قامتش رعنا، اما دلش شکسته بود و صدای بغض آلودش از تنهایی و دلتنگی حکایت می کرد. او و همسرش در گوشه ای از راهروی کلانتری ایستاده بودند.
مرد ۶۲ ساله با جملاتی عاطفی و صمیمانه سعی می کرد زن ۵۹ ساله اش را دلداری بدهد. او می گفت: ناراحت نباش و غصه نخور. ما بی کس و کار که نیستیم. همین امروز کمی آجیل مشکل گشا می خریم و به شهرستان می رویم. حتما دخترمان و شوهرش و دو نوه خوشگل مان از دیدن ما خوشحال خواهند شد و...!
این زوج دل شکسته لحظاتی بعد به دایره اجتماعی کلانتری هدایت شدند تا مشکل آن ها از طریق کارشناس مشاوره پلیس بررسی شود. «غلامحسین» در بیان داستان زندگی اش گفت: ۱۶ ساله بودم که پدرم فوت کرد و خرج و مخارج زندگی مان به گردن من افتاد. به احترام مادرم تا سن ۳۴ سالگی ازدواج نکردم و پس از آن که دو خواهرم را به خانه بخت فرستادم خانواده ام پیشنهاد دادند به خواستگاری دختر همسایه مان بروم. مادر خدابیامرزم می گفت طوبی دختر خوبی است و از جیک و پوک زندگی ما خبر دارد. من به خواسته او احترام گذاشتم و ازدواج کردم. اما طوبی تحت تاثیر دخالت های مادرش از روز اول سر ناسازگاری گذاشت و می گفت نمی توانم یک عمر کلفتی مادرت را بکنم و... .
همسرم آن قدر لج بازی کرد که مادرم مظلومانه وسایلش را برداشت و به خانه خواهرم رفت. اگرچه او تا روزی که زنده بود دیگر به خانه ما نیامد اما همیشه تاکید می کرد اگر بشنوم حتی به همسرت گفته ای بالای چشمش ابروست شیرم را حلالت نخواهم کرد. من از این رفتارهای همسرم کینه به دل گرفتم و طوبی هم لج بازتر از آن بود که بخواهد در برابرم کوتاه بیاید.
برای همین هم هر روز سر مسائل ساده و پیش پا افتاده جر و بحث می کردیم و روی اعصاب همدیگر راه می رفتیم. سال ها گذشت و متاسفانه مشاجرات تکراری ما باعث شد از پسرمان غافل بمانیم و او عصبی و سرکش بار بیاید. البته من احتمال می دهم به موادمخدر هم آلوده شده باشد. پسرم شب گذشته به تحریک عروس مان که با هم زندگی می کنیم گفت بهتر است شما به روستا بروید و این خانه را بفروشید و سهم ارثمان را همین الان بدهید.
ما سر این موضوع جر و بحث کردیم و مسعود با حالتی خشن، من و مادرش را به باد کتک و توهین گرفت. چون می ترسیدیم مسعود بلایی به سرمان بیاورد از خانه خودمان فراری شدیم. در این لحظه زن ۵۹ ساله آهی کشید و گفت: از خدا طلب بخشش می کنم برای این که مادرشوهرم را خیلی اذیت کردم و حالا عروسم همان بلاها را به سرم آورده است. البته این را هم بگویم من و همسرم با جر و بحث های تکراری، غرور و احترام خودمان را جلوی بچه های مان شکستیم و آن ها برای ما احترامی قائل نیستند و به خودشان اجازه می دهند که هر حرفی که می خواهند به ما بزنند. ای کاش همه زن و شوهرها قدر همدیگر را بیشتر بدانند و عشق ورزیدن را به بچه هایشان نیز یاد بدهند تا هیچ کس مثل من و شوهرم تنها و غریب نماند.