به گزارش گروه فرهنگ و هنر مشرق، سومین سالگرد فعالیت کانون بانوی فرهنگ با حضور جمعی از نویسندگان، شعرا و هنرمندان گرامی داشته شد.
در این مراسم که اجرایش را مژده لواسانی بر عهده داشت، سارا عرفانی دبیر کانون بانوی فرهنگ به بیان توضیحاتی درباره فعالیت های کانون پرداخت و گفت: سه سال پیش کانون بانوی فرهنگ را با هدف هم افزایی و همگرایی نویسندگان زن در حوزه فرهنگ انقلابی و اسلامی راه اندازی کردیم و تلاش کردیم دراین مدت، ارتباط با کتاب و نویسندگی را برای مادران و زنان خانه دار تسهیل کنیم.
دبیر کانون بانوی فرهنگ همچینن به فعالیت های کانون برای تسهیل در چاپ آثار نویسندگان زن اشاره کرد و گفت: تشکیل جلسات نقد و بررسی کتاب ها و رونمایی از آثار نویسندگانی که در کانون عضویت دارند، از جمله برنامه هایی است که در این سه سال با جدیت پیگیری شده است.
در این برنامه قاسم صرافان، چند قطعه شعر خواند و کلیپ هایی از فعالیت های کانون نیز پخش شد. همچنینی با حضور مسئولان سازمان فرهنگی هنری شهرداری، فرهنگسرای انقلاب، احسان عباسلو و منیژه آرمین، کیک سه سالگی کانون بانوی فرهنگ بریده شد.
آمنه اسماعیلی از دست اندرکاران کانون نیز در بخشی از این مراسم، متنی را قرائت کرد. وی گفت: یکی بود، یکی گفت: «پس ما نیستیم!» این خلاصه یک جمع زنانه است... راستش را بخواهید ما کاری به کسی نداشتیم و کسی هم کاری به کار ما نداشت. تا اینکه خانم دیپلماسی لبخند، سارا عرفانی، گفت: «من یک کوزت فرهنگ درون خودم احساس میکنم و یک ژانوارژان فرهنگی هم به اسم آقای مطهر پیدا شده که برایش پدرخواندگی کند. پرانتز باز اگرچه بعدها فهمیدم آنکه درون عرفانی بود بیشتر دختر کبریتفروش فرهنگ بوده پرانتز بسته.
خلاصه به ماهایی که الان یک پنجمش را میبینید پیام داد و گفت: «بیاید بانوی فرهنگ برای همافزایی و هماندیشی بانوان نویسنده و...» و یک سری چیزهای دیگر که من هنوز هم نفهمیدم چه گفت و یادم هست که حوصله نداشتم مخالفت کنم و گفتم: «باشه... حالا یه کاریش میکنیم...» آن روز فکر کردم عرفانی بعد «پنجشنبه فیروزهای»اش میخواهد کمی استراحت کند و هوس تفریح فرهنگی به سرش زده... گفتم: «خب باشه میایم...»
و خبر نداشتم که به اسم شیک بانوی فرهنگ میخواهد ما را وارد سیستم هتل خانم تناردیه کند. اصلا انقدر این بانوی فرهنگ در بادی امر شیک بود که یکی از بچههای ما رفت از شغلش انصراف داد و حتی روی نون و آب بانوی فرهنگ هم حساب کرده بود. اما طفلک خبر نداشت که باید زمینساب فرهنگ باشد نه بانوی فرهنگ.
این عرفانی طوری گفت «بانوووووی فرهنگ » که هر کدام از ما خیال «ملکهی فرهنگ» را در سر پخته بودیم؛ که البته در سه ماهه اول ته گرفت و ما همان پیش بند و سطل و تی فرهنگی را برداشتیم و رفتیم در تیم عرفانی.
اوایل فکر میکردیم در صدر مصطبههای فرهنگی شهرداری تهران حلوا حلوایمان میکنند و نمیدانستیم که ما در نوانخانهی یکی از فرهنگسراهای این تهران خرابشدهایم و هر لحظه باید به بابالنگدرازی امید داشته باشیم که این کارگاه و آن نشست و آن رونمایی و فلان و فلانها برگزار شود. چیزی نگذشت که تناردیه نجفی هتل فرهنگسرای انقلاب اشک ما را برای هر نشستی درآورد و ما قدر تکه نانهایی که ژانوالژان مطهر به ما میداد را دانستیم. این عرفانی هم روی ظریف را در دیپلماسی لبخند کم کرده هر روز بیشتر ما را اسیر هتل تناردیه میکرد. خلاصه سرتان را درد نیاورم... رفتیم فرهنگسراهای دیگر چیز میز برگزار کردیم و به قول ننجونم «خری به ما دادن که خر اولی رو یاد کردیم...» صد بار اساسنامه عوض کردیم و رفتیم و آمدیم تا این طفلک که میبینید الان سه ساله شده...
حالا اینها به کنار، از مصائب گروه ما یکی این بود/ است/ خواهد بود که ده مرد در یک گلیم یک در دو میخسبند ولی سه زن در یک ورزشگاه آزادی نگنجند. چرا؟ اگر دل داده باشید اولش گفتم: «یکی بود، یکی دیگر گفت ما نیستیم...»
ما اوایل انسانهای سادهای بودیم و فکر نمیکردیم که نویسندهها، این قشر فرافرهنگی، هم کلونی داشته باشند. یکی را دعوت میکردیم، آن یکی میگفت اگر فلانی هست من نمیآیم. و تازه نمیدانستیم که فلان نویسنده که در جلسهی خاملالذکر پرانتز باز گمنام پرانتز بسته به کتاب خانم نویسنده نقدی وارد کرده است الان جزو دشمنان خونی او محسوب میشود و توقع داشت ما حتما باید بدانیم که او با ایشان در یک جا حضور پیدا نمیکند و این خیلی طبیعیست! پرانتز باز ایموجی تعجب پرانتز بسته
تازه جانم برایتان بگوید که ما در این سه سال فهمیدیم که واژه «خالهزنک» گاه ارتباطات شاهرگی عمیقی با روحیه آقایان هم دارد؛ این را در جنگ لوگوها فهمیدیم. خب این طفل وقتی دید که تیکشی بیش در عرصهی هتل تناردیه فرهنگسراهای محترم شهر نیست، خواست که خودش را اثبات کند و پایکوبان و جیغکشان پا در یک کفش استقلالطلبی کرد و با هزینه شخصی برای خودش لوگو طراحی کرد که شخصیتش کمکم بین کهکشان لوگوهای فرمایشی شکل بگیرد. شاید باورتان نشود ولی یک بار دو تا آقا که از مسئولین برگزاری یک جلسه با همکاری ما بودند، از هم خوششان نمیآمد و روی لوگوی ما پایین بنر برنامه چسب زدند. قلاب باز خنده حضار قلاب بسته. و تازهتر اینکه دو تا آقا از هم باز خوششان نمیآمد و ظهر شده بود و استاد پرطمطراق کارگاه ما داشت گرسنه میماند و کسی برایش غذایی تهیه نمیکرد. و از این تازهها زیاد است و حالا شما آمدهاید جشن تولد این طفل و من نمیخواهد غرآلود کنم فضای مفید و مفرحتان را...
راستی خانمِ... که الان در سالن پیش خانمِ... چیز نشستهاید، زاویهی شما الان نسبت به صورت همان خانم چیز چهل و پنج درجه است که طبق ضوابط قهری و فلانتان باید نود درجه باشد. و من الله توفیق
گفتنی است در ادامه این مراسم، مطهره موذن زاه بخش هایی از کتاب دختر خاله ها نوشته نیلوفر مالک از نویسندگان نوقلم کانون بانوی فرهنگ را خواند و این کتاب رونمایی شد.
همچنین فائضه غفارحدادی به مناسبت سه سالگی کانون بانوی فرهنگ، متنی نوشته بود که در اختیار مشرق قرار داد:
ایرانی ها حافظه تاریخی خوبی ندارند. خب من هم یک ایرانی ام و از این قاعده مستثنی نیستم. برای همین هرچه توی گوگل ذهنم درباره دورهمی زنانه سرچ می کنم این جمله های دم دستی و نخ نما ظاهر می شوند که: «از قدیم و ندیم، زن ها پایه دورهم جمع شدن و پچ و پچ و بگو بخند بوده اند. اولین دورهمی های زنانه شاید بر مبنای جغرافیا شکل می گرفتند. زنان همسایه ای که برای سبزی پاک کردن و رب درست کردن و نذری پختن دور هم جمع می شدند و کار گروهی انجام می دادند. از مهارت های زنانه است که می توانستند لابه لای گوجه له کردن و ساقه سبزی گرفتن و سمنو هم زدن، اخبار محله را جا به جا کنند و تجربیات همسرداری و کودک داری و چند شیشه از محصولات خانگی شان را به ناف هم ببندند. یک جورهای هم نشست خبری بود و هم کارگاه آموزشی و هم رویداد اقتصادی. اما به مرور همسایه ها مثل توت فرنگی های تغییر ژنتیک یافته، بی مزه و بی خاصیت شدند و دورهمی های زنانه حول موضوعات دیگری شکل گرفتند. مثلا همین بازارچه های خیریه بانوان که با دغدغه انسان دوستی بودند و یا تیم های مطالعاتی زنان و یا حتی همان دورهمی های دوستان قدیم دبیرستان و کادر ثابت دوره های فامیلی و شوهای لباس.
راستش تا سه سال پیش، من با سی و اندی سال سابقه زن بودن، هنوز هیچ فعالیت گروهی مختص زنان را تجربه نکرده بودم و حالا که فکر می کنم احتمالا نصف عمرم بر فنا بوده! آن روزها به خاطر وقفه ای که با به دنیا آمدن پسر سومم در فرایند خواندن و نوشتنم رخ داده بود، دنبال یک دوره دوپینگی می گشتم که باتری های ادبیاتم را شارژ کنم و آموخته های ته نشین شده ام را هم بزنم و با افزودنی های جدید به آن ها طعم و عطری تازه بدهم تا بازگشتم به دنیای نویسندگی شکوهمندانه و با آمادگی باشد. دوره ها و کلاس ها زیاد بودند. قبلا چندتایی شان را امتحان کرده بودم و می دانستم که سرو ته یک کرباسند! اما شاید چیزی که باعث شد اطلاعیه دوره فشرده داستان نویسی خانم عرفانی من را به خودش جلب کند، این بود که آن روزها من تازه از خواندن کتاب "پنج شنبه فیروزه ای" او فارغ شده بودم و رویکرد درست و هوشمندانه اش در روایت دم دستی ترین اتفاقات رایج جامعه را تحسین کرده بودم. دل ها آماده بود برای این که بروم و در ده جلسه همه چیز را به روز رسانی کنم و با یک نویسنده جدید هم آشنا شوم و برگردم. اما نمی توانستم تصمیم بگیرم. چون فرهنگسرای انقلاب خیلی دور بود. هم به خانه ما و هم به خانه تنها کسی که می توانست بچه هایم را برای چند ساعت تقبل کند. وقتی در آخرین لحظات متوجه شدم که این کلاس مهدکودک هم دارد و می شود با بچه ها بروم اشک شوق در چشمانم حلقه زد و یاد کلاس های خارجه افتادم که چنین خدمات جانبی لاکچری ای داشتند! دیگر شک نکردم و دوره را رفتم. اما دیگر برنگشتم! چرا که گمشده تاریخی ام را پیدا کرده بودم.
یک جمع زنانه شاد که نه حول جغرافیا و عواطف و دانش و دوستی و قرابت و پول، که حول دو عنصر ادبیات و دین شکل گرفته بود. و چی بهتر از این. دو دغدغه و علاقه ای که سال ها در وجودم به تنهایی جا به جایشان کرده بودم و همراه خوش مرامی نیافته بودم که آن سر دغدغه هایم را بگیرد و با صحبت و همفکری و بگو بخند، راه را کوتاه کنیم. و حالا رسیده بودم به چند نفر که درست مثل خودم بودند. با همان دغدغه ها و با همان مشکلات. با بچه های قد و نیم قد و کتابهای چاپ شده و کارهای نیمه کاره و فکرهای بزرگ. گروهی که هربار برای جلسه ای جمع می شد، حرفهای جدی اش بدون سهمیه ای از بگوبخند و چای و سیب زمینی سرخ کرده و دستشویی بردن بچه ها و جواب دادن ارجاعات مکررشان، پیش نمی رفت و امکان نداشت جلسه ای هماهنگ شود و لحظه آخر مادری به خاطر مریضی بچه یا همزمانی با جلسه مدرسه شان، قرارش را کنسل نکند. اما ما سمج تر از این حرف ها بودیم. کارگاه های آموزشی را ادامه دادیم. آشنایی زدایی، نویسندگی خلاق، درست نویسی. اعضای جدید بهمان اضافه شدند که لزوما مامان هم نبودند. اما باحال بودند. با همان دغدغه های ادبیاتی و دینی. و با اندیشه های جدید و نفس های تازه. اولین سالگرد تولدمان را توی همین سالن گرفتیم. با گلدان لاله ای که هرکدام به خانه بردیم و برایمان نماد بانوی فرهنگ بود و هر روز صبح کمی از سماجت و استقامت خودمان را رویش اسپری می کردیم که شاداب بماند. سال دوم سال سیر مطالعاتی و نقد کتاب بود. کتابهای تازه چاپ شده را می خواندیم و دورهم می نشستیم و نقد می کردیم. چه کیفی می داد. نویسنده بینوا هم که نبود از خودش دفاع کند. سیب زمینی می گذاشتیم دهانمان و شخصیت پردازی اش را به چالش می کشیدیم. چای لیوانی هورت می کشیدیم و اشکال پیرنگی می گرفتیم.
شیرینی عروسی یکی را می کردیم توی دهنمان و تلفیق زبان آرکئیک و کلاسیکش را تحسین می کردیم. بچه را دستشویی می بردیم و از توضیحات آیا این کتاب نیاز این زمانه بود؟ چیزی نمی شنیدیم. کتابهای جدید از اعضای خودمان هم چاپ شد که برایشان نقد عمومی گذاشتیم. حلیه، رویای بعد از ظهر، دهکده خاک بر سر. با حضور اساتید کاربلد و جمعیت مشتاق و نویسنده های ذوق زده شان. یک کارگاه شخصیت پردازی هم گذاشتیم و کم کم رسیدیم به دومین جشن تولدمان که توی یک کافه ی مهربان برگزارش کردیم. نشستی هر چند ساده ولی به غایت مفید و صمیمی. اساتید بزرگی مثل خانم تجار و خانم آرمین مهربانانه قبول کردند که در جمع مان باشند و گاهی چند تجربه و چند جمله که آدم از کسی که پیش تر راه را پیموده می شنود، او را فرسنگ ها جلو می اندازد و آن روز از همان روزهای ناب بود که کلی سال جلو افتادیم. سال سوم مان را با حضرت معصومه شروع کردیم. با نقد دختر ماه. و برکت پاشید روی سر و صورت و کتابها و کلماتمان. دیگر باید یاد می گرفتیم که با کلمات کم، اثرات زیاد بگذاریم. کارگاه داستانک گذاشتیم و وقتی خودمان برای امام حسین داستانک نوشتیم و طعم خوشمزه اش زیر زبانمان مزه کرد گفتیم از همه بخواهیم برایمان از این خواندنی خوشمزه بفرستند. آن قدر زیاد که بتوانیم کتابشان کنیم و کام همه را با آن شیرین کنیم. فراخوان ِمسابقه کلمات روضه خوان با همین هدف شکل گرفت و چقدر هم استقبال شد. سه شنبه های خواندنی هم همین طور. قراری برای سه شنبه های اول هرماه. دورهمی بررسی آثار کلاسیک برای خلق آثار امروزی بهتر. اسمش قلمبه است کمی ولی رسمش بر مبنای شناسایی استعدادهای تازه است. تازه قلم های تازه نفس. آنها که دغدغه ادبیات و دین دارند اما کسی را نیافته اند که آن سر دغدغه هایشان را بگیرد و راهشان را با همفکری و بگوبخند کوتاه کند. و حیف است که نگویم هرچند بانوی فرهنگ اسمش زنانه است و در ادامه همان دورهمی های سبزی پاک کردنی و آش هم زدنی شکل گرفته است، اما درِ تمام نشست ها و کارگاه ها و نقدهایش به روی آقایان همیشه باز بوده و هست و باید باشد. که بانوی فرهنگ بر مبنای ادبیات و دین شکل گرفته و این هر دو ربطی به جنسیت ندارند...
امیدوارم روزی که ما نباشیم، نویسنده های قهاری از زنان و مردان سرزمینم صدمین سالگرد تولد بانوی فرهنگ را جشن بگیرند و نقش آن را در ارتقای ادبیات دینی ایران فراموش نشدنی بدانند. هرچند که ایرانی ها حافظه تاریخی خوبی ندارند!!!