به گزارش مشرق، طاهره مشایخ از نویسندگان متعهد کشورمان در روایتی چنین نوشت:
تکرار سریال وضعیت سفید را که میبینم داغ دلم تازه میشود. کاروانی که توی فیلم نشان میدهد تقریبا یک هوا از کاروانی که ما اجاره کرده بودیم کوچکتر است. پارسال همین موقعها قرار گذاشته بودیم پاییز چهارتایی یک هفته برویم پارک بوجاق. خانه سپینود جمع بودیم. عکسهای پارک بوجاق کیاشهر را نشانمان داد که محل اصلی پرندگان مهاجر بود. با آب و تاب از پارک میگفت. شوخی شوخی سفر یک هفتهای جور شد. غروب که یهویی دورهم جمع شدیم فکرش را نمیکردیم آخر شب موقع خداحافظی وظایف هر کدام را بررسی کنیم. قرار شد سپینود رساله مهاجرت پرندگانش را تکمیل کند، رعنا با عکاسی از پرندههای مهاجر هم رساله سپینود را پیش ببرد و هم پروژه خودش انجام شود. حتی به پروژه غذای سفری سوده هم فکر کرده بودیم. مدتها بود میگفت میخواهد یک فیلم مستند غذا در طبیعت بسازد. با یک تیر چند نشان میزدیم. هم آشپز و غذای آماده نصیب ما میشد و هم پروژه خودش به ثمر میرسید. این وسط بیمیل گروه من بودم. رعنا زد به پشتم که تو مگر یک جای دنج نمیخواستی برای تمام کردن رمانت. بفرما این هم جای دنج. با این سفر کار همه راه میافتاد. هم فال بود و هم تماشا. آنقدر شور و اشتیاق داشتیم برای سفر که از همان شب اسم گروه چهارنفره تلگرامیمان شد سفر بوجاق. بیستوچهار ساعت نشده رعنا قیمت کاروان را درآورد. قرار شد سوده پژوی پدرش را بدهد یک سرویس اساسی تا مبادا ما را جا بگذارد.
سه ماه تا سفر مانده بود، اما لیست وسایل مورد نیاز توی گروه فرستاده شد و هر ساعت بهروز میشد. هر لحظه عکس یک وسیله توی گروه فرستاده میشد. مثلا ماهیتابه روحی چهار نفره. یا دمپایی انگشتی، پتوی مسافرتی و پشهکش دستی و برقی. چند روز بعد سپینود عکسی فرستاد که شد چالش بزرگ گروه. یک پک اندازه یک بالش کوچک. استیکری هم دنبالش فرستاد که «اگه تونستی حدس بزنی؟» همه با هم نوشتیم بالش. دو روز فرصت داد برای جواب. بعد از مهلت تعیین شده خودش عکس یک قایق بادی بزرگ را فرستاد توی گروه. پک، جمع شده قایق بادی بود که سوغات ترکیه برادرش بود. تو عکسهای بوجاق دیده بودیم رودخانه هم دارد. قایق سواریمان هم ردیف شد. رعنا درجا عکس قلاب ماهیگیری فرستاد. سوده لیست وسایل را که پین کرده بود بهروز کرد و قلاب ماهیگیری هم به لیست اضافه شد. برای پشه هم فکر کرده بودیم. به هر کس رو میانداختیم برای پشه بند فقط یاد خاطرات قدیمش میافتاد. بالاخره آن هم ردیف شد. بیشتر تابستانمان به صحبت از سفر بوجاق گذشت. سوده هر روز لیست غذاها را تغییر میداد و عکسهای تازه از غذاهای سفری گردشگران بزرگ دنیا برایمان میفرستاد و دلمان را آب میکرد. هر چه به زمان سفر نزدیکتر میشدیم هیجان و اشتیاق همه بیشتر میشد و دلمان تاب تاب بیشتری میکرد.
دو روز به سفر، اتفاقی برای عمویم از سفر پیش رویمان گفتم. گفت مراقب دراکولا باشید. اسم عجیب و غریبی بود. به نظر میرسید حیوان خطرناکی باشد. وقتی پرسیدم دراکولا چیست، گفت بوجاق پر از دراکولاست. اسم دراکولا آنقدر برایم خوف داشت که متوجه برق شیطنت چشمهای عمویم نشدم. همین بهانه شد تا تردید همیشگی بیاید سراغم و تا خود صبح کابوس ببینم. تپش قلبی مزمن دست از سرم برنداشت و با متورال هم رفع نشد. صبح انصرافم را اعلام کردم. هر چه آنها اصرار کردند زیر بار نرفتم. دوروز بعد بچهها چپ و راست از بوجاق عکس میفرستادند. قایق سواری در سفیدرود، ماهیگیری، گله گاومیش، پرندههای مهاجر و تمشکهای وحشی. روز دوم سپینود عکس یک حشره فرستاد شبیه و اندازه پشه. نوشت: به این میگن دراکولا. هر کی ندونه فکر میکنه چه حیوان درنده و وحشتناکیه.
*ناداستان