مهارت خنثی‌کردن بمب ساعتی

به گزارش مشرق، داشتن یک نوجوان در منزل، به‌معنای آن است که احتمال دارد هرلحظه با مشکلی روبه‌رو شوید که حل‌کردنش ناممکن به‌نظر می‌رسد. 

نه از جهت محتوای مشکل یا روش حل‌کردنش.  از این جهت که تا به‌ مرحله حل‌کردن مشکل برسید، هزار چالش پیش پاست که عبور از هرکدام... چه می‌گویم. اصلا معلوم نیست بتوانید عبور کنید!

ممکن است نوجوان منزل اصلا دلش نخواهد شما حتی متوجه شوید مشکلی وجود دارد.

ممکن است دلش بخواهد شما را با حالات چهره و گره ابرو و خط صاف دهان، متوجه کند که مشکلی هست، اما این را نباید به حساب این بگذارید که می‌خواهد شما را از محتوای مشکل هم باخبر کند.

فرض که شما را از محتوای مشکل هم باخبر کرد. باید بدانید که این هم تضمین این نیست که دلش بخواهد راه‌حل‌های شما را بشنود.

شاید راه‌حل را هم شنید. اما آماده باشید که نوع راه‌حل پیشنهادی عصبانی‌اش کند. گیرم عصبانی هم نشد. اما دل‌خوش نکنید که شاید از راه‌حل شما استفاده کند. در حقیقت اگر تا این مرحله رسیده‌اید، باید گفت شما جزو والدین خیلی خوش‌شانس هستید که در بازی اعتماد نوجوان‌تان تا اینجا منفجر نشده‌اید و برگردید مرحله اول!

راستش وقتی نوجوان توی خانه دارید، بهتر است به مهارت خنثی‌کردن بمب ساعتی مجهز باشید.

القصه! این حکایت آن روزهایی است که پسرک از اتاق که می‌زد بیرون ابروها را گره می‌انداخت و خط دهان را اتو می‌کشید و گوشه چشم‌ها را تنگ می‌کرد و اجازه می‌داد رعیت اهل منزل مطلع شوند که خاطرهمایونی رنجیده است!

و مادر بینوا که من باشم می‌رفتم به بحر فکر که با کدام استراتژی به سرحدات موکب شاهی نزدیک شوم که در این بازی مار و پله نیش‌نخورم و برسم تا خانه آخر که صحبت و تبادل نظر درباره راه‌حل‌های احتمالی بود.

و بعد بنشینم به فکر و خیال که خب دفعه بعد چه؟ 
اصلا آن دفعاتی که ممکن است به دلایل نوجوانانه خنده‌داری تصمیم گرفته باشد که حتی ما را به وجود مشکل هم آگاه نکند، چه؟ چطور باید کمکش می‌کردم که حتی بدون آگاه‌کردن ما از مشکل، بتواند از آن به‌سلامت عبور کند؟

این بود که در یکی از فواصل صلح‌آمیز بین سلسله‌جنگ‌های متداول، صحبت را کشاندم به میخائیل بولگاکف فقید.
یعنی چه گفتم؟ هیچ.

پسرک در فراغت بال و شاد و بی‌دغدغه روی مبل ولو شده بود و توی موبایل کلیپ خنده‌دار می‌دید و با سرخوشی گفت: «مامان یه کلیپ فرستادم تلگرامت. ببینش. آخرِ خنده بود!»
موبایل را باز کردم، کلیپ را دیدم و خندیدم. بعد گفتم: «راستی تو دفترخاطرات نداری؟»
گفت: «چطور؟»

گفتم: «من سن تو بودم، داشتم. علاوه بر این‌که کلی دستم راه می‌افتاد برای داستان‌نویسی که خیلی بهش علاقه داشتم، کمکای دیگه‌ام بهم می‌کرد. داستان کوتاه‌های خوبی نوشتم اون دوره توی دفتر خاطراتم.»

پرسید: «کسی هم خوند داستاناتو؟»

گفتم: «نه. اونا رو نه. خودم نمی‌خواستم کسی بخونه.»

با تعجب هوا را از بین دندان‌هایش فوت کرد بیرون: «آدم مگه دیوانه‌س داستانی بنویسه که نخواد کسی بخونه؟»
گفتم: «نه. خیلی از نویسنده‌ها داستان‌هایی داشتن که کسی نخوندشون. یعنی تا وقتی زنده بودن کسی نخوند. مثلا میخائیل بولگاکف که شاهکارشو تا وقتی زنده بود، نگذاشت چاپ بشه. بعضی‌ها می‌گن اصلا وصیت کرده بود که اون کتاب تا خودش زنده‌س، چاپ نشه. بعد از مرگش، همسرش پیگیری کرد و چاپ شد و تبدیل شد به یکی از معروف‌ترین رمان‌های دنیا. تازه یه نسخه از همین کتاب رو خود بولگاکف سوزوند. یعنی می‌خواست کلا هیچ‌وقت خونده نشه.»

پسرک صاف نشسته بود و می‌شنید: «فکر می‌کردم هرکسی چیزی می‌نویسه، می‌خواد حتما خونده بشه. حداقل یه نفر بخونه. مثل چیزایی که آدم توی نامه می‌نویسه.»
گفتم: «نه. خیلی وقت‌ها آدم دلش نمی‌خواد حتی یک نفر هم نوشته‌هاش رو بخونه. من تا حالا بارها و توی نوجوانی سال‌ها چیزهایی می‌نوشتم که دلم نمی‌خواست هیچ‌کس بخونه.»
پرسید: «پس اصلا چرا می‌نوشتی؟»

خب. رسیده بودیم به هدف اصلی من از شروع این گفت‌وگو.

گفتم: «ببین معمولا این‌طوریه که تا وقتی یک فکری توی ذهن خود آدمه، خیلی واضح نیست. مثلا وقتی به یک مشکلی فکر می‌کنی، سخته که همه جوانب مشکل و راه‌حلشو هم‌زمان ببینی. اما وقتی برای بیانش از کلمه استفاده می‌کنی، مثلا برای کسی تعریف می‌کنی، همون موقع خودت هم متوجه بعضی از جنبه‌های مساله می‌شی که تا قبلش متوجه نشده بودی. 
حالا گاهی آدم دلش نمی‌خواد راجع به مسائلش با کسی حرف بزنه. خب اینجور وقتا بهتره مشکلشو یه جا بنویسه. همین‌طور که داره تلاش می‌کنه با کلمات و جملات توصیفش کنه، ذهنش باز می‌شه و خودش موفق می‌شه جنبه‌هایی از مشکل رو ببینه که تا اون‌موقع ندیده بوده.»

توجهش جلب شده بود، اما نمی‌خواست من متوجهش شوم. با همان بی‌خیالی گفت: «بی‌خیال! اگه یکی نوشته آدمو پیدا کنه و بخونه چی؟ ذهن آدم امن‌ترین جاست واسه بعضی حرفا.»
به هدفم رسیده بودم. این‌که مشتاقش کنم که نوشتن برای خود را امتحان کند. لازم بود یک جمله دیگر بگویم تا خیالش راحت شود: «اگر یه روزی چنین کاری کردی، من هیچ‌وقت به خودم اجازه نمی‌دم برم بی‌اجازه بخونمش. مگر این‌که وقتی داری می‌نویسی، متوجه بشی مشکلت طوری نیس که نتونی به من و بابا بگی و خودت بیای برامون تعریف کنی. 
اما تا قبل از اون، خیالت راحت. نوشته‌هات بیرون ذهنت هم جاشون امن می‌مونه.»

*سمیه‌سادات حسینی / ویژه نامه قفسه

برچسب ها:

فرهنگ و هنر