مجله فارس پلاس؛ نعیمه جاویدی: تصور بیشتر ما از جانبازان جنگ همه چیز هست جز اعتیاد. ساحت دفاع مقدس آنقدر برایمان عزیز است که دوست نداریم دربارهاش چیز دیگری بشنویم. ترکشهای جنگ عدهای را شهید کرد و گروهی را جانباز و آزاده. در خانواده جانبازان و آزادگان اما جنگ روایت دیگری هم داشت؛ تمام نشده بود. هربار که مرد جوانی از خواب میپرید و دنبال پایی میگشت که در خاکریز جا گذاشته بود یا آن یکی که موج او را میگرفت، کاسه سرش را فشار میداد یا آن یکی که سرفهها و تاولهای عامل شیمیایی، راه نفسش را بند میآورد و آزادهٔ به وطن برگشتهای که هر شب در کابوسهایش هنوز خواب شکنجه میدید و هراسان از خواب میپرید یعنی جنگ در بعضی خانهها همچنان غنیمت میگرفت.
جانبازان اعصاب و روان اما مهجورتر از بقیه بودند. دردِ حملههای وقت و بیوقت اعصاب مچالهشان میکرد. درد بیامانی که مثل خون جلوی چشم بعضیهایشان را میگرفت. همین که تمام میشد، به خود میآمدند و میدیدند آنچه را که به قول خیلیهایشان «ای کاش نمیدیدیم!» در چند ثانیه، تحت فشار درد، به خودشان یا اعضای خانواده یا در بهترین حالت فقط به لوازم خانه آسیب زده بودند. دست خودشان نبود و فقط خدا میداند که چه حالی به آنها دست میداد. این دردها خارج از صبرشان و اثر داروهای آرامبخشی بود که به مرور زمان بیاثر شده بود.
همین درد اعصاب و مجروحیت بود که ناخواسته و با دلسوزی نادرست بعضی از اطرافیان، «حسین دهقانی» و «رضا ترکمن» را به سوی مصرف مواد مخدر هل داد. یک روز به خودشان آمدند و دیدند درگیر اعتیاد شدهاند. برای خوشان خیلی سخت بود در کنار آزاده و جانباز بودن عنوانی ناپسند را هم یدک بکشند؛ معتاد! خوشبختانه این فصل تلخ زندگی برایشان ماندگار نماند و راه باز کردند به روزهایی دیگر.
حالا آنها ناجی دیگران هم شدهاند. کارهای خوبشان به روایت افرادی که این دو را به ما معرفی کردهاند کم نیست اما کارِ ویژهای دارند؛ تهیه برگههای هویت و شناسایی برای آنهایی که یا از آن محروم ماندهاند یا از دست دادهاند. مشکل مدارک هویت خانواده معتادان را حل میکنند. روایت اول؛ گفتگوی ما با «حسین دهقان» 50 ساله است و بخش دوم از زبان «رضا ترکمن» 57 ساله.
بالاخره دستشان به آسمان رسید
فکر کن بروی جبهه و یک خال هم برنداری؛ عجیب نیست که دشمن تمام کینهاش را در اسارت خرج کند. چنان شکنجه شده باشی که 25 درصد جانبازی اعصاب و روان برایت بماند. حملههای عصبی تو را به کجراهه اعتیاد بکشد اما خدا نجاتت دهد.حالا تو ناجی زندگی دیگران شوی؛ شیرین نیست؟!
«کاش اصلاً به اعتیاد نمیکشید اما شکر خدایی که دستم را گرفت و نجاتم داد تا امروز من کمکحال دیگران شوم.» اینها را «حسین دهقان» میگوید. او برای خدمت سربازی به جبهه اعزام شد اما از زمانی میگوید که برای اعزام، داوطلب شده بود وقتی 13، 14 سال بیشتر نداشت: «بچه مدرسهای بودم. در دورههای آموزش نظامی و اعزام دواطلب پادگان امام حسین(ع) ثبتنام کردم. آموزشها خیلی سخت و جدی بود تا نیروهای ورزیده بفرستند که بتوانند بجنگند و جانشان را هم حفظ کند. نتوانستم ادامه دهم سال 1365 برای خدمت سربازی به جبهه رفتم. 16 ماه آنجا بودم؛ دوراهی سرپل ذهاب، منطقه جنگی سومار.»
از اعضای خانواده، برادرش و او به جبهه رفتند اما اقوام وهمسایههای زیادی را یادش هست که با آنها همرزم و هم سنگر بودند. به قول خودش مگر میشود جنگ باشد و بچههای نازیآباد از قطار جابمانند: «با 8 نفر از بچه محلها اعزام شدیم. سر نترس و دل شجاعی داشتند. از دوشکا و خمپاره و تک تیراندازی و... خلاصه مهارتی نبود که بلد نباشند. من «رشادت» را آنجا فهمیدم. یادش بخیر شهید جعفری، ارمی و... هروقت داوطلب میخواستند برای کمین و بیرون زدن از دل کانال و شبانه زدن به خاک دشمن، زودتر از همه دستشان بالا میرفت. از من بپرسی میگویم آنقدر این دست را بالا بردند که به آسمان رسید و شهید شدند.»
میگوید که سختترین روزهای جنگ برایش روزهای اسارت است. روزهایی که در اردوگاهی در تکریت عراق گذشت. میخندد و میگوید: «شهر صدام یزیدِ کافر!» خندهاش تلخ است. هنوز هم دل پُری دارد: «اردوگاه ما دور از چشم صلیب سرخ بود. نه نامهای میرفت نه نامهای میآمد. جیره آب و غذا افتضاح و در حد صفر بود. شکنجه در شکنجه و فقط فیزیکی نبود. طوری شکنجه میکردند که اعصاب و روان بهم بریزد. دندانهایم را حتی اعتیاد هم نگرفت، اما شکنجههای اسارت فک، صورت و گوشم را آسیبدیده کرد. ما را پیش چشم همدیگر میزدند و بیشتر ضربهها را به سر و قفسه سینهمان. شایعه زیاد بود و با اخبار بد ما را میترساندند. خدا از تقصیر صدام نگذرد، انشاءالله! ما درست بعد از امضای توافقنامه 598 سازمان بینالملل اسیر شدیم. برای همین ما را از چشم صلیبسرخیها پنهان میکردند.»
شد نفت برای آتش نه آب!
یک روز بالاخره برگشت و درد شد بزرگترین سوغاتیاش از اسارت: «شب و نیمهشب درد بود، بی امان درد... شلوغیها، سر و صداها و رفت و آمدهای زیاد کلافهام میکرد. بهم میریختم و حمله عصبی به من دست میداد. درد اعصاب مستقیم و بدون واسطه به مغز و از آنجا به بدن بر میگردد. مثل انفجاری که توی بدن رخ بدهد. خیلی خودم را کنترل میکردم اما دست خودم نبود. به خودم میآمدم و میدیدم آن چند دقیقه... بگذریم!» دورههای ترک اعتیاد که گذرانده کمک کرده بتواند آرامش درونی خودش را تقویت کند و بهمریختگیها را تاحدی مهار کند. مدام دستهایش را لای موها و روی زانوهایش میکشد و روی صندلی جابهجا میشود. این یعنی حتی مرور خاطره اسارت و آسیب حمله عصبی او به خودش و خانواده هم استرسزاست.
باید کمکش کنم و میگویم: «عاقبت صدام هم که معلوم شد.» خنده به لبش بر میگردد، به چشمهایش اما زودتر. بدن را رها میکند روی صندلی، نفسی تازه می کند و با آرامش میگوید: «هر جنایتی مکافاتی هم دارد، قربان خدا بشوم. روزی که خبر مرگ صدام را شنیدم خوشحال شدم. آدم باید خیلی پست باشد که مرگش دیگران را شاد کند. گورهای دسته جمعی مردم بیگناه و رزمندگان و بمباران شیمیایی فقط میتواند جنایت یک جانی باشد.»
شهریور 1369 در گروه یازدهم تبادل اسرا به کشور برگشته. سال 1370 با دختری که دوست داشته؛ دخترخالهاش ازدواج کرده است. اوایل خبری از عوارض جنگ نبود. به مرور اما شوک فوت پدر و مسئولیتهای زندگی باعث شد دردِ خاموش اسارت بیدار شود. با کابوس خودش را نشان داد و بعدها حملههای بیامان اعصاب. هر حمله بدتر و قویتر از حمله قبل. آرامبخشها اثر نمیکرد. یکی از دوستانش پیشنهادی داد که 15 سال تمام، شد آفت زندگی اش: «حسین جان، مواد بزن، آب روی آتیشه داداش! اینجوری از بین میری. زن وبچهات چه گناهی دارند؟» جملهها شد خوره ذهن. آنقدر که با تریاک شروع کرد میگوید: «شد قوز بالای قوز! آب روی آتش که نشد، هیچ! نفت شد برای آتش. بعدها متوجه شدم استرس و حملهها را بیشتر هم میکند.»
دوندگی برای تهیه برگههای شناسایی
حالا حسین آقا که او را «عمو حسین» صدا میکنند، شده مشکلگشای آنهایی که اعتیاد، هویتشان را گرفته. ماجرا جالب است و خودش اینطور تعریف میکند: «افرادی که اعتیاد دارند یا خودشان یا خانوادهشان، ناچار مدارک شناساییشان را جایی گرو گذاشتهاند. بعضی هم گم کردهاند یا به دلیل جابهجاییهای متعدد نمیدانند چه به سر مدارک شناساییشان آمده است. بعضی فرزندان خانواده اعتیاد که هم مادر هم پدر درگیر و مصرف کننده است، اصلاً شناسنامه نداشتند. پیگیر کارهای اداری آنها هستم تا نسخه دوم و به اصطلاح «المثنی» بگیرند. برای انجام کارهای اداری نیاز به تضمین و فیش حقوقی ضامن هست که من فیش جانبازیام را وقف این کار کردهام.»
میپرسم این فیش حقوقی تابه حال مشگلگشای چند نفر شده است؟ و پاسخ: «صد نفر.» بیش از همه، خاطره آن فیش گروگذاشتنی که یک روزه سور و سات سفره عقد را چید، کامش را شیرین میکند: «یکی از بچهها گفت عمو حسین! میخواهم عقد کنم اما شناسنامه ندارم. خدا به مسئولان کلانتری و اداره ثبت احوال خیر دهد. فیش گرو گذاشتم و یک روزه مشکل حل شد؛ شناسنامه به دستش رسید و عقد کرد.» میخندد، و میگوید: «فکر نکنید به همین سادگیهاست! همینطوری به آدم اعتماد نمیکنند. اوایل که برای این کار رفتم چندبار میخواستند بازجویی کنند، مشکوک شده بودند که چرا یک نفر باید پیگیر چنین کاری باشد؟ چه سوءاستفادهای ممکن است از این برگههایی شناسایی کنم؟» دست به آسمان میبرد بالا و خدا را شکر میکند: «چه عزیزانی که به لطف خدا ترک کردهاند. حالا با آن مدارک شناسایی، خانه وماشین قولنامه کرده و خریده یا ادامه تحصیل دادهاند. شکرخدا روزهایی که با مصرف موادمخدر به تباهی رفت، دارد جبران میشود.»
خدا به آبروی شهدا نجاتم داد
معتقد است دشمنترین دشمنی که به عمرش دیده همین اعتیاد و اجبار به مصرف بوده است؛ حتی بدتر از جنگ و اسارت: «آنجا از دشمن به خدا پناه میبردیم و قوت قلب بود اینجا از چه کسی باید به خدا پناه میبردم، خودم؟!» البتهای میگوید و ادامه میدهد: «البته حواسم جمع بود. نگذاشتم وجههٔ خانواده خراب شود و کسی بفهمد اما خواه ناخواه روی زندگیام اثر داشت. قبلأ 6 صبح میرفتم سرِ کار و 4 عصر خانه بودم بعد اعتیاد اما تازه 4 عصر از خانه بیرون میرفتم.» به همسرش مینازد و خدا را شکر میکند: «مؤمن، محجبه و باسواد است. خیلی پشتم ایستاد. من، پدرِ معتادی بودم که در خانه احترامم برقرار بود. بهانه نشد تا بچهها را از من دور کند. به درسشان حسابی رسید. پسرم کارشناسی ارشد دارد و «مرضیهٔ بابا»؛ دخترم مشاور است. همیشه میگفت: بابا خودم مشاور میشوم و درمانت میکنم. خدا میداند که چه دختر شاد و سرزندهای است. پسرم هم آقاست ماشاءالله!»
بعد با شرمداری و هزار و یک صغری کبری چیدن میخواهد جملهای بگوید خطاب به فرشته صبر و درک زندگیاش: «همسرِ عزیزم! خیلی مهربانی.»
18 ماه است که ترک کرده؛ به تعبیر رهایییافتگان، پاکِ پاک است. از روزهایی که چشمش نم بود و دهانش دعا میگوید: «مدام گریه میکردم به خدا که درد، من را دچار کرد. هیچ کس به اندازه خودم خجالت نمیکشید. میگفتم: خدایا من نام جانباز و آزاده را یدک میکشم. آبروی خودم هیچ! به آبروی رزمندهها رفیق شهیم جعفری و... قسمت میدهم نجاتم بده! این بچهها آنقدر آبرودارند که خدا دست رد به سینهام نزد. با موسسه طلوع بینشانها آشنا شدم و ترک کردم. حتی در حملههای عصبی صبورتر شدهام. من برای تحمل درد، مواد مصرف کردم غافل از اینکه اینها خودش استرس و اجبار به مصرف دائم داشت.»
به دریا رفته میداند....
رزمندهها دوباره به سنگر برمیگردند؛ به روزهای جنگ حتی اگر حالا سال 1398 باشد و 31 سال پس از جنگ. دهقانی از تلخ و شیرینهای جبهه خاطره تعریف میکند: «یک بار رفتیم کمین. عملیاتی نبود و خطری گردان را تهدید نمیکرد اما کمینِ محض احتیاط بود و خوابمان برد. خدا به ما رحم کرد. چه خواب شیرینی، هنوز مثل آن را تجربه نکردهام. همه زدیم زیر خنده اما کمینهای بعدی همه هوشیار بودیم.» بدترین خاطره از جنگ برایش در تکریت رقم خورده است: «48 ساعت آب را روی ما بستند بعثیها در اسارت. به دریا رفته میداند مصیبتهای طوفان را... «واعطشا»ی خیمه اباعبدالله(ع) را ما آنجا چشیدیم. زیر تیغ آفتاب بودیم و تشنه.»
بچه «امروزی» به وقت قدیم
به قولِ معروف «بچهمحل»های قدیم خیابان نظامآباد، گمرک و جنوب تهران میتوانند سر از حرفها و اصطلاحات «رضا ترکمن» در بیاورند. ادبیات منحصر به خودش را دارد. وقتی میخواهد بگوید «برگ خزان» میگوید «بلگ خزان». مشکلی در ادای کلمات ندارد. لحن صحبت دهه 40 و 50 را دارد. وقتی با اشتیاق از محله قدیمی سکونتش و دوره جوانی صحبت میکند، هر خاطرهای به ذهنم خطور میکند جز جنگ و جبهه. پیش از اینکه با او صحبت کنم با خودم حرف میزنم. اینکه حالا هر وقت صحبت از جنگ میشود، اولین سئوال خیلیهایمان این است که جوانان امروزی دوره و زمانه ما اگر جنگ بشود راهی میشوند یا نه؟ همین جوانهایی که ظاهری متفاوت دارند و سر و ظاهرشان فرق دارد. سئوالم را که 3 دهه عقبتر میبرم، میبینم رضا ترکمنی که آن روزها جزو امروزیها بوده و حالا روبهروی ما نشسته و از خاطرات متفاوتش در جنگ میگوید به وقتش کاری را انجام داده که باید! این باید هم برایش 14 ماه ادامه داشته است. به علاوه پای مجروحی که به گفته خودش از جنگ آورده و موقع راه رفتن بهانه میگیرد، کم میگذارد و کوتاه میآید. ترکمن اما طوری که لنگ نزد، استادانه قدم بر میدارد تا کمتر به چشم بیاید.
رفتیم ولی با عشق رفتیم!
باید قدیمی و بلد تهران دههٔ 40 و 50 باشی تا بدانی معنی هر واژه که استفاده میکند، چیست؟ فرهنگلغت لازم میشوی وقتی پای حرفهایش مینشینی. رزمندهای که لازم نیست از او بپرسی از شرکت در جنگ پشیمان است، یا نه؟! جملهای میگوید که با تو اتمام حجت میکند: «کی از جنگ خوشش میاد؟! جنگ هر جای دنیا جنگ است؛ سخت و تلخ. درست است که برای خدمت سربازی رفتیم اما عشق جبهه داشتیم و رفتیم جنگ. از گفته و سفارش «پیرمان»، «مرادمان» تبعیت کردیم و رفتیم. درست است که برای خدمت سربازی رفتم اما با تمام عشق رفتم.» مقصودش از «مرادمان» امام خمینی(ره) است.
مثل «بلگ خزان»...
اینکه چه شد که دستهای یک تکتیرانداز به خاکستر اعتیاد کشیده شد، را اینطور توضیح میدهد: «سرباز تیپ ذوالفقار بودم و تکتیرانداز. مامورشده بودم به لشکر 28 کردستان محور «مریوان-سقز». در مریوان مجروح شدم. درد داشتم و بعد از آن گرفتار شدم. اوایل جسته گریخته و بعد مدام.» اصطلاحات مخصوص به خودش را استفاده میکند: «فکر نمیکردم به من وام بدهد و با بهره کلی از من بگیرد که الآن دارد، میگیرد.» مقصودش از وامدهنده؛ موادمخدر است: «یواش یواش از تریاک رسیدم به... کراک که آمد مثل «بمباتم» خورد توی مملکت و زن و بچهٔ مردم را مثل «بلگ خزان»-برگ خزان- ریخت. به خودم آمدم و دیدم من که در زندگی کم و کسر نداشتم و همهچیز تمام بودم؛ خانه، ماشین و خانواده خوب داشتم رسیدم به ته خط!»
حرفهایش یعنی موادمخدر کم از بمب اتم ندارد و جنگ ناجوانمردانه وخاموش: «من ماندم و یک گوشی کوچک تلفن همراه که وقتی از خوابگاه «خاوران» بیرون میآمدم اماناتم را پس دادند. از اوج به قعر سقوط کردم. کسی به من گفت که موسسهای هست که اگر واقعاً خسته شده و تمایل به ترک داشته باشم، تمام خدماتش رایگان است و حمایتم میکنند تا دوباره به زندگی برگردم.» از تصمیم مهمی که گرفته است، میگوید: «تصمیم خودم را گرفتم و تکلیفم را با موادمخدر روشن کردم که: چی بوده که از من نگرفتی؟! هر چی داشتم از من گرفتی؛ زن و بچهام. خانهام، حتی تریلیام را. شکرخدا مسئولان موسسه آقای کرمی و رجبی و بقیه اعضای موسسه چنان با عشق و محبت با من رفتار کردند که احساس کردم دوباره به زندگی برگشتهام. اینجا به من اعتماد کردند.»
برای ترکمن که یک روز خودش تریلی داشته، پشتفرمان نشستن بعد از ترکاعتیاد یعنی انگیزه زندگی و برگشتن شأن سابق: «حالا هر روز با همین ون، همدردها و رفقای گلم را جابهجا میکنم؛ از خوابگاه به گلخانه و مراکز کارآفرینی تا هرجا که موسسه لازم بداند. ما زندگی خودمان را دوباره میسازیم بعد به مدد خدا این مملکت را.» میگوید: «اگر آن روزها قدّ حالا میدانستم. درد را تحمل میکردم و لب به هیچچیز نمیزدم.»
از سختترین روز زندگیاش که میپرسم، پاسخش روزهای جنگ، آتش و گلوله نیست. از دشمنی بزرگتر گله میکند؛ افیون: «اعتیاد همه چیزم را گرفت. سختترین روز، روزی بود که همسرم را طلاق دادم. همینطور هاج و واج مانده بودم اما خب، چاره چه بود؟ مواد دشمن نامردی بود. حالا به قول امروزیها توّاب شدم و 4، 5 سال است که پاکم. آن موقع (وقت مصرفکنندگی)حواسم به هیچچیز نبود حتی خدا را هم گم کرده بودم.»
یادش بخیر، رفیق بذلهگویم!
حالا دستگیر بندههای خدا شده است. کارهایی که دهقان برای تهیه برگه هویت انجام میدهد، بدون حمایت مالی، لنگ میماند و ترکمن حامی مالی است. خودش اما دوست ندارد از جزئیات این کار بگوید. از شیرینیهای این روزهای زندگیاش میگوید: «حالا دنیا را قشنگتر میبینم. درست است که مردم گرفتاری دارند اما من خیلی خوب میتوانم درکشان کنم. چون خودم را درست شناخته و پذیرفتهام.»
خاطره متفاوتی از جبهه دارد و از دوستی میگوید که کمین را برایش شاد میکرده است: «خیلی از دوستانم شهید شدند. متأسفانه اسمشان را یادم نیست. بچهها خیلی ساده، صمیمی و بامحبت بودند. هادی ضیابخش که الآن در شرکت واحد کار میکند را خیلی دوست داشتم؛ بذلهگو بود. وقتی میرفتیم کمین و تأمین جاده، کلی من را میخنداند و شاد نگه میداشت.»
سردماغ آمده حالا فرصت خوبی است برای پرسیدن سؤالی که از پاسخش طفره میرود؛ از نقشی که در تأمین برگههای هویت دارد: «حالا من با ونم خدمت میکنم. اگر کاری میکنم «چراغ خاموش» است و نباید به زبان بیاید.»
/انتهای پیام