جیمز باند؛ مرثیه‌ای بر فروپاشی امپراتوری بریتانیا

به گزارش مشرق،  برای «ایان فلمینگ»، خالق«جیمزباند»، فروپاشی تدریجی و حیرت‌­آور امپراتوری بریتانیا پس از جنگ جهانی دوم، داغ بزرگی بود. این تراژدی برای او، تقریباً عین‌به‌عین از توالی سنتی یک سوگواری پیروی می‌کرد: انکار، خشم، مجادله، افسردگی و در نهایت، پذیرش واقعیت.

ایان فلمینگ

«ایان فلمینگ» در سال‌هایی بزرگ شده بود که خورشید هیچ‌گاه در افق امپراتوری بریتانیا غروب نمی‌کرد. او دوران کودکی‌اش را با خواندن داستان‌های جذاب یک دزد دریایی به اسم «سر هنری مورگان» و یک قهرمان نیروی دریایی انگلستان به اسم «هوریشیو نلسون»، سپری کرده بود.

یک‌بار تا مرز اخراج از دبیرستان «آتن» پیش رفت، اما نه به‌خاطر فرار از درس خواندن، بلکه برای دیدن نمایشگاه امپراتوری سال‌۱۹۲۴ همراه با دوستش از مدرسه فرار کرده بود؛ نمایشگاهی وسیع که در آن ۵۶‌کشور از ۵۸‌کشور مستعمره بریتانیا، اجناس خود را به نمایش می‌گذاشتند و از ۲۷میلیون بازدیدکننده میزبانی می‌کردند. برای فلمینگ، این امپراتوری منبع لایزال غرور ملی بود.


نوستالژی روزهای شکوه امپراتوری بریتانیا یکی از دلایل جذابیت جامائیکا برای فلمینگ بود. سال‌۱۹۴۶ فلمینگ خانه خود، همان «گلدن آی» را در ساحل شمالی جامائیکا ساخت. آن روز آرزو می‌کرد کاش صد سال پیش فرصت این کار نصیبش می‌شد، چون جامائیکای دوران فلمینگ، دیگر حال و هوای یک مستعمره مطیع و فرمانبردار را نداشت و گوش تا گوش مرزهایش را مردمی محافظه‌کار و متعصب و سلسله‌مراتب‌های اجتماعی و نژادی سفت و سخت اشغال کرده بودند.در سال‌۱۹۴۶ که فلمینگ خانه خود را در ساحل شمالی جامائیکا ساخت، امپراتوری عظیم بریتانیا، به سرزمین‌هایی تکه‌پاره و دورافتاده تبدیل شده بود. رمان‌های «جیمز باند» در واقع همین تغییر بزرگ را منعکس و حزن ناشی از علاقه شدید فلمینگ به دوران اوج استعمارگری بریتانیا را آشکار می‌کنند.


امپراتوری بریتانیا در دوران اوج خود بر حدود ۴۵۰‌میلیون نفر حکمرانی می‌کرد، اما بیست سال بعد، آخرین‌باری که فلمینگ به جامائیکا سر زد، تمام آن‌ها از دست رفته بودند و بریتانیا کوچک شده بود. آن امپراتوری عظیم، به سرزمین‌هایی تکه‌پاره و دورافتاده تبدیل شده بود. در جامائیکا هم اتفاقی مشابه؛ عقب‌نشینی امپراتوری بریتانیا ولی در وسعت کم رخ داده بود و سیاه‌پوستان جامائیکایی طعم استقلال را چشیده بودند. رمان‌های «جیمز باند» در واقع همین تغییر بزرگ را منعکس و حزن ناشی از علاقه شدید فلمینگ به دوران اوج استعمارگری بریتانیا را آشکار می‌کنند. در ادامه به مراحل اندوه او برای روزهای از دست‌رفته امپراتوری خواهیم پرداخت.

مرحله اول: انکار


سال ۱۹۵۳ زمانی‌که فلمینگ رمان دوم خود یعنی«زندگی کن و بگذار بمیرند» را نوشت، امپراتوری بریتانیا به‌دلیل استقلال هند و پاکستان شکستی بزرگ را متحمل شده بود، ولی جامائیکایی که باند به آن سر می‌زند، طوری به‌تصویر درآمده که انگار «صد سال است هیچ تکانی نخورده است». وردست او یعنی «کوارل» که از بومیان آنجاست، آنقدر ساده‌لوح است که راحت می‌توان به او اطمینان کرد. آن‌ها رابطه‌ای شبیه‌به رابطه زمین‌داران اسکاتلندی با سرکرده محافظان شخصی‌شان را دارند؛ هیچ حرفی از قدرت در میان نیست. در صفحات کتاب، احترام سران امپراتوری پا بر جا بوده و به خوبی ادا شده است.

بیشتر بخوانید:

الگو سازی برای زنان جهان با کمک جیمزباند+ تصاویر

مرحله دوم: خشم
پس از فاجعه تحقیرآمیزی که سال‌۱۹۵۶ در سوئز رخ داد، یعنی زمانی‌که واشنگتن، بریتانیا را مجبور کرد از هجوم به مصر صرف‌نظر کند، از دست رفتن هیمنه بریتانیا و نابودی امپراتوری، انکارناپذیر بود. یک سال پس از آن، زمانی‌که فلمینگ باند را در داستان «دکتر نو» به جامائیکای استعماری بر می‌گرداند، این مکان دچار تحول شده است.

جامعه استعماری درست اداره نمی‌شود، همه دنبال عیش و نوش‌اند و مملکت صاحب ندارد. هنگامی‌که باند در حال جاسوسی از باشگاه ملکه، یعنی همان قلب جامعه سفیدپوستان است، می‌گوید: «این حیاط‌خلوت‌های یاغی‌های سفیدپوست، زمان زیادی در جامائیکای مدرن پایدار نخواهد ماند. روزی پنجره‌های باشگاه ملکه شکسته و بدون شک ویران خواهد شد.»


فلمینگ در این بخش در واقع از آنچه خشمگین است که جانشین امپراتوری بریتانیا شده بود: ایالات متحده. (ایان در یکی از سفرهایش نامه‌ای خطاب به همسر خویش می‌نویسد و در آن درباره عدم آمادگی آمریکایی‌ها برای اداره دنیایی که اکنون تحت کنترل‌شان است، می‌گوید.) در داستان «الماس‌ها برای همیشه می‌درخشند»، باند به گوشه و کنار کشور سرک می‌کشد و هروقت فرصتی دست می‌دهد، به برق الماس در چشم پولدارهای طماع، پوزخند می‌زند؛ چیزی‌که در منظومه فکری باند، عامل اصلی شکل‌گیری یک جامعه مادی‌گرا و سرشار از جرم و جنایت است.

«این حیاط‌خلوت‌های یاغی‌های سفیدپوست، زمان زیادی در جامائیکای مدرن پایدار نخواهد ماند. روزی پنجره‌های باشگاه ملکه شکسته و بدون شک ویران خواهد شد.» فلمینگ در واقع از آنچه خشمگین است که جانشین امپراتوری بریتانیا شده بود: ایالات متحده!

مرحله سوم: مجادله


در «از روسیه با عشق»، هرچند توان و دارایی‌های بریتانیا تحلیل یافته، اما این امید وجود دارد که همچنان بتواند چیز منحصر به فردی سر میز بیاورد. در سکانسی طولانی، تبهکاران روسی در حال امتیاز دادن به توانایی‌های نسبی سرویس‌های مخفی دشمنان‌شان هستند [تا قدرتمندترین آن‌ها را مشخص کنند].

در نهایت فقط ایالات متحده و بریتانیا در لیست دشمنان قدرتمند آن‌ها باقی می‌مانند. آمریکایی‌ها توانایی‌های اجرایی و البته منابع شگفت‌آوری دارند، اما ایرادشان این است که می‌خواهند هر کاری را با پول انجام دهند. مأموران بریتانیا ممکن است از نظر تجهیزات در مضیقه باشند، کم حقوق بگیرند و تعدادشان کم باشد، اما به‌دلیل علاقه بی‌حدوحصری که نسبت‌به ماجراجویی دارند، بهترین‌اند. از این رو انسان‌هایی استثنایی - نظیر جیمز باند - این امکان را برای بریتانیا فراهم می‌کنند که لقمه‌های بزرگ‌تر از دهانش بردارد.

مرحله چهارم: افسردگی


هنگامی‌که قدرت بین المللی بریتانیا فروکاهید، باند با حقایق دردناکی مواجه شد. تبهکار آمریکایی، «میلتون کِرِست» در داستان کوتاهی تحت عنوان «هیلدبرند نایاب» خطاب به او می‌گوید تنها سه قدرت در جهان وجود دارند: آمریکا، روسیه و چین. این قدرت‌ها گه‌گاه به بریتانیا مقداری پول قرض می‌دهند تا «از کمک بزرگ‌ترها بی‌نصیب نماند». در کتاب «تنها دو بار زندگی می‌کنی»، «تایگر تاناکا» رییس سرویس مخفی چین به او با طعنه می‌گوید «شما فقط یک امپراتوری بزرگ را از دست ندادید، بلکه انگار مشتاق بودید آن را واگذار کنید.»از نظر باند، این بریتانیا است که هنوز از دنیا محافظت می‌کند و آمریکا را بارها و بارها نجات می‌دهد او قدرت بریتانیا را هم‌چون یک کشتی جنگی امروزی به‌تصویر می‌کشد.

مرحله پنجم: پذیرفتن


در رمان «در سرویس مخفی ملکه»، سکانسی طولانی وجود دارد که در آن باند و مأمور «ام»، کریسمس را با هم می‌گذرانند. آن‌ها هنگام شام، گذشته‌های دور را مرور می‌کنند؛ روزهای پر از ابهت و شکوه ناوگان نیروی دریایی و «نسل فوق‌العاده مأموران و ملوانانی که دیگر همانند آن‌ها دیده نخواهد شد». در لحن این صحنه، اندوهی پذیرفتنی وجود دارد.

مرحله ششم: آخرین سوسوهای فانوس انکار


هنگامی‌که باند در رمان آخر یعنی «مردی با طپانچه طلایی» - این دفعه بدون فرمانی از طرف حکومت - به جامائیکا بازمی‌گردد، فلمینگ دوباره وارد حالت انکار کردن شده است. هیچ‌کدام از جامائیکایی‌های داستان در خط داستانی، برجسته نیستند به‌جز گارسون‌ها، تن‌فروشان، نوازندگان یا سیاستمداران دلقک‌مأبِ از خود راضی. هرکسی که باند با او مواجه می‌شود و پست و مقامی تأثیرگذار در نظام دیوان‌سالاری دارد، انگلیسی است. باند آسوده‌خاطر است که احترام کشور مادری‌اش همچنان پابرجاست، طوری‌که حاضر است تمام سرمایه‌اش را تا آخرین دلار شرط ببندد که مجسمه ملکه ویکتوریا در مرکز کینگستون تخریب و یا دچار آسیب نشده است.

یقیناً کلیت پدید آمدن باند را می‌توان «انکار» دانست. از نظر باند، این بریتانیاست که هنوز از دنیا محافظت می‌کند و آمریکا را بارها و بارها نجات می‌دهد او قدرت بریتانیا را هم‌چون یک کشتی جنگی امروزی به‌تصویر می‌کشد. این بخشی از رویکرد مجموعه این رمان‌ها بود؛ ترکیبی از فانتزی‌ها و تخیلاتِ کش‌دار که حقیقت جدید و ناامیدکننده بریتانیا را انکار می‌کند. جیمز باند برای بریتانیا به یک نماد ملی تبدیل شده است و اهمیت آن در حدی است که به همراه ملکه، مشعل بازی‌های المپیک‌۲۰۱۲ لندن را روشن می‌کند. اتفاقی که سرگرم‌کننده، مقداری احمقانه و علناً بی‌مورد بود؛ فراموش نکنیم که «پذیرفتن» آخرین مرحله این سوگواری است.
 

منبع: صبح نو

برچسب ها:

فرهنگ و هنر