چشم‌ تو از پشت تلویزیون هم قلب آدم را از جا درمی‌آورد

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حجت الاسلام مسعود دیانی، مجری و وکارشناس برنامه تلویزیونی «شب روایت» از سری برنامه های شب روایت، در سرمقاله برنامه شب گذشته، که از شبکه 4 سیما پخش شد، از شهید نورخدا موسوی و برخی شهدای دیگر یادی کرد. 

متن کامل این سرمقاله چنین است:

بسم‌الله الرحمن الرحیم

آقای سید نور خدا موسوی

سلام

وه که چه اسمی دارید شما؛ انگار با اسمتان شیخ اشراق دست آدم را می‌گیرد و به ابن عربی می‌رساند؛ یا سید حیدر آملی آدم را از آیات سوره‌ی نور عبور می‌دهد. از الله نورالسموات و الارض و بعد به لن‌ترانی موسوی می‌رساند در آیات سوره‌ی اعراف و بعد آدم را به سید روح‌الله موسوی خمینی می‌رساند در تفسیر آیات سوره‌ی حمد که مراد از نور، وجه خداوند است و تو شهید می‌شوی و شهید نظر می‌کند به وجه الله که کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال‌والاکرام.

اصلاً اسم نور خدا دست آدم را می‌گیرد، می‌برد به هند، به همسایگی تاج‌محل؛ که پیکر نور خدای دیگری به جرم احقاق الحق، قطعه‌قطعه از ضربات چوب‌های خاردار در خاک آرمیده است. وه که چه اسمی است نورالله. سید نور خدا.

شهادتتان مبارک آقا. گوارای وجودتان. خسته نباشید. درنگتان در مرز دنیا و بهشت ده سالی طول کشید؛ حتماً آن‌طرف به‌تلافی این ده سال خبرهایی ست شگفت از جنس نور و خدا. خوش به حالتان. هنیئا لکم.

راستش ما از همه‌ی این قصه‌ها بی‌خبر بودیم. آن واقعه را در پیچ‌وخم زندگی فراموش کردیم. شما که رفتید تازه از این قصه‌ی ده‌ساله خبردار شدیم. همه‌ی ما به رسانه‌ها اعتماد کرده بودیم و در این ده سال خبری از شما نبود. روزشمار جانبازی یک نفر چه ارزش خبری می‌تواند داشته باشد مگر؟

اما من هم قصه‌ی تو را دیده بودم. سال‌ها پیش در اصفهان. نامش محمدتقی بود؛ محمدتقی طاهرزاده؛ با هجده سال درنگ میان دنیا و بهشت. می‌دانی سید نور خدا!؟ به همان صاحب‌نامت قسم که در همه‌ی سال‌های عمرم هرگز چشمی به گیرایی چشم‌های او ندیدم و صورتی به طراوت صورتش که از چهره‌ی نوعروسان هم شاداب‌تر و سرزنده‌تر بود.

می‌دانی سید نور خدا!؟ این روزها در برنامه مشکل نگاه داریم. می‌گویند نگاهت کم‌رمق است. دوربین را نمی‌گیرد. آقای گریمور شب‌های اجرا، در چشم‌هایم قطره‌ی مخصوص می‌ریزد. قبل از برنامه شکلات تلخ خارجی می‌خوریم با قهوه‌ی اسپرسوی اصل که چشم‌ها گشاد شوند و گیرا. که نمی‌شوند. شکلات و قهوه برای هیچ چشمی روشنی و نور نمی‌آورد. اینکه چشم‌های تو و محمدتقی حتی از پشت صفحه‌ی تلویزیون قلب آدم را از جا درمی‌آورند راز دیگری دارد.

بگذریم. دیشب دلم برای محمدتقی تنگ شد. برای پدرش که عشق بود و رفت. برای آن چند کلمه‌ی آقا که در گوش محمدتقی زمزمه کرد: «محمدتقی! می‌شنوی آقاجون؟می‌شنوی عزیز؟می‌شنوی؟ در آستانه‌ی بهشت، دم در بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما؛ خوشا به حالت» می‌دانی آقا سید نور خدا تلخ‌ترین بخش قصه کجا بود؟ آخرین بازدید از آن فیلم به پنج سال قبل برمی‌گشت. راستش از روزی می‌ترسم که بگویند همه‌ی این حرف‌ها قصه بود و خواب بود و دروغ. دیدی درباره‌ی حسین فهمیده چه گفتند؟ آنان که باید روایت می‌کردند خاک در لب کردند. دور نیست که درباره‌ی تو هم از این حرف‌ها بزنند. ده سال جانبازی صد درصد؟ مگر شدنی است؟ آن روز تو به‌جای ما لبخند بزن. لبخند گل زیباست. همین.

برچسب ها:

فرهنگ و هنر