به گزارش مشرق، حسین شرفخانلو، نویسنده و مدیر سازمان آرامستانهای شهرستان خوی است. او درباره روزهای کرونایی روایتی نوشته است که با هم می خوانیم.
اصلش این است که تا محک تجربه به میان نیامده باشد، عیار آدمها و جریانها و دستهها معلوم نمیشود. خاصه برای مردمی مثل ما که معمولا دچار پیشداوری و زدن همه با یک چوب و تعمیم دادنها و از جزء به کل رسیدنها هستیم بیآنکه علمِ نتیجه گرفتن و تعمیم دادن را بلد باشیم… .
در چشم ما دهه شصتیها که به باور خودمان، از عنفوان طفولیت تا الان که داریم به میانسالی پهلو میزنیم، قضا و بلائی نمانده که سرمان نیامده باشد و قد تمام تاریخ _ از دوره دوم زمین شناسی به بعد _ خاطره داریم و جنگ و بحران و قحطی و صف شیر و تاید و نان، خاطره مشترک همهمان است، دهه هفتادیها نسلی هستند سوسول و نازک نارنجی که با یک غوره سردیشان میشود و با یک مویز، گرمی و باد از کنار اینها بگذرد، سرما خوردن و تب کردن روی شاخشان است و سنگینترین سازهای که جابجا کردهاند، دستههای بازی در گیمنت است.
چند روایت دیگر کرونایی را هم بخوانیم:
حامد به جای کولر «کرونا» آورد و مادرش مُرد!
این معتادها از کرونا نمیرند، از وسواس هلاک میشوند!
پدرم را کرونایی کنید تا غرامت بگیرم!
برخی میترسند خطوط تلفن، ناقل کرونا باشند!
دلتنگی برای گرفتن دماغ!
راستِ راستش این است که تا همین اواخر، خود من هم یکی از مدافعان نظریهی فوق بودم و معتقد به اینکه؛ نسلی که سختی جنگ و قحطی مواد سوختی را ندیده و در تصورش نمیگنجد که چهار پنج ماهِ سرد سال را باید با سهمیهی کمِ نفت طوری سر کنند که فقط یک اتاق از خانه گرم باشد و مجبور نبوده در سرمای زمستان از ۴ صبح برود برای ۱۰ تا لواش صف بایستد جلوی نانوائی و دماغش از سوز سرمای هوای قبلِ اذان صبح قندیل نبسته، معلوم نیست فردا روز اگر بلائی سر مملکت بیاید، بلد باشد تاب بیاورد و بتواند برود زیر یک خم مشکلات یا نه… .
داستان کرونا که پیش آمد، نظر خیلیها و من عوض شد. انگار که کرونا در کنار همهی برهم زدنهای نظامات قبلی، نظم نوین ذهنیای هم بهمان داده باشد.
کرونا باعث بروز اتفاقی شد که همین دهه هفتادیهای خوشپوشِ خوشبو که ادکلنِ تلخِ سرد استفاده میکنند و کفشِ مارکدار میپوشند و ولشان کنی تا لنگ ظهر میخوابند، خودجوش و بیسر و صدا، زمین و آسمان را زنجیر کردند به هم که مواد ضدعفونی پیدا کنند و قاطی آب، کوچه و خیابان را تا نیمههای شب سمپاشی کنند و از کسی توقعی برای تشکر نداشته باشند و از رسانهای توقعِ نشان دادنشان را.
حالا دعوا سرِ این بود که جوانها داشتند جلو جلو میدویدند و ستادهای ملی و استانی و شهرستانیِ اداری باید خودشان را به ایشان میرساندند که در اکثر قریب به اتفاق موارد، نمیرسیدند و نرسیدند.
یک صحنهی تمام عیار خلق شد از آتش به اختیار شدن جوانها در صف اول و خاموشی ِستادها که مانده بودند اندر خم کوچهی ابلاغ و ارسال و دریافت بخشنامهها و بازی با کاغذها و اما و اگر آوردنها برای انجام شدنِ کاری که داشت انجام میشد!
دهه هفتادیها اما معطل دستور و امضا و ارسال بخشنامه و ابلاغ آئیننامههای ارسالی و دریافتیِ عالیجنابان یقه سفیدِ دائمالوزیر و دائمالمدیر و دائمالرئیس نماندند و دنبال دیده شدن در لنز دوربینها و ارائه آمار و گزارش نبودند و رفتند زیر بار مسئولیت اجتماعیای که حس میکردند.
اوج این داستان در انجام تشریفات شرعی امواتی بروز کرد که به علت کرونا از دنیا رفته بودند. برغم فتوای صریح رهبر انقلاب، متولیان کفن و دفن اموات، نمیرفتند زیر بار و مردههای مردم، بیغسل و کفن دفن میشدند و هزار جور دلیل و توجیه تراشیده میشد و کار تا جائی بیخ پیدا کرد که چند سازمان که یکیشان هم ما بودیم، متهم شدیم به انتحار و خودکشی و بیمبالاتی!
اینجا بود که گروهی ظهور کرد به نام جهادیها. که از نسل همان دهه هفتادیهای به زعم ِامثال من، سوسول بودند و در کمال ناباوری و بدون سازماندهیِ مرکزی، در سراسر کشور، رفتند پای کارِ تطهیر شرعی اموات و جمعآوری کمکهای مردمی برای یاری رساندن به خانوادههائی که نانآور خانه در اثر بلای کرونا، بیکار شده بود و لازم بود با اقدامی فوری، نان شب بیاید سر سفرههای خالیشان. اسم قشنگی رویشان نشسته بود؛ جهادی. یعنی مخلص. یعنی بیتوقع. یعنی پر از انرژی. یعنی کانون همت و همیت و غیرت. طلبههای جوانی که خیلیهاشان هنوز به حد عمامه گذاری نرسیده بودند و جالبتر خانمهای جوانی که هیچ علامت ترس و خوف در چهرهشان نبود وقتی کاور پوشیده و مهیا، پا گذاشته بودند در سالن تطهیر که زن مسلمانِ فوت شده در اثر کوئید ۱۹ را غسل و کفن کنند.
نسلی که ظهورشان باعث شد یادمان بیاید، ایستائی درخت انقلاب فقط و فقط در تکیه به نیروی اخلاصمندانهی جوانان است و جهاد دریست از درهای بهشت که فقط به روی بندگان برگزیده خدا گشوده میشود… . بندگانی که در روزهای سختِ امتحانِ ناگهانیِ کرونا، خوش درخشیدند و برنده شدند… .
مثل جهادگرهای انقلاب خمینی که فارغ از دنیا، آستین بالا زدند به ساختن مملکت و بیل زدن برای خدا. مثل مهدی باکری. مثل احمد کاظمی. مثل متوسلیان. مثل پدرم علی آقای شرفخانلو. مثل حسن طهرانی مقدم. مثل حاج قاسم. یا مثل سیدمرتضا آوینی که گفت:
«مگر وفا و مردانگی را کجا میتوان آزمود جز در میدان جنگ، که راه همچون صراط، از بطن هاویه میگذرد و دیندار آنست که در کشاکش بلا دیندار بماند؛ وگرنه در راحت و صلح و سِلم، چه بسیارند اهل دین… .»
بعد التحریر؛
ذکر این نکته ضروری است که در آرامستان شهر ما، به لطف همت همکارانم از روز اول، همه کرونائیها به شیوه صحیح و کامل شرعی، خدمات گرفتند و ضرورتی به کمک گرفتن از دوستان جهادی حس نشد. اگرچه در وسط کار، دوستان طلبه اعلام آمادگی کردند و چند روز از فیض حضورشان در سازمان برای اقامه نماز و تشییع و تلقین، استفاده کردیم.