مرگ در بهشت

به گزارش مشرق، گذراندن تعطیلات تجملی یکی از زیر ژانرهای محبوب فیلم‌های هنری است. جایی که دوستان یا اعضای خانواده برای مدت محدودی کنار هم جمع می‌شوند و از دل حرف‌ها، مرور خاطرات، گوشه و کنایه‌زدن‌ها کم‌کم پرده‌ها کنار می‌روند، رازها برملا می‌شوند و آن آدم‌های خوش‌پوش و مؤدب و مهربان و مرفه دیگر همان نیستند که بودند. «فرانکی» آخرین ساخته آیرا ساکس هم ظاهراً قرار بوده از همین الگو پیروی کند.

فرانسواز کرِمون (ایزابل هوپر) که دوستان نزدیکش او را فرانکی صدا می‌زنند، هنرپیشه ‌معروفی است در آستانه مرگ. حالا در آخرین فرصت‌های باقی‌مانده می‌خواهد وقت بیشتری را با عزیزانش سپری کند و به همین منظور همه اعضای خانواده پراکنده‌اش را در شهری ساحلی در پرتغال به اسم سینترا دورهم جمع کرده است؛شوهر سابق و فعلی، پسرش جرمی و دخترخوانده‌اش وینت که همراه همسر و دختر نوجوانشان آمده‌اند و دوستی از نیویورک، به این امید که بتواند او را با پسرش آشنا کند، غافل از اینکه او به همراه نامزدش به این سفر می‌آید.

سینترا جایی است درست مثل بهشت؛ترکیبی از ساحل و جنگل و باغ‌هایی رؤیایی اما کلمه بهشت تنها صفتی مبالغه‌آمیز برای توصیف زیبایی‌های این شهر نیست چراکه در آنجا چشمه‌ای وجود دارد که اگر دختران نوجوان از آن بنوشند همسر دلخواه خود را خیلی زود ملاقات می‌کنند یا کلیسایی که بیماران را شفا می‌دهد یا ساحلی به نام سیب که بنا به اعتقاد مردم محلی همان‌جایی است که حوا، آدم را با وسوسه خوردن سیب فریفت و از بهشت رانده شدند اما اوضاع مسافران این سرزمین بهشتی هیچ خوب نیست؛ فرانکی در انتظار مرگ است و سرنوشت محتوم خود را پذیرفته، جیمی (همسر فعلی) در آستانه از دست دادن همسری است که دوستش دارد، میشل (همسر سابق) موجود رقت‌انگیزی است که هنوز با هویت خود کنار نیامده، پسرش پل، هیچ‌گاه از هیچ‌چیز راضی نیست و زندگی مشترک دخترخوانده‌اش ویران ‌شده و می‌خواهد از همسرش طلاق بگیرد. به اینها دوستی را اضافه کنید که سردرگم است و نامزدی که در راضی کردن او برای شروع زندگی ناتوان است و حتی راهنمای تور که مجبور است همسرِ به‌شدت حسودش را از راه دور متقاعد کند به او وفادار مانده.

انگار هرکسی که پایش را به این بهشت می‌گذارد به‌نوعی دچار دردسر است اما مشکل از جایی آغاز می‌شود که فیلم هم درست مثل سرنوشتِ قهرمانانش مغشوش و نابه‌سامان است و همانطور که آنها نتوانستند گلیم زندگی خود را از دل سرگشتگی‌ها بیرون بکشند، نمی‌تواند تکه‌های پخش‌وپلایی که ساخته را کنار هم جمع کند. ساکس پیش از این در فیلم‌هایش نشان داده در پیشبرد دراماتیک داستان، ارائه اطلاعات و ساختن تنش در صحنه‌های خلوت داخلی موفق است؛ جایی که تماشاگر هم درست مثل شخصیت‌های فیلم می‌توانست در روندی بطئی و از خلال دیالوگ‌ها به وخامت اوضاعی که پیش رویشان گسترده شده پی‌ببرند؛ اینجا هم اساس کار قراربوده بر همان منوال پیش برود اما تعدد شخصیت‌ها سبب شده رشته کار از دست کارگردان رها شود و گفت‌وگوهای دونفره در کلیتی همساز کنار هم قرار نگیرند و هر صحنه ارتباطی دراماتیک با صحنه قبل یا بعدش پیدا نکند؛ نه ما را مشتاق می‌سازد تا منتظر آنچه در پی خواهد آمد باشیم، نه کنجکاوی ما را نسبت به آن برمی‌انگیزد و نه حتی ادامه منطقی آن را پی‌می‌گیرد.

«فرانکی» حتی در یافتن بیانی مدرن برای درهم‌آمیزی رنگ‌های ناهمخوانش هم موفق نیست و در عوض رسیدن به روایت مدرن سینمایی (مثلاً نظیر آنچه رابرت آلتمن استاد آن بود) به شیوه ادبی روی می‌آورد و با تکیه به احساسات درونی شخصیت‌ها (حسرت، پشیمانی غبطه، امید و...) که از میان گفت‌وگوهای دونفره هویدا می‌شوند می‌خواهد ما را به دنیای آنها دعوت کند که طبعاً راهگشا نیست چون در فیلم برخلاف ادبیات هر قطعه به بن‌بستی ختم می‌شود که راهی به‌جایی ندارد. از سویی دیگر «فرانکی» مصالحی شگفت‌انگیز برای تبدیل‌شدن به کمدی سیاهی درباره مرگ و آدم‌هایی به ته خط رسیده داشت؛ به‌خصوص که بازیگری مثل ایزابل هوپر حاضر شده در آن بازی کند که قادر است با تکنیکی خارق‌العاده هر لحن کمدی را به تراژدی برگرداند و برعکس. برای دریافتن اهمیت بازی هوپر در فیلم تنها کافی است به سکانس‌هایی توجه کنیم که او در آنها حضور ندارد؛ او یک‌تنه تمام بار دراماتیک فیلم را به دوش می‌کشد و وقتی غایب است انگار فیلم تمام داشته‌های خود را ازدست می‌دهد (بی‌سبب نیست در فیلم همه نگران و ناراحت از دست رفتن او هستند؛ ما هم استثنا در این دغدغه با آنها شریکیم).

فشرده و خلاصه تمام آنچه فیلم می‌خواهد در مدت یک ساعت‌و40‌دقیقه‌ بگوید (با تمام طول‌وتفصیل‌ها و پرگویی‌ها) در همان 3دقیقه و 49ثانیه اول، تنها با تدوین و بازی ایزابل هوپرگفته شده است: در زیبایی خیره‌کننده هتل، فرانکی آرام‌آرام به کنار استخر می‌آید، کاملاً تنهاست و فقط صدای پرندگان به گوش می‌رسد. از انتهای قاب وارد می‌شود،کنار استخر زانو می‌زند تا گرمای آب را امتحان کند. دوربین با تغییر زاویه و اندازه قاب زیبایی هتل و تنهایی او را بیشتر به رخ می‌کشد، انگار در بهشتی دست‌نیافتنی، رها و فارغ‌البال، بی‌حضور مزاحمان و اغیار غرق لذت است. دخترِ دخترخوانده‌اش برایش صبحانه می‌آورد و هشدار می‌دهد: «آدمای دیگه هم تو هتل هستنا». فرانکی پاسخ می‌دهد: «من که کسی رو نمی‌بینم». دختر نوجوان جواب می‌دهد: «ممکنه ازت عکس بگیرن». کل فیلم همین است؛ دردسر همیشه در کمین است و از دستش خلاصی نداری، حتی اگر از دست آن به بهشت فرار کنی.

برچسب ها:

فرهنگ و هنر