پدر داس به دست، به تعبیر خود غیرت را تمام کرده و دیگر ترسی از پلیس نداشت. یک ماه قبل وقتی به دامادش که وکیل دادگستری است تلفن کرد، فهمید که پدر، ولی دم است و قصاص نمیشود.
دخترها طوفان را به چشم دیده بودند؛ ابرهای سیاه و سفید را که سر به سر هم داده و آسمان را صدای غرش برداشته بود. باد مثل قاصدی از میان ابرها آمده بود پایین و خاک را بلند کرده بود. درختها بیقرار روز عزا، سرها را به هم نزدیک میکردند و دریای شمال، خوابیده زیر پای قبرستان، موج روی موج میانداخت. لباس سیاه زنان را همین باد و خاک به هم پیچانده و مویهشان را به آسمان برگردانده بود. دخترها غبار آن چاله سیاه را دیده بودند که بلند میشود. «خاک قبولش نمیکرد.» مرگ، اما راه خودش را میرفت، کار خودش را میکرد. طوفان چند دقیقهای، چون هاتفی بدخبر، با پُر شدن چاله، با تمامشدن دفن تن نحیف دختربچه زیر خاک نمدار روستای سفیدسنگان، راهش را کشید و رفت و صدای مادر و خالهها و دخترخالهها در بهشت فاطمیه پیچید. تا به حال، صدای مویه زنان تُرک را شنیدهای که چطور لحظههای داغ را با هم قسمت میکنند؟ رعنا و ملیحه و منصوره و زهرا و بقیه به رسم زنان ترک، ناخن به صورت کشیدند و صدای حزن، همه جا را برداشت. «چند دقیقه پیش، کدام دختر روستا را خاک کردند؟» رعنا از خودش پرسید. «دختر من بود؟» رومینا اشرفی، دختر رعنا بود. آن عصر عجیب بهار، او را خاک کردند. رومینا «آن روز» خاک بر سر شد.
زنان روستای پیر، نشسته در دل بخش لمیر، جایی میان تالش و آستارا، با ٥٩٧ نفر جمعیت، شنبه سوم خرداد ١٣٩٩، آرام به خانه برگشتند و در راههای خاکیِ باریکِ لاغر، سکوت در میانه بود. مردم، گروه مغشوش مردم، آنان که «رضا اشرفی»، پدر رومینا گفته بود به دلیل حرف و حدیثهایشان، دختر چهاردهسالهاش را کشته، آن روز ساکت سرشان را از شرم پایین انداخته بودند. آن شرم هنوز میان چشمهای برخی مردان روستا پیداست و ترس، از میان قرص صورت زنانی که روزها جز برای رفتن سرِ زمین، همراه مردی از خانواده، از خانه بیرون نمیآیند. زنان روستای سفیدسنگان میگویند حالا در روستایشان یک قاتل پیدا شده و از آن روز فکر میکنند کشتن آسان است. محبوبه، زن همسایه از روزی که شنیده رومینا را کشتهاند، جز برای نان خریدن از خانه بیرون نیامده. روزها جلوی آینه میایستد و جرأت نگاه کردن ندارد؛ فکر میکند سر که بالا کند، مردی دشنه در دست خواهد دید که به قصد مرگ آمده است؛ هراس مردن به دست یک انسان. محبوبه بیستوسه ساله، امروز، تازه از مزار دختربچه برگشته و سرِ راه، چند قرص نان گرفته به خانه ببرد. زنان روستا بوی نان میدهند؛ آغشته به رنگ اندوه. برای محبوبه هم امروز پنجشنبه غمگینی است و صورت رومینا یک لحظه از جلوی چشمهایش دور نمیشود.
محبوبه، رومینا را چندبار در خانهشان دیده بود؛ وقت مشاطهگری رعنا، مادرش. مادر رومینا قبل از آنکه شوهرش منع کند، در آرایشگاه روستا کار میکرد و بعد، گوشه خانهاش را کرد جایی برای بند و ابرو. آرایشگاهی کوچک در دل خانهای ناامن. محبوبه هم در همین خانه، قتلگاه پسین دختربچهای که فکر کرده بود باید زودتر شوهر کند و فرار با پسر را به قرار ترجیح داده بود، رومینا را دید؛ با شوقی افزون برای زندگی. آن زندگی حالا از دست رفته است و محبوبه مثل بقیه زنان روستا فکر میکند این پایان منصفانهای برای تمام شدن روزهای یک دختربچه نیست و حق همه زنان است که هر وقت خواستند ازدواج کنند؛ مثل خودش که در پانزدهسالگی و برای فرار از برادرها، در جای خالی پدر و مادر، با یکی از مردان سفیدسنگان ازدواج کرد و از اردبیل به روستا آمد.
او از بحثها و اختلافها درباره «کودکهمسری» خبر ندارد و نمیداند حکم قانون برای ازدواج دختربچهها چیست و چه باید باشد. آن روز که محبوبه شنید رومینا را پدرش در خواب کشته است، برای سر زدن به همان برادرها به اردبیل رفته بود. بازگشت به خاطرات پرخشونت گذشته. محبوبه میگوید اینطور مردن حق هیچ زنی نیست و فرار، دلیل مناسبی نیست برای کشتن یک نفر. «حتی اگر فرار با پسری مثل بهمن باشد.» به نظر محبوبه و بیشتر زنان روستای سفیدسنگان، پدر رومینا با کشتن دخترش، به مردم و قانون بیاحترامی کرده است. «خودش به جای قانون تصمیم گرفته. این یعنی خیانت.» اگر مرد آزاد شود و برگردد، محبوبه او را نگاه خواهد کرد؟ «به هیچوجه. سلام و علیک چقدر بین روستاییها مهم است؟ ما سلام هم دیگر به او نمیکنیم.»
محبوبه میداند پدر رومینا بر اساس همین قانون، قصاص نمیشود و فکر میکند امیرمحمد، برادر ششسالهاش را که وقت قتل، کنار او خوابیده و خون شاهرگ خواهر روی صورتش ریخته بود، نباید به پدر برگرداند. «وقتی دخترش را کشته، پسفردا به پسرش رحم میکند؟ هرگز.» هرگز با «گ» غلیظی از دهان زن ترک بیرون میآید. هرگز یعنی هیچ. رومینا دیگر «هیچ» وقت نان بهدست به خانه برنمیگردد.
قبرستان؛ هشتم خرداد
شالیزارهای شمال در انتهای سبزیاند. تالش و روستاهایش را از همان زمان که محل رفت و آمد نیروهای متفقین در جنگ جهانی دوم بود، به همین زمینها و باغهای پربار میشناسند. حتی وقتی سربازان روس، پل تاریخی چندین صدساله لمیر را خراب کردند تا پای رفتن نازیها لنگ شود هم این تکه از زمین شمال غرب ایران، صفای خودش را داشت. هنوز هم دارد؟ امروز نه. امروز، پنجشنبه، هشتم خرداد ١٣٩٩، همه قصه مرگ دختربچهای را شنیدهاند که پدر عاملش بوده؛ قاتلش بوده و حالا معلق میان خشم و اندوه، در زندان لاکان رشت حبس است.
خانه جدید دختر کجاست؟ قبرستان. چه قبرستان زیبایی. خانه آخرت اهالی شهرها و روستاهای شمال ایران، نشسته بر تپههای سبزی است که هر روز صدای پرندههای شناس و ناشناس، آسمانش را پر میکند؛ خاصه در بهار. بهار امسال، اما چه سایه سنگینی بر روستا انداخت. بر قبرستان هم. آنجا که گوشهاش، قبری کنده شده به قامت یک تردبچه که حالا نامش ورد زبان مردم دنیاست. مادر، با چشمهایی بیسو، تنگ مثل روزهای خرداد امسال، چادر سپیدی را که دختر قبل از فرارش پوشیده و گفته بود چقدر زیباست، روی قبر انداخته و گلهای پرپر قرمز رویش را پوشانده است. پرندهای ناشناس از روی شاخه میپرد و نسیم، چادر سیاه زنان را میتکاند. خالهها همراه رعنا نشستهاند و سوزی دردمندانه از میان گلوی نازکشان بیرون میریزد. عزاداری در سکوت، با حیایی به رسم زنان روستا. دخترانشان، آیسان، هانیه، فاطمه و مبینا هم نشستهاند کنار مزار دخترخاله و آرام اشک میریزند. اندوه از دستدادن همبازی بچگی برای آدمها سخت است. این آدم را حالا در چهاردهسالگی، رگ گردن زدهاند و آن زیر، در دل خاک تپهای سرسبز خواباندهاند.
از وقتی رومینا کشته شده، نرگس که تا سیکل بیشتر نخوانده، فکر میکند «این بدبختی» تمامی ندارد. دریا که از پنجره خانه نرگس پیداست برای او منظرهای است زشت، شبیه جمع شدن قطرههای آب بیمعنی و سبزی جنگل پشت حیاط خانهاش، صفایی ندارد. «کاش میتوانستم بروم شهر و راحت شوم. الان همینکه شما دارید با من حرف میزنید، مطمئنم همسایهها دارند از پنجره ما را میپایند
آیسان اشکهایش را با آستین پاک میکند؛ فراری کودکانه از زیر بار خشم. رومینا یعنی صیقل داده شده؛ پاک و پاکیزه؛ جلا یافته و صاف. آیسان تا امروز به معنی اسم دخترخاله فکر نکرده بود. او همسن رومیناست و حالا با چیدن شمعهای کوچک سفید عزا روی خاک و پاشیدن عطر روی آنها، یکبار دیگر بازی را آغاز کرده است. آیسان میگوید رومینا از بچگی تودار بود و حتی وقتی بعد از آن فرار سهروزه، برگشت و به خانه آنان رفت به میهمانی، لب از لب باز نکرد؛ که چرا آن پسر را دوست دارد، چرا رفته و چرا دلش نمیخواسته برگردد. فقط این را گفته بود که او دوستم دارد و من را آزاد میگذارد. آرزوی آزادی، از چشمهای مشکی دخترخالههای او هم حالا، جایی میان جنگل و قبرستان و دریا پیداست. آنچه به زبان نمیآید ریشههای محکمی دارد. آیسان چندبار پیامهای رومینا را دیده بود که برای خودش میفرستد؛ پیامهای کوتاه صوتی در تلگرام. دختربچهها رازهایشان را پیش خودشان نگاه میدارند. گفتن از عشقهای بچگانه سخت است. گوشِ شنیدن هم نیست. دختران روستا، مثل بیشتر همسن و سالهای غیرشهریشان سکوت میکنند و بعد برای خیلیشان، یک روز این بند ضخیم لاینقطع، از جایی سوراخ برمیدارد و فرار. مثل آن دختران سفیدسنگان که از قدیم تا به حال، آنقدر بد میبینند و سخت میگذرانند و دشوار روز میگذرانند که با اولین پسر آشنا در کوچه، فرار میکنند. دوستان و دخترخالههای رومینا میگویند مردان آنقدر به زنان و دخترانشان در خانه سخت میگیرند که راهی جز فرار برای آنها نیست. یکی از همکلاسیهای رومینا در کلاس هشتم تنها مدرسه روستا، یک ماه قبل از مردن رومینا با پسری فرار کرده بود. یکی از دختران همسایه و یکی از دختران آشنایی دور هم همینطور. اما سرنوشت آنان پس از فرار مثل رومینا نبود. یکی با سری پایین به خانه برگشت و روزها کتک خورد، یکی را دیگر خانواده نپذیرفتند و یکی رفت که رفت.
دختران سفیدسنگان را مثل برخی روستاهای ایران زود شوهر میدهند و رویای پوشیدن لباس عروس، از دبستان در سرشان ریشه میکند. وهم خوشبخت شدن با مردانی سختگیر. برای رومینا هم قبل از اینکه با بهمن فرار کند، کم خواستگار نیامده بود. «یکیشان کارمند آموزش و پرورش بود که چندبار آمد و رفت. مادرش میگفت باید حداقل ١٦ سالش بشود. پدرش، ولی موافق ازدواج بود. مدام از پدرم میپرسید رومینا را بدهد به او ببرد؟ پدرم میگفت نه، هنوز زود است.»، اما بیشتر دوستان رومینا در همان دوازده یا سیزده سالگی شوهر کردند. شیفت دخترانه مدرسه پورحنیفه سالهاست که مشتری پر و پا قرصی ندارد. پدرها دخترها را به زور یا دلخواه شوهر میدهند.
از تعداد دقیق فرار زنان از خانه در تالش و روستاهای اطراف اطلاعات دقیق و درستی نیست، اما به گزارش ایرنا سال گذشته سرهنگ فلاح کریمی، رئیس پلیس پیشگیری گیلان گفت که در هشت ماهه سال ٩٧، ١٥٤ فرار از منزل و در هشت ماهه سال ٩٨ هم ١٢٤ فرار که از این تعداد یکصد نفر زن بودهاند، در سامانه این پلیس ثبت شده است.
ازدواج دختربچهها در گیلان از آمارهای سازمان ثبت احوال هم پیداست. همین پارسال بود که حسین هاشمزاده، معاون امور هویتی ثبت احوال گیلان اعلام کرد، از مجموعه ازدواجهای ٩ ماه سال ١٣٩٨، ٢٩٥ ازدواج برای دختران زیر ١٥ سال و ٢٩٩ ازدواج برای پسران زیر ١٩ سال ثبت شده است.
جاناحمد آقایی، معاون اجتماعی و پیشگیری از وقوع جرم دادگستری گیلان درباره این آمار گفته است: «همه این ازدواجها درون خانوادهها و با توافقهای خودمانی صورت گرفته است.» او به استاندار پیشنهاد کرده کمیتهای با عنوان بررسی کودکهمسری در استان گیلان تشکیل و موضوع به صورت موردی بررسی شود.
یکی از همسایهها را هم، زن بیستسالهای که در عصر دلگیر روستا، کنار مادر پیرش با دامنی سفید نشسته و مگس از سر میپراند، با شوهر دادن از خانه کم کردند. حالا سه بچه قد و نیم قد دورش را گرفتهاند و پشت میلههای حیاط، با واهمهای عمیق از حرف مردم، از همسایگی با خانواده اشرفی میگوید. در خانهای چسبیده به قبرستان. رومینا چند متر آن طرف «خانه پدری»، در اتاق یک در دومتر خوابیده و نرگس دلش برای او تنگ است. زن جوان، آزردهخاطر از حرف مردم میگوید دلش میخواهد از این روستا برود و دیگر هرگز برنگردد. نرگس تشنه همنشینی با زنان روستاست و فکر میکند همین محدودیتهاست که دختران روستا را فراری میدهد. «آنها هم که نمیروند، توی خودشان از درد و تنهایی میپوسند.»
از وقتی رومینا کشته شده، نرگس که تا سیکل بیشتر نخوانده، فکر میکند «این بدبختی» تمامی ندارد. دریا که از پنجره خانه نرگس پیداست برای او منظرهای است زشت، شبیه جمع شدن قطرههای آب بیمعنی و سبزی جنگل پشت حیاط خانهاش، صفایی ندارد. «کاش میتوانستم بروم شهر و راحت شوم. الان همینکه شما دارید با من حرف میزنید، مطمئنم همسایهها دارند از پنجره ما را میپایند. اینجا حرف مردم، زنان را میکشد. رومینا را هم همین حرفها کشت.» حرف زنان و بعضی مردان روستا شبیه هم است. حمید رزمی هم ۲۸سال معلمیاش را مدیر مدرسه روستای سفیدسنگان بوده. مدرسه شهید پورحنیفه ۷۶ دانشآموز دارد؛ ۳۲ دختر و مابقی پسر. او چهره رومینا را خوب به یاد دارد، صورت دوست صمیمیاش، «میم» را هم. میم، دانشآموز کلاس هشتم، نخستین کسی بود که ماجرای بهمن را از زبان رومینا شنید؛ چند روز بعد خبر به گوش پدر رومینا رسید و فهمید رومینا پسری را دوست دارد. آن شب، شب کتک بود و ناسزا. رضا به رعنا گفت رومینا را میزند تا دیگر از این حرفها در مدرسه نزند، تا آبرویشان نرود. تا دختر ساکت بنشیند پشت نیمکتهای مدرسه.