می‌ترسیم مورچه‌ها کرونا را به دهان بگیرند و بیاورند محله‌ ما!

به گزارش مشرق، حسین شرفخانلو، نویسنده و مدیر آرامستان های شهرستان خوی است. او درباره روزهای کرونایی روایتی نوشته است که با هم می خوانیم.

هنوز مانده تا ابعاد پنهان و پیدای این ویروس عالم‌گیر را متر و ذرع کنیم و این هنوز از نتایج سَحَرِ سِحرِ آن بیماری واگیرِ زبان نفهم است که توانست نمازجمعه‌ای را که موشک‌های صدام و بمب منافقان نتوانست تعطیل کنند را تعطیل کند و حرم اهل بیت علیهم السلام را و درس و دانشگاه و مدرسه را و حتا دید و بازدید عید را و خیلی چیزهای دیگر را.

حیف که سوادم قد نمی‌دهد برای‌تان تحلیل کنم از قطعیتِ حمله‌ی بیولوژیکی‌ای که ارتش آمریکا در وُوهانِ چین نهالش را کاشت تا میوه‌اش را در به صفر رساندن صادرات سُوهانِ قم بچیند!

کرونا که به ایران آمد و نمی‌دانم چرا بجای این‌که در شهرهای مرزی و یا در بنادر و یا در فرودگاه‌های بین‌المللی مملکت خودش را نشان بدهد، عهد رفت و در قم رونمائی شد، طول کشید تا به خوی برسد. هر روزی هم که آمار مبتلایان و شفا گرفتگان و به دیدار حق شتافتگان در اثر ویروس را از تلویزیون اعلام می‌کردند، شکر خدا می‌کردم که «الحمدلله هنوز پَرَش به پَر ما نگرفته و شهر و مردم ما دچارش نشده‌اند.» روزی هم که گفتند اولین مورد مبتلا در خوی شناسائی شد، زنگ زدم از دوستان دانشکده پزشکی و آمار گرفتم و گفتند حال و احوال عمومیِ دختر جوانی که ویروس را از دانشگاه شهر محل تحصیلش وارد خوی کرده، مساعد است و جای نگرانی نیست.

اما برابر دستورالعمل‌ها باید آماده می‌بودیم و سرِ این باید، دادیم در دوردست ِمحوطه‌ی آرامستان، جائی آماده کردند به طول گنجایش ده بیست قبر و به عمق دو متر. دستور وزارت بهداشت، دفنِ کرونائی‌ها در عمق حداقل ۲ متر بود. و این‌که باید قبور را از هم جدا می‌ساختیم و بین بلوک‌های سیمانیِ دو قبر را فاصله می‌انداختیم و با خاک پر می‌کردیم و کفِ آرامگاه را قبل از تدفین، آهک‌اندود می‌کردیم و چه و چه… . هنوز عرقِ بنّای سازمان از ساختن یکی دو آرامگاه طبق دستورالعمل خشک نشده بود که کانال‌های با اسم و بی‌اسم در تلگرام شروع کردند به انتشار تصاویر مراحل آماده‌سازی قبرهائی که مُرده توی‌شان نبود! و تشویشی ایجاد شد در شهر که «آی مردم! چه نشسته‌اید!!؟ کرونا در خوی هم تلفات گرفت» و تلفن پشت تلفن که «چه خبر؟ راستش را بگوئید! چند تا تلفات داده‌ایم؟ چرا آمار رسمی نمی‌دهید بیرون!… چی را دارید از مردم قایم می‌کنید؟… بالاخره که چی!؟… آخرش که مجبورید مُغُر بیائید!!!… .» و صد از این دست حرف‌ها و لیچارها و تیکه‌ها… و همه بخاطر قبری که تویش مرده‌ای نبود هنوز!

یک هفته، ده روزی گذشت و شکر خدا آن قبورِ به احتیاط ساخته شده صاحبی پیدا نکردند. اما فوتی‌هائی از بیمارستان منتقل می‌شدند با گواهی فوتِ مشکوک به کرونا. دستورالعمل این بود که یا خانواده‌ها صبر کنند جواب آزمایش بیاید و یا اگر عجله دارند، فوتیِ مشکوک به کرونا در قطعه‌ای که آماده کرده بودیم، به شیوه‌ی تدفینِ کرونائی‌ها دفن شود. به غیر از یک نفر، باقی‌شان صبر کردند جواب آزمایش بیاید و جواب همه‌ی آزمایش‌ها منفی بود شکر خدا. آن یک نفر هم وقتی دید عجله کرده و اگر یک روز دندان سر جگر می‌گذاشت، مجبور نبود میتش را در قطعه کرونائی‌ها دفن کند، پشیمان آمد که اجازه بدهید جایش را عوض کنیم و طبیعتا نمی‌شد و شنید که «نبش قبر حرام است» و رفت پیِ گرفتن حکم از دادستان و از ایشان هم همان را شنید که از ما شنیده بود.

این وسط تصمیم گرفته شد که تردد به آرامستان را محدود کنیم و از مردم بخواهیم به جای پنج‌شنبه آخر سال، در طول هفته به زیارت اهل قبورشان بیایند و تجمع و ازدحام نشود در محوطه.

پنج‌شنبه‌ی آخرِ امسال یوم‌الشک بود. بین پنج‌شنبه ۲۲ اسفند و پنج‌شنبه ۲۹ اسفند و به احتمال این‌که ۲۹ اسفند را مردم شب عید و سال تحویل بگیرند، پیش‌بینی می‌کردیم مردم به احتیاط عمل کنند و فریضه‌ی زیارت اهل قبور در آخر سال را در ۲۲ام ادا کنند! البته سربند اطلاع‌رسانی‌هائی که در سطح شهر و در فضای مجازی انجام شده بود، زیارت اهل قبور در پنج‌شنبه آخر سال در ۲۲ اسفند بصورت دورکاری انجام شد و از ازدحام و ترافیک سنگین هر ساله خبری نبود.

گذشت تا شنبه ۲۴ ام اسفند که یک‌هو خبر رسید آزمایش کرونای ۴ نفر از امواتی که از دو روز قبل به سردخانه‌ی سازمان منتقل شده بودند، مثبت است. یک نفرشان اهل چایپاره، یکی اهل یکی از روستاهای نزدیک خوی و دو نفر از ساکنان شهری در نزدیکی خوی.

ولوله‌ای افتاد بین همکاران و رنگ از رخسار دوستان پرید و به چشم برهم زدنی، ماستِ همه‌شان کیسه شد! نوبتی هم که بود، نوبت به شهر ما رسیده بود و باید می‌رفتیم زیر یک خمِ کار. در کسری از ثانیه، کلهم اجمعین همکاران که تا دقیقه‌ای قبل شاد و سرخوش نشسته بودند و گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند و دل می‌دادند و قلوه می‌گرفتند، آرایش جنگی به خود گرفتند و فضا عوض شد. انگار که هر کسی یک بمب میکروبیِ حامل ویروس کرونا ۱۹ باشد که هر آن ممکن است بترکد و زمین و زمان و اطرافیان را بیالاید.

تماس گرفتم با شهردار شهر نزدیک که؛ مهیا باش! می‌خواهم مهمانِ یک‌هوئی برایت بفرستم. به دوستان اداره بهداشت محیط هم گفتم که بر اساس پروتکل‌های فی‌مابین، زود خودشان را برسانند برای نظارت بهداشتی لازم حین انجام تشریفات شرعی.

کار مُتوفّای اهل چایپاره خیلی زود راه افتاد و راهی‌ش کردیم شهرشان برای دفن. برای دفن فوتیِ روستائی هم بنا شد دوستان اداره بهداشت بروند از محل قبرستان‌شان بازدید کنند. قبرستان آن روستا، در چمن‌زاری مصفاست نزدیک رودی که چهار فصل سال را پر آب است. احتیاط این بود که بروند از محلی که برای دفن آماده شده بازدید کنند که آیا در عمق دو متری‌ای که لازم بود کنده شود، خاک مربوط است یا خیر و آیا امکان نفوذ آب به قبر در آن عمق وجود دارد یا خیر. رفتند و بازدید کردند و دیدند که چاله در یک و نیم متری به آب می‌رسد و نتیجه این شد که روستائیِ محروم را در قطعه‌ای که ما در آرامستان آماده کرده‌ایم به خاک بسپارند.

ماند دو نفری که مال شهرِ نزدیک به خوی بودند و از جمعه به شهردارشان ترتیبات لازم برای آماده کردن محل دفن را گفته بودم و از صبح که نتیجه آزمایش آمد، مدام در تماس بودیم که محل را مهیا کند. دوست‌مان که لابی قدرتمندی در بین مسئولین بهداشتی شهر دارد، برای این‌که پای ویروس حتا به صورت کاور شده و ایمن سازی شده به خاک قبرستانش نرسد، همزمان کلید لابیِ قوی‌اش را انداخته بود در قفل و کلون مسئولین قضائی، بهداشتی، انتظامی که قانون خرق! کند که همه‌ی فوتی‌های شهرستان باید! در یک نقطه دفن شوند و مقاومت کردیم و با زبان الکن و دست کوتاهی که در لابی داریم، مسئولین قضائی، بهداشتی، انتظامی و سیاسی شهر را مجاب کردیم که برابر بخشنامه‌های ابلاغی هیچ تکلیفی برای شهرداری خوی و آرامستانش وجود ندارد که فوتی‌های شهر و روستاهای مجاور را بپذیرد. و لابی‌مان به رغم زبان الکن و دست کوتاه‌مان، گرفت و بنا شد فوت شده را بعد از انجام تشریفات شرعی، راهی کنیم شهر خودشان.

ظهرش تصمیم گرفتیم که هم‌زمان، گام دوم محدود کردن ترددها به محوطه آرامستان را اجرائی کنیم و اطلاعیه دادیم که تا اطلاع ثانوی، ورودی‌های آرامستان مسدود شدند و مراسم‌های مربوط به تشییع و تدفین با کم‌ترین تعداد نفرات انجام می‌شود. و عصر نشده، کل ورودی‌ها و خروجی‌ها را بستیم.

حالا دو کرونائی فوت شده در اثر ویروس منحوس داشتیم که تشریفات غسل‌شان انجام شده بود و مانده بود آماده شدن محل دفن‌شان در محلی که باید شهرداریِ شهر نزدیک خوی آماده می‌کرد. عصر شده بود و داشت کم‌کم آفتاب می‌رفت پشت اورین که غروب کند. شهردارشان زنگ زد که هنوز آماده نیستیم! خنده‌ام گرفت. گفتم «بنده خدا! مگر داری برای مسابقات لیگ دسته یک تمرین می‌کنی که می‌گوئی هنوز به سطح لازمِ آمادگی نرسیده‌ام!؟ یک قبر کندن است که آن‌را هم بیل مکانیکی می‌کَند. نه تو. که آن‌هم، کار یک ساعت است. بجنب برادر! شب شد. همشهری‌هایت این‌جا علاف مانده‌اند از صبح.»

بعد چندین و چند نوبت خواهش و اِلحاح و تمنا و درخواست، بالاخره به آمادگی لازم رسیدند و یکی از دو فوتی‌شان را فرستادیم رفت. (برای فوتیِ دوم‌شان هنوز جواز دفن صادر نشده بود از بیمارستان)

کار انسداد ورودی‌ها با موانع سیمانی هم داشت تمام می‌شد و داشتیم جمع می‌کردیم برگردیم خانه که شهردار زنگ زد «جنازه را برگرداندم! قبر آماده نشد!» کارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد. مقام قضائی پشت بندش تماس گرفت که بخواهد کوتاه بیایم. بعدِ مقام قضائی، شهردار خودمان و بعدش فلانی و فلانی و فلانی که ریش گرو بگذارند که سر و ته قصه هم بیاید. میت مسلمان حرمت داشت. خدا را خوش نمی‌آمد شانه خالی کنم. کوتاه آمدم. خودروی جنازه‌بر برگشت. قوم و اقربای متوفی هم پشت سرش. هم‌زمان، یک زانتیای نقره‌ای هم آمد که برود تو که نگهبان جلویش را گرفت. جوانی بود عینکی که به نظرم آشنا آمد. ماشینش را بیرون محوطه پارک کرد و آمد تو. یکی از بستگان متوفی جلویش را گرفت که «داری می‌روی از بدبختی‌مان فیلم بگیری برای کانالت؟!» جوانک به تته پته افتاد. گفت می‌روم قطعه شهدا. و راهش را کشید و رفت. بی‌آنکه کسی بو ببرد، یکی از نگهبان‌ها را فرستادم پی‌ش که زاغ سیاه چوب بزند ببیند جوان کجا دارد می‌رود و اگر قصدش فیلم گرفتن و این‌ها بود جلویش را بگیرد.

دفن انجام شد و قوم و اقربای فوت شده‌ی کرونائی سلانه سلانه داشتند برمی‌گشتند که باز با جوانِ رفته به زیارت شهدا، رخ به رخ شدند. هم‌زمان فیلم دفن هم رفت روی سرخط خبری کانال‌ها! دو سه ثانیه دیرتر رسیده بودم، جوان را به قطعات نامساوی تقسیم کرده بودند… . به هر والذاریاتی بود، یقه‌ی جوان را که داشت آشنائی می‌داد به‌م که رفیق فلان رفیفتم هستم را از دست خانواده‌ی عزادار گرفتم و جمع کردیم رفتیم. شب شده بود.

صبح فردایش که یک‌شنبه بود، تا کاغذ و مدارک آخرین متوفای بر اثر کرونا از بیمارستان بیاید، ظهر شد و خونِ بستگانِ فوتی به جوش آمد. هی رفتند و آمدند و شنیدند که باید صبر کنید و هی رفتند و آمدند تا کاسه‌ی صبرشان لب‌ریز شد و طبیعی‌ست ماندنِ چند روزه‌ی جسد در سردخانه +عدم آمادگی شهرشان برای پذیرش جنازه + شنیدن جواب سر بالا جمع شد و شد و حاصلش حمله به ساختمان اداری‌مان بود در چند مرحله که نهایتا منجر به پائین آمدن شیشه‌ سکوریت ورودی شد با پتکی که لابد اگر شیشه، سینه سپر نمی‌کرد و هیجانِ جوان حمله کننده در شکستنِ آن فرو خورده نمی‌شد، در سر و مغر من و همکارانم فرود می‌آمد! و داد و بیداد و فغان و فحش و فضیحت و عربده بود که بعد از شکستن شیشه‌ها به راه افتاد و همکاران می‌دانند که در مواردی از این دست، خون را با خون نمی‌شود شست و باید سعه صدر نشان داد.

به هر نحو، قصه مدیریت شد و گرد و خاک خوابید. بچه‌ها داشتند شیشه خرده‌ها را جمع می‌کردند که گروه دوم معترضین با داد و بیداد بیشتر سر رسیدند؛دسته‌ای اهالی شهرک ولی‌عصر، که خانه‌هایشان در منتهی‌الیه ضلع شرقی آرامستان است. منتهی الیه که می‌گویم یعنی فاصله آخرین آرامگاه با کوچه‌ی این‌ها کمِ کمش یک کیلومتر فاصله دارد. جمعی حدود ده نفره آمده بودند که بگویند چرا کرونائی‌ها در آرامستان دفن می‌شوند و ممکن است مورچه‌ها که به لایه‌های زیرین زمین دسترسی دارند، پس از تجزیه شدن این اجساد، ویروس را به دهان بگیرند و بیاورند در محله‌ی این‌ها.

الغرض، بازنشستگانِ پرتجربه‌ی خشمگین از دفن کرونائی‌ها در آرامستان هجوم آورده بودند که بگویند «ممکن است داعش حمله کند و اجساد را از قبر بیرون بکشد و ویروس‌شان را بگیرد و منتشر کند در سطح جامعه. پس؛ ببرید این‌ها را در جائی دور از شهر دفن کنید و بجای یک نگهبان، ۵ نگهبان بر قبورشان بگمارید و دوربین مداربسته نصب کنید و حواس‌تان باشد که دشمن سوءاستفاده نکند از ماجرا!!!»

مدیونید اگر فکر کنید دارم بذله می‌گویم! دارم عین جملاتی را که شنیده‌ام را می‌نویسم! بندگان خدا در اثر یکی دو عکس و تیتر جنجالی فلان فیک نیوز، اعصاب و روان‌شان به هم ریخته بود و نگران بودند و مشوش که؛ حاصل یک عمر زحمت‌شان را که داده‌اند و یک قطعه زمین خریده‌اند و تویش سرپناه ساخته‌اند، حالا چون در کنارش کرونائی دفن شده، لابد از ارزش خرید و فروش می‌افتد و بدبخت می‌شوند… .

حرف زدم باهاشان. گفتم که اولا اجساد کرونائی، در چند لایه‌ کاور ضدآب داخل قبر گذاشته می‌شوند و ثانیا قبل از دفن، ضدعفونی می‌شوند و ثالثا زیر و رو و دیواره‌های قبر هم آهک پاشی می‌شود و آن‌قدر از ایمنی و بی‌خطری اجساد کرونائی گفتم که بخش اول نگرانی‌شان مرتفع شد. ماند خطر حمله دواعش و کشیدن اجساد آلوده از دل خاک و انتشار ویروس در جامعه! گفتم تا این‌جای بحث در تخصص من بود و موردی که گفتید امنیتی است و بروید ساعت ۳ برگردید. جلسه‌ای با مقامات مسئول و درگیر با موضوع داریم و مقامات امنیتی هم خواهند آمد. دغدغه‎تان را با ایشان مطرح کنید. ان‌شاءالله که نتیجه می‌گیرید… .

قصه‌ی حمله به ساختمان‌مان باعث شده بود که ظهر همان‌روز طی جلسه‌ای فوری، با حضور کلیه‌ی شهرداران و بخشداران و دوستان دانشکده پرشکی و مقام محترم قضائی برگزار و مقرر شود هر شهر و روستائی مسئولیت دفن فوتی‌های احتمالی بر اثر کرونا را برعهده بگیرد و آمادگی!!! لازم را کسب کند.

فردایش، حمله کنندگان که سردی خاک، شعله‌ی خشم‌ دیروزشان را نشانده بود، با سری به زیر و شرمگین و پشیمان آمدند به عذرخواهی. گفتم یکی از همکاران برود شکایت‌مان را که دیروز بعد از حمله! به انضمام تصاویر دوربین مداربسته تسلیم پاسگاه شهرک شده بود را پس بگیرد و قضا را، حمله کنندگان، کارشان شیشه بُری بود. تا ظهر شیشه‌ها را جا انداختند و اوضاع به شکل سابق برگشت.

عصرش که داشتم برمی‌گشتم از سر کار، سردفتر یکی از دفاتر اسناد رسمی که روحانیِ خوش مشربی است و می‌دانم سابقه‌ی رزمندگی دارد، زنگ زد که «لباس و تجهیزات آماده کرده‌ام و گذاشته‌ام صندوق عقب ماشین. فوتی کرونائی برای‌تان آمد، زنگ بزن بیایم غسلش بدهم، کفنش کنم و نمازش را بخوانم و بروم باهاش توی قبر برای تلقینش.»

گفتم «از نیت و حرکت خوبی که داری ممنونم. دعا کن، آمار روی همین چهارتائی که این دو سه روزه، آمدند و از سرمان گذشتند بماند… .»

گفت «الاهی آمین… .»

برچسب ها:

فرهنگ و هنر