«ریاح»؛ با موضوع نفوذ صهیونیست‌ها

به گزارش مشرق،‌ جلال توکلی نویسنده درباره این کتاب گفت: زمان داستان بین سال‌های ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۱ میلادی است و اگرچه وقایع کلی داستان واقعی و با استناد به مدارک موجود نوشته شده؛ اما به‌صورت نمادین هم در داستان اصلی که در یک مزرعه اتفاق می‌افتد، انعکاس می‌یابد. در حقیقت، مزرعه‌ مورد اشاره، نمادی است از کشور فلسطین و هر کدام از اشخاص داستان، نماینده‌ طیف خاصی از مردم آن کشور به شمار می‌روند.

او افزود: همچنین درخت زیتونی که در مزرعه وجود دارد و در مرکز داستان، سلسله حوادثی پیرامون آن به وجود می‌آید، نمادی است از تاریخ و فرهنگ غنی فلسطین که اگر چه با دسیسه‌ صهیونیست‌ها، از ریشه کنده می‌شود و به جای آن یک دکل نگهبانی قرار داده می‌شود؛ ولی پس از سال‌ها مبارزه و مقاومت مردم مظلوم فلسطین، دوباره سر از خاک بیرون می‌آورد و جوانه می‌زند.
توکلی افزود: نکته‌ جالب توجه این است، سال‌ها پس از انتشار داستان بلند «ریاح» متوجه شدم این درخت زیتون، واقعا در فلسطین وجود دارد و به مرد بادیه‌نشین مشهور است. از آن‌جا که این درخت به نمادی از مقاومت مردم فلسطین تبدیل شده، صهیونیست‌ها بارها و به طرق مختلف سعی کرده‌اند تا آن را بخشکانند و از بین ببرند!
به گفته توکلی، «ریاح» یک واژه‌ قرآنی به معنی بادهای بشارت‌دهنده‌ رحمت الهی (سوره اعراف، آیه‌ ۵۷) است، که در فضای دردناک داستان، سفیر امید و زندگی و مژده‌دهنده‌ نصرت و پیروزی الهی است.

وی با اینکه کتاب «ریاح» نخستین بار در سال ۱۳۷۹ توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد، اظهار داشت: در همان سال در جشنواره‌ دوسالانه‌ قلم زرین، به‌عنوان اولین داستان بلند فارسی در مورد سرزمین مقدس فلسطین‌ مورد تقدیر قرار گرفت. حالا که پس از گذشت ۱۹ سال ریاح با یک بازنگری و ویرایش جدید بازنشر می‌شود، جا دارد یادی کنم از مرحوم حسین حداد که در آن سال‌ها برای چاپ و انتشار کتاب بسیار زحمت کشید.

در بخشی از این کتاب میخوانیم:

« ریاح پشت به آفتاب‌گردان‌ها نشسته بود. رنگ ‌و رویش زرد شده بود، دو هلال کبودرنگ زیر چشم‌هایش افتاده بود و گونه‌های خشکی‌زده‌اش، بیرون زده بود. مچ دست‌هایش که دور زانوهایش قلاب شده بود، حتی از مچ دست خالد هم باریک‌تر به نظر می‌رسید.

به گمانم از وقتی‌که از زیر سیم‌های خاردار عبور کرده بودم، مرا دیده بود، ولی کوچک‌ترین حرکتی نکرده بود. بعد که به او نزدیک‌تر شدم، تغییری در چهره‌اش مشاهده نشد. سلام کردم و گفتم که آمده‌ام احوالش را بپرسم و بپرسم که چرا دیگر به مزرعة ما نمی‌آید؟ به او گفتم دلمان خیلی برایش تنگ شده است، اما او با چشم‌هایی طوفانی، خیره‌خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت.

قدمی به جلو برداشتم و گفتم: «منم، اسماعیل... من را به جا می‌آوری؟»

مثل اینکه در این دنیا نبود و یا زبان مرا نمی‌فهمید. آهسته خواند:

«هیس، سروصدا نکن و خواب مردگان را میاشوب

تنها آتش را در تاریکی‌شان بیفروز

تا یخ‌بندانشان آب شود و

به آرامی کوچ کنند»

این بار به خودم اشاره کردم و شمرده‌شمرده گفتم: «منم، اسماعیل... اسماعیل...»

یک‌مرتبه شک کردم که او ریاح باشد.آرام‌آرام فاصله‌ام را با او کم کردم و چشم در چشم‌هایش دوختم و گفتم: «آیا تو واقعاً ریاح هستی؟»

با بی‌خیالی خواند:

«همة کارها، روبه‌راه است

ولی طوفانی در دریاست

و غرشی در کوه

و گریستنی در خانه

و گلوله‌ای سربی در راه»

یک‌مرتبه زد زیر خنده .

بیچاره ریاح! دلم برایش می‌سوزد. هنوز صدای خنده‌هایش در گوشم مانده است. خنده‌هایش؟! خنده که نبود، بوی گریه می‌داد. مثل آن‌وقت‌هایی نبود که در دل آدم شور و نشاط می‌ریخت، غم‌ها را از دل‌ها پاک می‌کرد و جوانه شادی‌ها را هدیه می‌داد؛ تلخ بود مثلی بی‌فردایی.»

برچسب ها:

فرهنگ و هنر