جنجال اسکان اجباری قبایل ترکمن در یک داستان

به گزارش مشرق، رمان «ماتی خان» از عبدالرحمن اونق نویسنده ترکمن که به اسکان اجباری قبایل ترکمن در منطقه مرزی حاشیه رود اترک اشاره دارد، منتشر شد.

رمان «ماتی خان» که داستانی در سال‌های ابتدایی حکومت پهلوی اول را بازگو می‌کند به موضوع اسکان قبایل ترکمن در منطقه مرزی حاشیه رود اترک و ایجاد ایستگاه‌های انتظامی مرزبانی در کنار آنها اشاره دارد.

این اتفاق با توجه به سابقه بد نیروهای نظامی دولتی در مواجهه با مردم این منطقه، برای آنها خبری ناخوشایند به شمار می‌رود. ماتی خان که ریش‌سفید یکی از قدیمی‌ترین قبایل است در مواجهه با این اتفاق باید واکنشی نشان دهد و همین مساله داستان را به پیش می‌برد.

در بخشی از این داستان می‌خوانیم:

«ملاطاغی که از تسلیم بی‌قید و شرط ماتی‌خان، تا سر حد مرگ عصبانی شده بود، از جا بلند شد و بدون خداحافظی با دیگران، از اتاق خارج شد.

ماتی‌خان نگاهی به سروان و نایب انداخت و گفت: «باید درکش کنید، خودم آرامش می‌کنم.» و اجازة رفتن خواست. سروان و نایب، خوشحال از اینکه ماتی‌خان را به این راحتی راضی کرده بودند، تا بیرون اتاق او را بدرقه کردند. ماتی‌خان با عجله سوار اسبش شد و به دنبال ملاطاغی تاخت. هنوز از داشلی‌برون فاصله نگرفته بود که به او رسید. ملاطاغی با دلخوری چشم از ماتی‌خان برداشت. ماتی‌خان دست به افسار اسب ملاطاغی انداخت و گفت: «صبر کن ملاطاغی! صبر کن.» و از سرعت اسبش کاست. اسب‌ها که از سرعت افتادند، ماتی‌خان خنده‌ای کرد و گفت: «ملاطاغی! این روزها هیچ به اعصابت مسلّط نیستی‌ها؟ مثل جوان‌ها شده‌ای!»

ملاطاغی با دلخوری گفت: «ماتی‌خان! تو چرا؟ تو که این‌طوری نبودی، همین نایب حرامزاده همیشه جلو تو خم و راست می‌شد. توی این چند سالی که این حکومت لعنتی، این بی‌غیرت را نایب و نمایندة خودش کرده، تو همیشه در برابرش کوتاه آمده‌ای، نتیجه‌اش را هم که داری می‌بینی! رُک و پوست‌کنده. بی‌هیچ خجالتی به تو می‌گه که زن‌ها و دخترهای‌تان با سر برهنه توی اُبه... استغفرالله!»

ماتی‌خان هم صدایش را بلند کرد و گفت: «می‌خواستی چه کار کنم؟ مگر نشنیدی؟ آن‌ها دنبال بهانه‌اند. می‌دانی اگر بهتان ضد حکومت را به تو غالب کنند، چه بلایی سرت میاد؟ اعدام! فکر می‌کنی که اینا برای حکومت کردن به اُبه‌هایی مثل خایرخوجه، به ماها احتیاج دارند؟ برای اینا چه فرقی می‌کنه که ما باشیم یا تاشلی‌ها؟! یا ارجب تلفن چی؟! من تمام امیدم به نایب بود، اما معلوم بود که تحت فشار قرار گرفته. دیدی که چطور عاجزانه از ما می‌خواست که فرمان را اجرا کنیم؟ خودت که دیدی، همان‌طور که قبلاً هم به تو گفتم، او با ما نایبه، امّا سروان حکیمی چه ماها باشیم و چه نباشیم، سروان حکیمی باقی میمونه. این سروان هم اگه با من مدارا می‌کنه به این دلیله که احساس می‌کنه در آینده به من نیاز داره، می‌دونه که من چه قدر به خایرخوجه وابسته‌ام. حالا... من... مانده‌ام که چه کار بکنم ملاطاغی!»

ملاطاغی پوزخندی زد و گفت: «حالا دیگه تکلیف معلومه! تو چطور می‌تونی به زنت، به دختر و عروست بگی، چارقدشان را بردارند و بی‌حجاب بگردند؟ چطوری می‌تونی؟! های... های... ماتی‌خان! این حرف‌ها دیگه دردی از ما دوا نمی‌کنه. باید به فکر چاره‌ای بود. چاره‌ای دیگر، آن هم بی‌کمک نایب. خودمان، خودمان باید فکری به حال خودمان بکنیم.»

ماتی‌خان با نگرانی گفت: «حق با توست. من هم می‌دونم که دیگه حرف زدن بی‌فایده است، امّا آن‌طور رفتار کردن کار آن‌ها را آسان‌تر می‌کنه. ولی حالا که تا حدودی اعتماد آن‌ها به من بیشتر شده...»

ملاطاغی تقریباً فریاد زد: «فایده‌اش چیه؟ اون‌ها همیشه به تو اعتماد داشته‌اند و از تو سوءاستفاده کرده‌اند.»

ـ تو چرا این‌طور فکر می‌کنی ملاطاغی! تنها ما نیستیم که! تازه، اوضاع ما خیلی هم بهتر از دیگرانه، امّا حالا... در صدای ماتی‌خان حالتی از یاس و نومیدی موج می‌زد.

ـ ... امّا حالا فرق داره. من باید از اعتماد آن‌ها به خودم، نهایت استفاده را ببرم. حداقل این فایده را داره که به ماها فرصت فکر کردن می‌ده. اگر اجازه بدی، برمی‌گردم و با سروان صحبت می‌کنم. چند هفته‌ای ازشان فرصت می‌گیرم. می‌دانی که اگر امنیه‌ها دست به کار بشن نمی‌شه جلو مردم را گرفت، اما اگه فرصت بدن، یه فکرهایی می‌کنیم. ما به زمان احتیاج داریم تا فکری بکنیم.»

برچسب ها:

فرهنگ و هنر