«سلیمانی» از کرونا ترسید و آب شد

به گزارش مشرق، دکتر محمدرسول رستمی در روایتی از روزهای کرونایی نوشت:

با‎ ‎محسن وارد اتاق ۲۲۴سی سی یو شدیم. دو تخت با فاصله از هم که روی هر کدام یک مریض دراز کشیده بود و یک پرستار بالای سر تخت ‏اول. با دست به کسی که روی تخت خوابیده به نظر میرسید اشاره کرد و گفت: ایشونه؛‎ 

نه دستگاه تنفسی نه سوندی نه حتی آنژوکتی. عادت کرده بودم که کلی دم و دستگاه بالای سر میت ببینم. اما انگار برای زنده ماندن بنده خدا ‏چندان تلاشی نکرده بودند‎. 

عادت داشتم قبل از شروع تیمم پرده کنار تخت میت را بکشم. هرچند در‎ icu ‎کسی هوشیار نبود اما احتیاطا این کار را می‌کردم. حالا اینجا‎ ccu ‎بود و مریض تخت کناری هوشیار و بیدار؛ حتما باید پرده را می‌کشیدم، اما پرده ای وجود نداشت. حواسم از محسن به مریضی پرت شده بود که از ‏شدت ترس مثل بچه ها ناخنهایش را میجوید‎. 

می‌خواستم مانع دیدنش شوم اما سرک می‌کشید ببیند چه کار می‌کنیم‎. 

دوس داشتم زودتر کارمان را تمام کنیم تا سوالی از ما نپرسیده. اگر می پرسید چه کار می‌کنید؟ چه جوابی باید به او می‌دادم؟ می‌گفتم هم اتاقی ات ‏را تیمم می‌دهیم؟

یکی دو ساعتی گذشته بود. فکرش از سرم بیرون نمی‌رفت. به آن هیکل تنومند نمی آمد که از ترس رنگ و رویش زرد شود. به اتاقش رفتم تا ‏شاید کمی دلگرمی اش دهم. خواب بود. نامش را از تابلوی بالای سرش خواندم. (...)سلیمانی. اسم خاص و عجیبی داشت‎. 

حس کردم بیدار است. نگاهش کردم. خیلی بی تعارف پشتش را به من کرد و باز خوابید؛ یعنی اینکه مزاحمم‎. 
فردای آن روز که شیفتم تمام شد، احوالش را از پرستار پرسیدم. منتقل شده بود‎ ICU. 

روز سوم تغسیل بود. جز یکی دو تا نوجوان و کودک بقیه اموات مسن بودند. با بدنهایی تکیده، صورتهایی لاغر که پوشیده از ته ریش شده ‏بود، موهایی کم پشت، زخمهایی حاصل از آنژوکت و‎... . 

مشغول تهیه کفن بودم که بچه ها گفتند برای غسل کمکشان کنم. متوفی آشنا به نظرم آمد. انگار قبلا او را دیده بودم. اما خیلی شبیه باقی اموات ‏کرونایی بود! با همان ویژگی‌ها. وقتی آب کافور را به صورتش ریختم زردی چهره اش بیشتر نمایان شد‎. 
حس خوبی نداشتم. گفتم می‌روم کفن را آماده کنم. خودتان غسلش بدهید‎. 

میت را روی سنگ کفن گذاشتند. سعی می‌کردم به چهره اش نگاه نکنم. فاتحه می‌خواندم تا این حسی که نمی‌دانستم چیست از بین برود. کار تمام ‏بود. ماژیک را برداشتم تا نامش را روی کفن بنویسم. (...)سلیمانی‎. 

باورم نمی‌شد این پیرمرد تکیده آشفته همان سلیمانی تنومند باشد. سه روزه آب شده بود. هیچ شباهتی به سه روز پیش خود نداشت؛ الا رنگ ‏صورتش‎. همچنان ترس در صورتش موج می‌زد‎.‎

برچسب ها:

فرهنگ و هنر