به گزارش مشرق، پارچه کثیفی را که روی سرش کشیده، کنار میزند و میگوید: «خواب بودم به من نرسید!» یکی فریاد گنگی میکشد: «اون پتو رو بده من یخ زدم.» صدای زمزمه آهنگی خراباتی از لای بوتهها میآید: «دمت گرم چه جنسی داشت.» صدای مشتریهای جدید که با موتور وارد پاتوق میشوند چرت چند نفری را که به دیوار آجری تکیه دادهاند پاره میکند: «پایپ، پایپ فروشی!» شیشههای براق زیر نور تیر برق وسط پارک شوش میدرخشد.
یک شب پاییزی سری میزنم به خیابان مولوی و میدان محمدیه و شوش تا ببینم با شروع فصل سرما کارتن خوابها چگونه روزگار میگذرانند. بخشی از جامعه که در کوران مشکلات اقتصادی بیش از همیشه فراموش شدهاند.
ساعت از یازده شب گذشته که با گروهی از جمعیت «طلوع بینشانها» وارد پارک شوش یا انبار گندم میشوم. قطرههای باران، در شلاق باد سوزناک، شلخته میبارند.
بیشتر بخوانید:
کارتن خوابها مثل اشباحی سرگردان از تاریکی بیرون میآیند تا ظرفی غذای گرم بگیرند. از همان ابتدای پارک پراکنده روی صندلیها نشستهاند. زن و مردی تنگ هم روی صندلی مشغول کشیدن شیشهاند. مردی که توی آلاچیقش روی زمین سرد خوابیده، با سروصدای نایلون غذا دست دراز میکند و غذا میخواهد اما نای بلند شدن ندارد. مردان و زنانی که معلوم نیست از کجا میآیند و کجا ناپدید میشوند. هرچه جلوتر میروم تعدادشان بیشتر میشود.
غذایی بر میدارد و خودش سر حرف را باز میکند با چشمانی قرمز که انگار چند سانتی از حدقه بیرون است: «تو این شبای سرد راه رفتن بهتر از نشستنه. هیچکس هم نیست جای غذا دوتا پتو برای ما بیاره. مردیم از سرما!»
میپرسم چند سال است که میکشی؟ میگوید: «مواد مخدر مغز آدمو زایل میکنه. چند سال؟ نمیتونم حساب کنم. شاید 10 سال، چه میدونم 8 سال؟ ولی22 ساله مواد میزنم.» چی میزنی؟ میگوید: «4 مواد اصلی هروئین، تریاک، شیره، شیشه. اصلاً هرچی گیر بیاد میزنم. دست رد ندارم.»
پرسیدن از نوع موادی که میزند برای او مثل این است که از من بپرسند چه چیزی میخوری؟ خب معلوم است نان، برنج، گوشت یا حتی سبزیجات. یکدفعه میایستد و آنقدر سرفه میکند که نفسش بند میآید. روی سکوی دور حوض پارک مینشیند.
انتهای پارک جای متفاوتی است. تعداد زیادی گوش تا گوش دیوار و روی چمنها دراز کشیدهاند، راه میروند، حرف میزنند، انگار نه انگار ساعت از 11 شب گذشته. زنی با صورت روی زمین افتاده یا دراز کشیده. فروشندهها با پایپ و جیبهای پر به استقبال آمدهاند.
اما تا نایلونهای غذا را میبینند همه چیز عوض میشود. سعی میکنند رسمی حرف بزنند و تشکر کنند. هرقدم که جلوتر میرویم ازدحام بیشتر میشود: «آقا یه غذا هم به این خواهر ما بده!»، «آقا من اولین باره غذا برمیدارم!»
اینجا همه چیز آزاد است؛ خرید و فروش انواع مواد مخدر و مصرف در هرگوشهای از خیابان. به هرطرف که نگاه میکنید آتش فندکها را میبینید که زیر پایپها سوسو میزنند. دوری در پاتوق میزنم. پیرمردی با ریش بلند که به صورتش چسبیده دستم را میگیرد و میگوید: «آقا این شبها هوا خیلی سرده پتویی چیزی همرات نیست بهمون بدی؟ کاش هیچوقت زمستون نشه!» به نایلون غذاها نگاه میکنم و چیزی ندارم که به او بدهم. مردی لاغر معلوم نیست از کجا میرسد و دستش را میگیرد و با خنده میگوید: «تو باید بری استوا زندگی کنی.» باهم پشت درختی مینشینند و مشغول میشوند.
از پاتوق که بیرون میرویم همان زنی که با صورت روی زمین افتاده بود کنج دیوار نشسته. صورتش را پشت کلاه بلوز مندرسش پنهان میکند تا لابد دندانهای نداشتهاش را نبینم. صورت پرچروکش را و چشمهایی که نمیتواند بیش از چند ثانیه باز بماند: «خیلی سردمه. چیزی همرات نیست به من بدی؟ کاپشن نداری؟ دلم میخواد حموم برم، پول ندارم. حموم 10 هزار تومن میخواد، ندارم.» میپرسم خیال ترک کردن نداری؟ میگوید: «شما فکر کن ندارم! الان بگو میتونی به منی که قصد ترک ندارم خدمات بدی؟ ما باید تند تند حموم بریم که مریض نشیم. باید لباس گرم داشته باشیم. زمستون شده؟»
پاتوق قصد خلوت شدن ندارد. همینطور آدم است که پیاده یا با موتور وارد و خارج میشوند. زندگی شبانه اینجا پررونقتر از هرجای دیگر تهران است. زن و مرد و پیر و جوان با تیپهای مختلف به پاتوق میآیند تا شبشان را بگذرانند. پسری جوان با کاپشن و شلواری تمیز و مرتب به دیوار تکیه زده و خونسرد پک میزند و برای اطرافیان نیمه خوابش سخنرانی بیسرو تهی میکند. زن جوانی کنار چند مرد نشسته که پایپ را دست به دست میکنند.
وضعیت در خیابان مولوی هم دست کمی از گوشه پارک شوش ندارد. آنها همه جا هستند در هرکوچه که سر بچرخانی گروه زیادی دورهم نشستهاند و آتش روشن کردهاند تا شاید گرم شوند. سر خیابان میایستم و میخواهم گپی بزنم. دو مرد روی سکوی مغازهای نشستهاند؛ یکی مشغول کشیدن است و دیگری خیلی حوصله حرف زدن ندارد. او که خودش را ورشکسته یک تولیدی لباس معرفی میکند، میگوید: «15 ساله کنار خیابون میخوابیم.
البته چون شوفاژ داریم گرمه.» دائم سعی میکند چشم در چشم نشویم و انگار لبخند تمسخرآمیزی هم روی لبش گیر کرده: «اینجا هم خونه و زندگی ماست، فقط جاش عوض شده. قبلاً داخل بود و گرم، الان بیرونه و سرد. هزینهها هم بیشتره. راستش رو بخوای نه مواد میزنم و نه علاقهای دارم فقط گاهی مجبورم از یکی بگیرم و بفروشم که اون هم از رو نداری و گشنگیه، وگرنه من کجا و این زندگی کجا. واسه خودمون کسی بودیم. الان رو نبین!»
نگاهی به داخل کوچه میکنم. هرکس گوشهای دراز کشیده. یکی روی سکوی مغازه، دیگری روی دریچههایی که باد نه چندان گرم پارکینگ زیرزمینی از آن بیرون میزند. چند نفر دور آتش نشستهاند. چند زن هم بین جمعیت میچرخند و... اینجا تهران آنهاست.
همینطور که حرف میزند مرد بغل دستی از جیبش اسکناسی 10 هزارتومانی در میآورد و کف دستش میگذارد. پول را میگیرد و سیگار تعارف میکند: «ارزش این تجربههایی که ما تو این خیابونا بهدست آوردیم خیلی زیاده، باید پول بدی تا بهت بگم. چون زندگیت رو نجات میده.
شاید یه روزی تو هم مثه من به این روز افتادی، خدارو چه دیدی...» شاهزاده تاریکی میزند زیر خنده طوری که یعنی وقت خداحافظی است. به راهم ادامه میدهم. خیابان مولوی آنقدر شلوغ است و معتاد و کارتن خواب دور آتشها جمع شدهاند که راه رفتن در پیاده رو را سخت کرده. باور اینکه ساعت از 12 شب گذشته سخت است.
کمی جلوتر، دور میدان محمدیه ماشینهای زیادی در ضلع شرقی پارک شده. انگار بازارچهای شبانه برپا شده باشد. کنار دیوار همه آزادانه مشغول کشیدن و خرید و فروش مواد هستند. باد سوزناکی میوزد و ماشینهای گشت دور میدان چرخی میزنند و میروند. کار از دستبند زدن و جمع کردن گذشته و انگار دیگر این شکل از زندگی شبانه در جنوب تهران، رسمیت پیدا کرده است. بیش از این نمیتوانم سرما را تحمل کنم، به خانه برمیگردم.