مادر نیستم، عاشقم

5e479cafd5d57_5e479cafd5d5b
پدرم می‌گفت تو اولاد من نیستی، ولی من فقط به عشق بچه‌هایم کار کردم و سختی کشیدم. من که از بیمارستان می‌ترسیدم، کارم به جایی رسید که نیروی خدماتی بیمارستان شدم.

من به دنبال سوژه ای که روایت گر فداکاری و درد و رنج توأم با عشق مادری باشد می‌گشتم. گذرم به یکی از مناطق اطراف شهر اصفهان افتاد، جایی که در قدیم روستایی معروف به کشاورزی و باغداری بوده، ولی خشکسالی و کم آبی رونق گذشته را از آن گرفته، گرچه با توسعه های جدید، دیگر فاصله زیادی تا اصفهان ندارد. کوچه پس کوچه ها اما هنوز بافت قدیمی و کوچه باغی خود را حفظ کرده اند. خانه ای نیمه تمام در یکی از همین کوچه ها، سقفی بالای سر زهرا خانم مادر دو دختر نابینا و دو پسر هموفیلی اش است.

به محض اینکه وارد خانه می شوم اجازه می گیرد و تا نزدیک گردن، لحاف کرسی را روی خودش می کشد. سوز سرما همین چند لحظه تا دم در هم آزار دهنده بوده. می گوید پاهایش درد می کند، اما زیر کرسی کمی آرام می گیرد.

زهرا خانم آنقدر اجتماعی و خوش مشرب است که خودش سر حرف را باز می کند. می داند برای شنیدن دردها و رنج هایش آمده ام، برای همین هم خیلی زود برای گفت و گو رضایت داد.

می گوید: فقط ۹ سال داشتم که نامزدم کردند. با شوهرم دخترخاله و پسر خاله بودیم. از خدمت که برگشت عقد کردیم و دو سال بعدش هم رفتیم سر زندگی مان.

لبخند می زند و با دست اشاره به یکی از دخترها که زیر کرسی نشسته اند می کند. ۱۷ سالم بود که خدا لیلا خانوم را به من داد. آن موقع ها خیلی از بیمارستان می ترسیدم و به خاطر همین بچه اولم را در خانه به دنیا آوردم، نمی دانستم روزی کارم به بیمارستان کشیده می شود!

با پدرشوهر و مادرشوهرم در یک خانه زندگی می کردیم. شوهرم هم مرد خیلی خوبی بود، اما خیلی بی خیال بود، شب ها دیر به خانه می آمد، یک بار نشد یک روسری برای من بخرد، یک سفر مشهد من را ببرد... اصلا مسئولیت پذیر نبود، من هم چیزی نمی گفتم، بالاخره با کمک پدرشوهرم مخارجمان تأمین می شد، البته آن زمان زمین و ملک داشتیم، اما شوهرم کم کم همه را فروخت، یک بار هم که سرش کلاه گذاشتند و دیگر هرچه داشتیم و نداشتیم از دستش در آوردند!

زهرا خانم می گوید: بعد از لیلا خانوم ۳ اولاد دیگر هم پیدا کردیم. آقا مهدی متولد سال ۶۱، عباس آقا ۶۵ و فاطمه خانوم هم متولد ۷۰ است.

چشمان لیلایم اول می دید، بعد کم کم ضعیف شد، چندین بار چشمانش را جراحی کردیم، اول چشم چپش نمی دید و بعد کامل نابینا شد. دکترها گفتند شبکه های چشمش ضعیف بوده است. خیلی تلاش کردم، به هر دری زدم، طلا فروختم، چینی ها و مسی های جهازم را فروختم، تهران رفتم، عمل کردیم، اما نتیجه نداشت و لیلا نابینا شد. از بس که عمل کرد شکل چشمانش هم از بین رفت، به خاطر همین اجازه ندادم فاطمه خانوم چشمانش را عمل کند و دست به چشمانش نگذاشتم. البته فاطمه خانم شکافتگی کام هم داشت و حرف نمی زد، اما جراحی کرد و یک دفعه کار خدا زبانش باز شد.

فاطمه خانوم بچه آخرم است. درسش خیلی خوب بود و با معدل ۲۰ قبول می شد؛ اما تا سیکل بیشتر نخواند، لیلا خانوم هم تا چهارم خواند.

به فکر می رود، اما خیلی زود بر می گردد سر حرف و می گوید: در یک سال هر جفتشان نابینا شدند. پسرم هم چشم راستش نمی بیند، عینک می زند، ولی چشمش خیلی ضعیف است و سمعک هم می گذارد.

می پرسم دکترها نگفته بودند به خاطر ازدواج فامیلی شاید بچه هایتان مشکلی داشته باشند یا مثلا بگویند که نباید دیگر بچه دار شوید؟

نه اصلا هیچ چیزی به من نمی گفتند. آن موقع ها خیلی چیزی نمی گفتند.

خودم بعد از دوتا بچه، گفتم دیگر بچه نمی خواهم، ولی دکتر نامه ننوشت تا اجازه سقط بدهند. گفتند تو که جای خدا که نیستی شاید بچه سالم باشد!

البته لیلا خانوم هنوز نابینا نشده بود که آقا مهدی به دنیا آمد. یک روز می خواستم لباسش را عوض کنم دیدم یک لکه سیاه روی بدنش هست. خاله ام پنج دختر داشت و همین یک پسر، برای همین آقا مهدی برایش خیلی عزیز بود. بچه را بردیم دکتر، آزمایش نوشت و گفت باید بروید بیمارستان امین یک عمل کوچک دارد. خاله ام که مادربزرگ بچه بود گفت نه ما بیمارستان امین نمی بریمش چون همه دانشجو اند و نمی شود بچه را دستشان داد! گفتم که آقا مهدی نوه عزیز کرده اش بود. بچه را بردیم پیش یک دکتر دیگر و گفت خانوم این بچه نه دردش واگیر دار است و نه کُشتنی، فقط نباید ضربه بخورد و داروی آسپرین دار هم نباید بخورد.

بغض های بی امان زهرا خانم از اینجای داستان شروع می شود. می گوید: مرتب این بچه زمین می خورد و از دهنش خون می آمد. بعدها بردیمش تهران، آزمایش گرفتند و گفتند بیماری هموفیلی دارد. همانجا دکتر به شوهرم گفته بود اگر پسر دیگری دارید بیاورید آزمایش و معلوم شد که او هم هموفیلی دارد.

آن موقع ها امکانات نبود، دستمان خالی بود، نمی توانستیم خودمان را برسانیم اصفهان و داروها و فرآورده ها را به موقع بزنند، به خاطر همین آقا مهدی دست راست و پای چپش و عباس آقا هم دو تا پا و گوش و چشمش مشکل پیدا کرد. الان بیمار هموفیلی می بینم، آن هم فاکتور ۸ که وقتی نگاهش می کنی اصلاً متوجه نمی شوی هموفیلی دارد! ولی برای بچه های من امکانات نبود، به هوای پدرشان بودم و او هم اهمیت نمی داد. مادرش خدابیامرز خیلی به پسرش می گفت باید به این بچه ها برسی، ولی می گفت اینا بچه نمی شوند!

همینطور که بی وقفه اشک می ریزد می گوید به شوهرم گفتم تو از خدا نمی ترسی!؟

از نگاه متعجبم می خواند دنبال چه جوابی هستم.

سریع قطرات اشکی که پایین آمده را پاک می کند و می گوید خیلی ناراحت می شدم، اما می گفتم من تا زنده ام نوکر این بچه هام.

شوهرم البته اوایل خیلی بچه ها را دوست داشت و کمک می کرد. خیلی مرد خوب و ساده ای است، اصلاً آزار به کسی نمی رساند، مال حرام که اصلاً، ولی دوست و رفیق بدبختش کرد... گرفتار اعتیاد شد.

همین یک جمله کافی است تا متوجه دردهای مضاعف این زن و بچه هایش بشوم.

زهرا خانم از زیر کرسی تکان نمی خورد، هوای خانه هم البته کمی سرد است و بخاری خانه کوچک. سوز سرمای هوای این چند روز هم از همیشه بیشتر.

 وقتی مشکلات زندگی زیاد شد و شوهرم ملک و اموال را به باد داد، مجبور شدم بروم سر کار. یعنی وقتی برای مشکلات بچه ها به بیمارستان می رفتم، به یکی از پرسنل بیمارستان که می شناختم می گفتم دلم می خواهد اینجا سر کار بیایم. او هم من را معرفی کرد و مشکلاتم را برای رئیس بیمارستان گفتم. به من گفتند برو هر وقت نیرو خواستیم خبرت می کنیم که خدارو شکر چند روز بعد به تلفن خانه خواهرم زنگ زدند و گفتند بیا سر کار، چون خودمان تلفن نداشتیم.

 پس بچه ها را چکار می کردید؟

بچه ها را پیش مادر شوهرم می گذاشتم و می رفتم سرکار. پیرزن بود اما خاطرم جمع بود که کسی پیش بچه ها هست. در بیمارستان هم هوای من را داشتند تا بچه هایم اذیت نشوند.

من که از بیمارستان می ترسیدم به جایی رسیدم که در بیمارستان مریض جابجا می کردم، نظافت می کردم، لباس و ملحفه می شستم، خیلی کار کردم، ولی چون شرکتی بودیم حقم را خوردند. می گفتیم امکان دارد بیرونمان کنند و چیزی نمی گفتیم! وقتی هم که مریض شدم و رفتم دنبال کارهایم، دیدم ۱۰ سال و ۵ ماه و یک روز برایم سابقه کار رد کردند. وقتی رفتم سر کار حقوم ۳۰ هزار تومان بود، وقتی از کار افتاده شدم ۴۵۰ هزار تومان شده بود و الان هم که یک میلیون و ۶۰۰ هزار تومان است. یک سکته خفیف کردم و دیگر از سال ۸۹ تا الان از کار افتاده شده ام.

کسی کمکتان نمی کرد؟ از خانواده و فامیل و ...

سه خواهر و یک برادر دارم اما کشاورز بودند و خودشان هزار مشکل دارند، نمی توانستند کمک زیادی به من بکنند.

اینجا محیط کوچک است و همه هم را می شناسند. منع می دانند یک زن برود سر کار! به خاطر همین پدرم می گفت تو آبرویم را بردی؟ چرا می روی سر کار؟ تو دیگر اولاد من نیستی!

فکر نمی کرد من با این بچه ها چه کنم!؟ البته می گفت وظیفه شوهرت هست، خب شوهرم هم نداشت. من چیکار می توانستم بکنم؟ بنشینم دست روی دست بگذارم!؟

رفتم سر کار همینطور که کار می کردم، کارهای بچه ها را هم انجام می دادم و پیگیر دکتر و دوایشان بودم.

در فامیل هم بچه معلول داشتید؟

نه فقط بچه های من اینطور شدند. در این منطقه ای که ما زندگی می کنیم فقط دوتا بچه تالاسمی هستند و بچه های من که دو تا روشندل و دو تا هموفیلی هستند.

بهزیستی هم ماهانه ۱۰۸ هزار تومان به پسرم می دهد، به دخترهایم هم ماهانه می دهد، اما مخارجشان خیلی بالاست.

به پسر کوچکش که به سختی در حال بلند شدن است اشاره می کند و می گوید تا الان خیلی عمل داشته، مفاصلش مشکل دارد، خیلی سخت بلند می شود و می نشیند، خیلی باید مراقبشان باشم.

پسر بزرگم دوست نداشت مصاحبه کند می گوید از ما سوء استفاده می کنند!

غم اولاد خیلی سخت است، به اینجا که می رسد دوباره به گریه می افتد...

عباس می گوید همه فاکتورها و داروهایم را مادرم برایمان تهیه می کند، اگر مادرم نبود خدا می داند چه بلایی سرمان می آمد، شاید الان گوشه خیابان بودیم.

برای داروها و فاکتورها تا کجا می روید؟ بیمارستان سیدالشهدا؟

زهرا خانم سرش را به نشانه تایید تکان می دهد و می گوید: یکی از همسایه هایمان می آید من را می برد بیمارستان، پرونده ها را درمی آورند، دکتر داروها را می نویسد و بعد من را بر می گرداند خانه. خدا خیرش بدهد.

فاکتورها را خودشان تزریق می کنند؟

بله خودشان یاد گرفته اند در خانه تزریق می کنند. نمی توانند زیاد راه بروند، مفاصلشان خونریزی می کند.

 به دو دختر که همچنان روبروی مادرشان زیر کرسی نشسته اند نگاه می کند و می گوید خدا را شکر دخترها بیماری هموفیلی ندارند.

لیلا هم می گوید: ما همیشه خانه ایم. پای برنامه های تلویزیون و رادیو می نشینیم و همه خبرها را گوش می کنیم. می خندد و می گوید همین الان هم گفتم کاش یه کم دیرتر بیاید تا من اخبار ساعت ۱۰ را گوش کنم.

می پرسم دوست نداشتید کاری یاد بگیرید؟

لیلا می گوید چرا دوست داشتم اما برای رفت و آمد مشکل داریم، هزینه رفت و آمد هم نداریم.

مادر می گوید: این بچه ها با اتوبوس که نمی توانند بروند، یک ماشین هم که بخواهند بگیرند، کرایه اش زیاد می شود.

بچه ها که می دانند مادرشان برایشان چقدر زحمت کشیده، می گویند نمی دانید مادرمان چه فداکاری هایی برای ما می کند.

مادر بین حرفشان می آید و می گوید: خیلی سختی کشیده ام، اما مادر اینها نیستم من رفیقشان هستم. اینقدر دوستشان دارم و عاشقشان هستم که صبح ها با سلام و خنده بیدارشان می کنم. خدا من را خلق کرده که نوکر این بچه ها باشم و تا زنده ام خدمتشان را می کنم.

سخت است آدم با این پول ها ۴ تا بچه معلول را بزرگ کند، اما آبرو دارم و نمی خواهم دستم جلوی کسی دراز باشد.

این همه خیریه و سازمان و ارگان هست ولی هیچ کسی نمی داند ما چه شرایط سختی داریم. وقتی بچه ها چیزی مثل کفش مخصوص لازم دارند مجبورم قرض می کنم تا بعد که بتوانم پس بدهم. چند بار مجبور شده ام بچه ها را در بیمارستان بستری کنم و خودم دست تنها بالای سرشان مانده ام.

حرفی برای گفتن ندارم. فقط می گویم خدا حفظتان کند.

می گوید من که اصلاً پشیمان نیستم. خدا داده و خواسته من را امتحان کند، شکر خدا را به جا می آورم. هر کاری داشته باشند فقط می گویند مامان. من هم هر کاری از دستم بر می آید برایشان انجام می دهم.

بچه ها کمکی می کنند، مثلاً دخترها در کارهای خانه کمک کنند؟

چرا کمک که می کنند، کارهای ساده مثلاً ظرفی بشورند، لباسی شسته شود بیندازند روی بند...

آشپزی چطور؟ بلد نیستند؟

نه، من که سر کار می رفتم وقت نمی کردم یادشان بدهم.

رو به دخترها می کنم و می پرسم دوست نداشتید درس بخوانید؟

لیلا می گوید درس هم می خواندیم به ما کار نمی دادند، چه طور بشود کسی با آشنا و واسطه بتواند برود سر کار!

مادر باز هم به کمک دختر می آید و می گوید خیلی سختشان بود، برای بیرون رفتن از خانه مشکل داشتند، باید مدرسه استثنایی می رفتند. من هم دستم خالی بود نمی توانستم هم شکمشان را سیر کنم و هم خرج تحصیل و کارشان را بدهم.

اگر در اصفهان بودم دسترسی بهتری به همه چیز داشتم، الان راهم دور است، رفت و آمدم سخت است. اگر اصفهان بودم حتماً می گذاشتم بروند مراکزی که برای نابینایان هست کار یاد بگیرند. چرا در خانه بمانند که حوصله شان سر برود!؟

فاطمه خانوم البته گلبال می رفت و ۴ تا مدال داشت.

کاش مدال ها بود نشان تان می دادم.

دزد آمد خانه، مدال ها و خوراکی و هرچی داشتیم و نداشتیم را برد، حتی تربت امام حسین(ع) را هم برد!

به فاطمه می گویم مگر دیگه باشگاه نمی روی؟

نه.

چرا؟

دروازه بان بودم و هر توپی می آمد می گرفتم، اما بدنم دیگر استقامت نداشت، گفتم یک وقت یک مسابقه را خراب کنم! ارزشش را ندارد!

مادر می گوید چون باباش سیگار می کشید لباس های فاطمه بوی دود گرفته بود و دوستانش بهش گفته بودن. فاطمه هم ناراحت شد و دیگر نرفت!

یک بار عکسش را در پرونده اش دیدم شروع کردم به قربان و صدقه اش رفتن... یک مادر گفت خوش به حالت من یک بچه معلول دارم اگر عصبانی شوم می زنمش! گفتم من ۴ تا دارم تا الان یک تلنگر به بچه هایم نزده ام. بچه ات را بیاور پیش من، خودم بزرگش می کنم.

یعنی الان باز هم می توانید بچه بزرگ کنید؟

بله، اگر به من بدهند بله می توانم بزرگ کنم، چرا نتوانم!؟

زهرا خانم دوباره شاد و سرحال می شود، انگار نیروی دوباره ای گرفته. می گوید: ما همیشه ذکر خیرمان دعاست. بچه های من خیلی دلشان می خواهد برنامه احسان علیخانی بروند و از نزدیک ببینندش.

عباس می گوید: دوست دارم از نزدیک به در برنامه عصر جدید برویم و احسان علیخانی را ببینم.

فاطمه می گوید من اما دلم خیلی می خواهد رهبر انقلاب را از نزدیک ببینم.

لیلا و مادر هم می گویند: آره ما دلمان می خواهد باهم برویم ایشان را ببینیم.

لیلا می گوید خانم شما می توانید کمک کنید بتوانیم رهبر انقلاب را ببینیم؟

می گویم من برایتان نامه می نویسیم. فقط همین کار را بلدم که بنویسم و می خندم.

لیلا باز هم می گوید خب تا قبل از انتخابات می شود؟ او که در جریان کامل همه اخبار هست و حافظه خیلی قوی دارد می گوید: خبر شبکه دو سراسری، آقای سیدحسین حسینی و همکارش آقای طباطبایی کاری کردند یک خانواده بوشهری به دیدار رهبری رفتند، آنها از بوشهر رفتند ما که به تهران نزدیک تریم.

مادر می گوید ان شاالله اگر قسمت شود می رویم اگر هم نباشد که هیچ.

صدا در صدا می پیچید، همه می گویند دوست داریم رهبرمان را ببینیم، بقیه مسئولان را هم دوست داریم اما ایشان را خیلی دوست داریم از نزدیک ببینیم.

عباس می گوید من حتی دو بار خواب ایشان را دیده ام یک بار در خواب من را بغل کردند و دست هایش را مثل اینکه در آغوش رهبری باشد باز می کند.

لیلا می گوید می خواهم از نزدیک ایشان را ببینیم نه از تلویزیون، از نزدیک.

و من باز هم قول نوشتن نامه به رهبری را می دهم.

می گویم وقتی رهبر انقلاب را دیدید چه خواسته ای از ایشان دارید؟

مادر می گوید هیچی. لیلا می گوید این امنیت و آرامشی که داریم به خاطر رهبرمان است، خدا رو شکر. مشکلات هست اما خدا رو شکر می کنیم.

می پرسم مشکلات مربوط به خودتان یا کشور؟

می گوید فرقی ندارد. ما که باید اینقدر منتظر باشیم تا زنگ بزنند بگویند بیایید فاکتورها و داروهایش تان را بگیرید. بقیه هم مثل ما. هزینه هایش که دیگر سر به فلک می گذارد.

انجمن حمایت از بیماران هموفیلی هم فاکتورها را از بیماران می گیرد، ولی همه هزینه را که به ما بر نمی گرداند.

عباس می گوید: تهران به این بزرگی دو کانون هموفیلی دارد اصفهان دو تا! از ما سوء استفاده می کنند و به نام ما از خیران پول می گیرند، ولی کمک ما نمی کنند!

مادر می گوید: کاش خیران سراغ خود ما می آمدند نه انجمن ها.

می گویم از دست انجمن ها و خیریه ها هم گله مندید؟

می گوید: نه گله ای ندارم خدا خیر بدهد کسانی که در این سال ها به کمک ما کردند. همین کرسی و لحاف و بخاری و مبل ها را هم مردم برایمان آوردند.

پدرشان ندارد، کارگر است، هرچقدر در بیاورد خرج خودش می شود، تازه اگر یک روز کار باشد، یک روز نباشد.

هیچ وقت شده بخواهید اعتیادش را کنار بگذارد؟

خیلی. حالا هم اگر سالم می شد و همین گوشه می نشست می گفتم من ۵ تا بچه دارم.

 یک قول هایی هم داده است، اما نمی دانم چه می شود. اینطوری نبود، خیلی خوب بود.

لیلا هم می گوید: از خدا می خواهم هرکسی دچار این درد خانمان سوز است از سرش رفع شود و سلامتی و بهبود پیدا کند.

از زهرا خانم می پرسم شما راضی هستید از بچه ها؟

الهی دورشان بگردم، همه می دانند من چقدر این بچه ها را دوست دارم. من اصلا نمی گذارم احساس کمبودی کنند. هیچ کم و کسری برایشان نمی گذارم و تاجایی که در توانم هست هرکاری بتوانم برایشان می کنم. من کوتاهی در حق بچه هایم نمی کنم. بچه هایم را مثل گل بو می کنم، خیلی راضیم که خدا ۴ تا بچه به من داده.

با این همه سختی که داشت؟

با همه سختی هایش. من اگر این بچه ها نباشند دیوانه می شوم. یک روز نوبت دکتر داشتم تا عصر که برگردم از دلتنگی برایشان فقط گریه نکردم!

شما بیشتر به بچه ها وابسته اید یا بچه ها به شما؟

هم من و همه بچه ها به هم وابسته ایم.

می گویم این عباس من است، این لیلای من است، این فاطمه من است، این آقا مهدی من است. بهشان می گویم لیلا خانوم، فاطمه خانوم، آقا مهدی، عباس آقا.

برای روز مادر چه کار می کنند؟

همین که قدر من را می دانند و به من عزت می گذارند برایم دنیایی ارزش دارد.

چه آرزویی برای بچه ها دارید؟

برای همه بچه ها آرزوی سلامتی و خوشبختی دارم، ان شا الله که در خانه خدا رو سفید باشند. بچه های من هم اگر مشیت خدا باشد و بخواهد که شفا بگیرند شکر، وگرنه که باز هم خدا را شکر می کنم. فقط احتیاج به کسی نداشته باشند و تا زنده اند روی پای خودشان باشند، یعنی همینطور باشند و بدتر نشوند.

به مادرانی که مثل خودتان هستند چه کمکی می کنید؟

الان امکانات بیشتر شده خیلی از تولد بچه های معلول جلوگیری شده است، اما اگر کسی مشکلی داشته باشد با جان و دل راهنمایی می کنم.

یکی دو هفته پیش یک خانومی می گفت بچه ام شکافتگی کام دارد، زبانش باز نشده و باید عمل شود، خیلی ناراحت بود.

بهش گفتم الان علم پیشرفت کرده، عمل می شود، خیلی هم خوب می شود، اصلاً نگران نباشد.

برای این که من این راه ها را طی کرده ام و الان فقط شکر خدا را به جا می آورم.

برچسب ها:

اجتماعی