«یاسر»، از آرزوی معلم شدن تا سکوت و خوابیدن در گوشه اتاق / سرنوشتی که با یک تصادف نوشته شد + عکس

5ecd5ca7b77c0_2020-05-26_22-45
ما در برابر حوادث طاقت فرسا، ترسناک و خارج از کنترل چه واکنش و عکس العملی را از خود نشان می دهیم؟ ما چقدر احساس مسئولیت نسبت به هم نوعان خودمان نشان می دهیم؟

 

 در زندگی روزمره، هرکسی ممکن است با حوادث طاقت فرسا، ترسناک و خارج از کنترل روبرو شود. ما ممکن است دچار حادثه رانندگی شویم، قربانی یک تجاوز یا شاهد یک حادثه دردناک باشیم اما جای سوال است که ما در این موارد چه واکنش و عکس العملی را از خود نشان می دهیم؟ ما چقدر احساس مسئولیت نسبت به هم نوعان خودمان نشان می دهیم؟

«یاسر حدادزاده» یکی از این قربانیان است. جوانی ۱۸ ساله که حدود یکسال و نیم پیش براثر تصادف، فلج شد و قدرت تکلم خود را هم در این حادثه از دست داد. خانواده‌اش همان اندک وسایلی هم که داشتند فروختند و صرف درمان یاسر کردند اما این چوب حراج نتوانست هزینه حتی یک جلسه فیزیوتراپی یاسر را تامین کند و فقط توانستند هزینه داروها را از این طریق پرداخت کنند و تلاش خانواده برای استفاده از کمک‌های سازمان بهزیستی بی‌نتیجه مانده است.

خانواده یاسر مستاجر خانه‌ای با حیاطی کوچک که دو مستاجر دیگر نیز در آن زندگی می‌کنند، هستند، کل فضای خانه آنها دو اتاق کوچک است و حمام و سرویس بهداشتی آنها با دیگر مستاجران مشترک....

در روزهای پایان ماه مبارک رمضان و خیلی اتفاقی و در یک روزی که اصلا قصدی برای گزارشی نداشتم با این خانواده آشنا شدم .... در روزهایی که غم بزرگی روی دلم بود و از خدا می خواستم من روز از این گرداب غم نجات بدهد، یاسر را دیدم... خدایا چه غم هایی که بزرگتر از غم های من است، وجود دارد... چه تلنگری... چه روزی ... چه وقتی ...

یاسر کاملا فلج است... حتی قدرت قورت دادن آب دهانش را ندارد... با دستگاه ساکشن آب دهانش را جمع می‌کنند... آب و غذایش را از طریق سرنگ و سوند معده، از بینی به داخل معده می فرستند...

اما مادر یاسر، نمونه یک مادر فداکار و صبور است ... از یاسر می‌گوید... از اینکه یکسال و نیم پیش یاسر که سوار موتور بوده و با یک خودرو تصادف می کند... از فرار کردن خودرو... و از اینکه از شب تصادف دیگر حسرت یک بار شنیدن صدای یاسر به دلش مانده است.

وی با بیان این مطلب که پسرم ۴۰ روز در ICU بستری بود، ادامه داد: «یاسر در این حادثه ضربه مغزی شد و تاکنون سه بار جراحی شده و حتی مدتی جمجمه او در شکمش گذاشته بودند و پس از عمل دوباره سرجایش گذاشتند و هنوز یکبار دیگر باید گوشه ای از سرش که خالی است، ابتدا ساخته و با عمل در آن قسمت سرش گذاشته شود.»

مادر یاسر در خصوص هزینه‌های جراحی‌های انجام شده روی پسرش گفت: «تا ۲ ماه اول بیمارستان هزینه‌ای از ما اخذ نکرد اما بعد از ۲ ماه دیگر باید هزینه دارو و دکتر پرداخت ‌می‌کردیم و برای تامین هزینه درمان پسرم هر چه وسیله داشتیم فروختیم حتی یکبار پول دارویش را نداشتیم و کولر خانه را فروختیم و چون تابستان بود یاسر براثر گرما تشنج کرد که یک خیر یک کولر کوچک برای ما آورد.»

وی بیان کرد: «دکترها یک داروی گرانی برای پسرم تجویز کردند. به بهزیستی مراجعه کردم که شاید آنها کمک کنند که متاسفانه بهزیستی اعلام کرد که ما چنین هزینه‌ای نداریم و نمی توانیم آن را پرداخت کنیم. برای تهیه این دارو تا دو هفته از افراد مختلف پول قرض گرفتیم به‌طوری‌که از یک نفر ۲۰ هزار تومان از یک نفر ۳۰ هزار تومان و اینگونه بعد از ۲ هفته توانستیم پول آن دارو را تامین کنیم.»

مادر یاسر با بیان این مطلب که برای یاسر در سازمان بهزیستی پرونده ای تشکیل داده‌ایم اما تاکنون هیچ جوابی به ما داده نشده است، تصریح کرد: «همسرم کارگر روزمزد است و هر وقت کاری باشد سرکار می‌رود.»

وی اظهار کرد: «همیشه باید کنار یاسر باشم و مدام با ساکشن آب دهانش را جمع کنم و شب‌ها تا صبح باید بیدار باشم و از بابت این بی‌خوابی‌ها سرم می‌سوزد.»

در حالی که در حال ساکشن کردن آب دهان یاسر بود گفت: «یاسر را برای کلاس دهم ثبت‌نام کرده بودیم»... «همیشه دوست داشت معلم شود»... خدایا چه سرنوشتی ...از آرزوی معلم شدن تا سکوت و خوابیدن در گوشه اتاق...

نگاهم به یاسر افتاد... روی زمین بود و تازه از خواب بیدار شده بود...

مادر یاسر به سمت اتاقی رفت تا برای یاسر صبحانه بیاورد... یک کاسه استیل کهنه، یک ماده کرم رنگ با یک سرنگ و سوند را در دستاش دیدم... سوند را با ژل ضدعفونی کرد و از راه بینی به سختی وارد معده یاسر می‌کرد، قربان صدقه پسرش هم می‌رفت تا مقداری درد را تحمل کند.

خدایا چه صحنه ای... یادم رفت خودم چه غمی داشتم...

مادر یاسر با سختی زیاد مواد غذایی را با سرنگ کشید و گفت: «این سرنگ دیگر خیلی کهنه شده و کار با آن سخت شده، ما باید هر چند وقت یکبار این سرنگ و سوند معده را تعویض کنیم اما چه کنم که پول نداریم.»

وی در پاسخ به این سوال که آیا یاسر دستور غذایی خاصی دارد؟ بیان کرد: «دکتر گفته که  صبحانه شیر و عسل بخورد اما ما توان خرید عسل نداریم، همچنین باید سوپی که در آن عدس، هویج و گوشت است به او بدهیم. فقط باید روغن زیتون به او بدهیم اما شرمسار پسرم هستم که هیچ کدام از اینها را نمی‌توانم به او بدهم...»

مادر یاسر عنوان کرد: «هزینه‌های یاسر زیاد است. باید پوشک، دارو و ... برایش بخریم و هر چه به بهزیستی مراجعه کردم که حتی یک مقدار کمی کمکمان کنند، جوابی نگرفتم و متاسفانه تلاشمان بی‌فایده بود.»

صحنه دلخراشی بود وقتی مادرش غذا را از طریق سرنگ می‌داد... یاسر از درد دستان مادرش را گرفته بود و ناله می‌کرد و مادرش می‌گفت «پسرم یک لحظه تحمل کن»... آب هم از این طریق به یاسر داد و سپس سوند معده را خارج کرد... و یاسر دستان مادرش را رها کرد.

مادر یاسر می‌گوید: «باید فیزیوتراپی می‌بردیمش اما نتوانستیم... حتی یک جلسه هم نتوانستم پسرم را فیزیوتراپی ببرم و از داروهایی که دکتر برایش تجویز می‌کند فقط مهمترین آنها را می‌خریم و این قدرت مالی را نداریم تمامی داروهایش را بخریم....»

مادر یاسر همان‌طور که یاسر را با سختی زیاد روی زمین می‌کشید تا یاسر از آفتاب استفاده کند، گفت: «برای حمام بردن یاسر حتما باید دو نفر باشیم. با پدرش حمام می بریمش... یک نفرمان پاهایش را می‌گیرد و یک نفرمان سرش و بدنش را می شوید»

از بی وفایی دوستان و آشناهایشان برایمان می گوید... «فقط یکی از دوستان یاسر یه ما سر می زند»... نگاهم به مادر یاسر افتاد... غم خاصی تو صورت و چشمانش موج می زد...

مادر یاسر می‌گوید: «یک سال اول اصلا خواب نداشتم و به خیلی‌ها التماس می‌کردم که فقط ۵ دقیقه کنار یاسر باشند تا من کمی بخوابم اما متاسفانه در این‌گونه موقعیت‌ها هیچ کس به طرف شماها نمی آید... الان یک سال و نیم در این اتاق هیچ کدام از دوستان و آشیان سراغی از ما نگرفته اند و متاسفانه آدم‌ها فقط در زمان شادی اطراف هم هستند.»

یاد شعری از شیخ بهایی افتادم:

خود گنه کاریم و از دنیا شکایت می‌کنیم/ غافل از خود دیگری را هم قضاوت می‌کنیم

کودکی جان می‌دهد از درد و فقر و ما هنوز/ چشم می‌بندیم و هر شب خواب راحت می‌کنیم

نمیدونم توی این شهر غریب چندتا از این یاسرها هستند که روی زمین خوابیده اند و چشم به در دوخته اند... اما یاسر بدان که خدا همین حوالی است... همین نزدیکی تو ... ایمان داشته باش...

برچسب ها:

اجتماعی