خواهران سخت مشغول کارند!

به گزارش مشرق، خانم نفیسه السادات امامی از فعالان فرهنگی و تربیتی در اصفهان، روایتی از حضورشان در یک جمع جهادی را در اختیار مشرق قرار دادند که با هم می خوانیم:

بالاخره پس از چند روز اصرار و به کار بستن لطایف‌الحیل مجوز حضور در کارگاه برایم صادر شد! چه روز عجیب و زیبایی! بدون شک بهترین روز سال ۹۹ تا به اکنون بود. به بهانه دیدار دوستان سوار خودرو شده و در مسیر آرام آرام خانواده را آماده کردم تا نهایتا به دو ساعت فعالیت در کارگاه تولید ماسک رضایت دادند. لبخند پیروزی بر لب زنان وارد حسینیه شدم که به یک باره مسئول درب ورودی حسابی به برجکمان زد!

- «خانم ظرفیت واحد خواهران تکمیله لطفا برگردید!»

با اصرار وارد کارگاه شدم. دیدن کفش‌های پشت درب دومین شوک بود!!! این همه آدم؟؟! چند نفر را پس زدم خانمی ماسک زده و روپوش به تن بلند بلند می‌گفت: «خواهران دیگه جا نیست لطفا تشریف ببرید».

سعی کردم از پشت ماسک چهره فرد رو به رویم را تشخیص دهم بلکه راهی برای نفوذ به آن طرف درب بیابم. مسئولین آن‌جا از فعالین فرهنگی شهر و دانشگاه‌ها بودند، نه من غریبه بودم نه آن‌ها، همدیگر را می‌شناختیم. اما تلاشم برای استفاده از روابط اجتماعی بیهوده بوده!! همین که از بین متقاضیان پشت در به سمت مسئول گام برمی‌داشتم اعتراض خانم‌ها به صف شکنی­ام بلند شد!! اصلا باورکردنی نبود... چه خوش خیال آمده بودم یک کار جهادی ناب و کم تقاضا انجام دهم اما اکنون من هم باید به جمع التماس کنندگان برای حضور می‌پیوستم! هر چه التماس بود درون چشمان و صورت ماسک زده­ام ریختم و بار دیگر به آن­ها اطمینان دادم حقشان را ضایع نخواهم کرد و هیچ کشی را به ماسک نخواهم چسباند!! عزمم را جزم کردم، حالا که آمده­ام دست خالی برنمی‌گردم. پس از چانه‌زنی و تلاش بسیار نهایتا با حضورم در کارگاه موافقت شد.  

 مسئول ضد عفونی یک دمپایی مردانه خیلی بزرگ جلوی پایم گذاشت، از همان استخری‌ها!

پیش پایم خم شده بود و به کف پایم اسپری ضدعفونی می‌زد. کلی خجالت کشیدم. به جلو راهنماییم کرد. هنوز نه ماسکی می‌دیدم نه کشی! تا مقصود ره بسیار بود...

ابتدای سالن با حجمی از کیف و چادر زنانه روبه رو شدم. آن‌چه از بقایای جهادگرانِ ماسک‌دوز پیش رویم می‌دیدم گواهی از حضور بیش از صد و پنجاه نفر در داخل سالن می‌داد. روی زمین را تقسیم‌بندی کرده بودند و هر بخش سفره‌های یک بار مصرفی برای قرار گرفتن وسایل پهن بود. ناخوداگاه یاد اعتکاف افتادم و پارچه‌های حائل سفید رنگش که کف مسجد می‌انداختیم و بعد با صدای بلند از خواهران می­خواستیم وسایلشان از محدوده مشخص شده دورتادورشان پیش‌روی نکند، می­خندیدیم و می­گفتیم خیال کنید که این چند وجب جا قبرتان هست...! خاطرش خوش! شنیدم در اعتکافِ کرونا دیده­ی امسال عده­ای به عادت یک سجاده گوشه­ای از منزلشان پهن کردند و جز به ضرورت از روی آن چهارگوش محصور تکان نخوردند...

خیال را پس زدم، فرصت خاطره بازی نبود.کنجکاوتر از همیشه چشم می‌چرخاندم و اطراف را می‌پاییدم. حدود سی صندلی کمی جلوتر قرار داشت و عده‌ای خسته روی آن نشسته بودند.

بالاخره پس از این همه ریاضت نفس درب بهشت بر ما گشوده شد و سرخوش از اینکه از برزخ ضدعفونی و پاستوریزه‌سازی رهایی یافته­ ایم قدم در سالن نهادیم! دور تا دورم سالنی گرد با بیش از صد و پنجاه میز مطالعه‌ی سفره پوش بود! پشت هر میز یکی دو نفر سخت مشغول چسباندن کش به ماسک‌ها بودند. در گوشه‌ای یک میز بزرگ خط‌کشی شده قرار داشت و دو نفر کش‌ها را هم‌اندازه می­چیدند. افرادی برای تأمین اقلام مورد نیاز بر هر میز سرکشی می‌کردند. عده‌ای هم مشغول نظارت بر ماسک‌های تولیدی بودند.

بُهت‌زده بودم. آن چه می‌دیدم از ذهنیاتم خارج بود.  این مدت بارها پیامک‌های درخواست داوطلب برای دوخت ماسک دریافت کرده بودم، گمان می‌کردم اوضاع وخیم است و کمکی نیست؛ اما واقعیت اینجا برعکس بود. از طرفی بعد از حدود یک ماه خود قرنطینگی دیدن این تعداد انسان در کنار هم_البته با رعایت اصول بهداشتی_ بسیار لذت بخش بود.

خواهران سخت مشغول کار بودند. از بلندگو مولودی‌های شعبانیه پخش می‌شد. خانمی اسفند به دست دور می‌زد و مدام صلوات می‌فرستاد. فضا از عطر گلاب و اسفند و صلوات پر بود. اینجا واقعا عید قابل لمس بود! شعبان امسال نُو روزی شده بود برای خودش! هر از گاهی مولودی قطع می‌شد، آقایی پشت بلندگو می‌آمد و از برادران می‌خواست قبل از رفتن به سرویس بهداشتی روپوش و گان خود را دربیاورند و خواهران هم ریز ریز به روزگار آن‌ها می‌خندیدند!

در زمان بودنم همان آقا چند بار دیگر هم پشت بلندگو آمد و جهادگرانِ سلامت را به پذیرایی و جا به جایی با گروه‌های جدید دعوت کرد. عجیب نیست؟! عده‌ای اینجا التماس می‌کنند به ما هم کار بدهید، مسئولین التماس عده‌ای دیگر را می‌کنند که بروید خستگی در کنید، عده‌ای هم در خانه‌ها و در شهر مجازی‌شان التماس کشورهای بیگانه را می‌کنند که به ما ایرانی‌ها نظری کنید و ماسک و گان صدقه بدهید...

در حال و هوای خودم و غبطه به جماعت رو به رویم بودم که یکی از کادر آمد و مسئولیتم را توضیح داد. از خدا خواسته قبول کردم و شدم یکی از مسئولان کنترل کیفی! با این کار سر قولم با منتظرین داخل صف هم می­ماندم و هیچ کشی را به ماسک­ها نمی­چسباندم!

ماسک‌های تمام شده قبل از ارسال به کارخانه برای ضدعفونی به دقت ارزیابی و درجه‌بندی می‌شدند. یک به یک ماسک‌های مونتاژ شده را بررسی می‌کردیم؛ رشته‌های چسب حرارتی اضافه بر سطح آن را پاک می‌کردیم، نخ‌های اضافه را می‌چیدیم، مساوی بودن اندازه کش‌ها و استحکامشان را می‌سنجیدیم، بر بالا و گوشه‌های ماسک دست می‌کشیدیم و هر برآمدگی اضافی را برطرف می‌کردیم تا صورت کادر درمان را زخمی نکند. انگشتمان که فلز نازک روی بینی و محل چسبیدن کش به ماسک را لمس می­کرد ناخودآگاه چهره زخمی آن­ها در ذهنمان نقش می‌بست و باعث میشد دقتمان را بیشتر کنیم..

روز عجیبی بود. گفت و گوی افراد زیاد شنیده نمی‌شد اما همان‌قدر هم که بود بوی شهادت و جبهه می‌داد. البته اسباب شوخی و خنده هم که کلا فراهم بود. مخصوصا من که هر از گاهی مورد اصابت تیر و ترکش‌ شوخی‌های همیشگی دوستانم قرار می‌گرفتم..

آن‌جا آشنا کم نبود اما از حرفه و تحصیلات آشناییتی داده نمی‌شد. حداقل برای اطرافیان من که این گونه بود، همان چند نفری که هم‌کلامشان شدم. مشخص بود از فعالین فرهنگی شهر هستند اما پشت ماسک‌ها هویّت دنیایی خود را پنهان کرده و آرزو می­کردند همیشه هنگام جهاد ماسکی بر صورت داشته باشند... برخی هم به جبران عید دیدنی­های ممنوعه، این بار خانوادگی به ملاقات خدا آمده و مردان خانواده در واحد برادران مشغول بودند.

***

آمده بودم دو ساعت بمانم، در ابتدا به ده دقیقه تقلیل پیدا کرد و اکنون از زمان پایان کارِ اعلام شده در اطلاعیه نیم ساعتی هم گذشته بود. قبل از غروب مولودی ولادت حضرت عباس علیه السلام خوانده شد. بانوی کنارم چسب به دست ریز ریز اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد که خدا اربعین امسال را از ما نگیر... با نزدیک شدن به اذان صدای زنده و آشنای یکی از روحانیون بزرگ شهر در حال خواندن دعای فرج پشت بلندگو آمد... به گمانم حاج آقا مهدوی خودمان بود. مناجات شعبانیه و دعای هفتم صحیفه سجادیه هم دیگر ارزاق معنویمان در حسینیه بنی­ فاطمه سلام ­الله علیها بود.

بالاخره کار تمام شد. مسئول ضد عفونی خسته‌تر از قبل روی صندلی درب ورودی بی حال افتاده بود. یادم افتاد آخرین بار اربعین ۹۸ در صف سرویس بهداشتی همدیگر را دیده بودیم. همان آن‌جا یک لیوان آب به دستش داده و گفته بودم چون جا نیست وضویش را یک جایی در خفا بگیرد. هر دو آن خاطره را مرور کردیم، گفت: گرد و غبار و آلودگی‌های راه، استکان‌های شسته نشسته ­ی چای عربی و آن لیوان آب غیر آشامیدنی برای وضو کجا و ژل ضدعفونی و ماسک و گان کجا؟!!! خندیدیم...تلخ...اما پر امید. بسته عیدی میلاد حضرت عباس علیه السلام را به دستم داد: یک بسته استریل شده شامل ژل ضدعفونی، ماسک، شکلات و کیک...آری به راستی شربت و بستنی ایستگاه صلواتی اعیاد شعبانیه کجا و عیدانه­ی ژل ضدعفونی و ماسک کجا؟!

در مسیر بازگشت از کنار زاینده‌رود گذشتیم...دیدن پارک‌های تاریک و حصار بندی شده، چراغ‌های خاموش پل‌های تاریخی و کوه صفه، گلستان شهدای آذین بسته‌ی مملو از ملائک اما خالی از جمعیت و این همه سکوت و آرامش شهر در دهمین روز فروردین سنگین بود. تاریخ سال‌ها باید از این روزها، تلاش­ها، همدلی­ها، اتحادها، مراقبه و خویشتن­داری­ها و بغض­های پنهانمان بنویسد.

آن شب زودتر از همیشه به خواب رفتم. پاها، شانه‌ها و گردنم درد می‌کرد. قبل از خواب از پشت پلکان بسته تصویر شخصیت‌های ناشناس مخفی شده پشت ماسک‌­ها را مرور کردم. با خود می‌اندیشم اوضاع خیلی هم فرق نکرده است، چه اربعین و چه راهیان نورِ نوروز سال‌های گذشته؛ آن‌جا پشت چفیه و روبنده چهره می‌پوشاندیم و اکنون اینجا پشت ماسک. بعضی مواقع ناشناس ماندن آرامشی دارد که در رخ نمودن نیست.  شهر خالی است و میلیون‌ها نفر در خانه‌ها پشت درهای بسته مانده‌اند. اما مهربانی‌ها هنوز هم هست، بیش از پیش با چهره‌ای جدید، در خفا و خاموشی...فقط کافی است چشم­ها را با ژل ضدعفونی دنیاپرستی شست و جور دیگر نگریست.

نفیسه السادات امامی / دهم فروردین ۱۳۹۹

برچسب ها:

فرهنگ و هنر