من را سوار خودروی خود کرده  و سعی می‌کند قسمت‌های آسیب دیده را به من نشان دهد.

حالا در حالی که ساعتی از ظهر گذشته است، جمع با صفا اما مغموم روستائیان زلزله زده روستا را ترک کرده و مسیر پر پیچ و خم آن را به مقصد تبریز ترک می‌کنم و در این اندیشه هستم که اگرچه در کشوری حادثه خیز هستیم اما بعد از گذشت صدها حادثه طبیعی مانند سیل، زلزله و ... و کسب تجربه حاصل از آن، چقدر دستگاه‌های امدادی و مدیریت بحران کشور آماده امداد رسانی سریع به حادثه دیدگان هستند و آیا نیازمند مدیریت بهتر در این خصوص نیستیم؟

انتهای پیام/

برچسب ها:

اجتماعی