«ناگهان درخت» یک استفراغ فکری

به گزارش مشرق، «ناگهان درخت» بنا بوده روایتگر سه دوره زمانی از زندگی شخصیت اصلی فیلم باشد که مولفه‌هایی همچون مهاجرت، غربت، شاعرانگی، فضاسازی و شخصیت پردازی از تم‌ها و مقولات اصلی آن بوده هرچند به نماد و نمودی درخور نرسیده است.فیلم به جهت شکلی و مضمونی خصوصاً در فرم، چند مشکل اساسی دارد؛ اولا به شدت پراکنده، شلخته، از هم گسیخته، پرگو، نامنسجم و کشدار است.


ثانیا کمبود قصه دارد و تنها مبتنی بر ذهنیت‌های ورزداده نشده و ابتر و خام شکل گرفته است. تنها مشتی ایده خام که مبدل به قصه نشده‌اند و به همین دلیل هم بیش از اندازه شخصی و خصوصی به‌نظر می‌رسند.ثالثا انتخاب بازیگران در فیلم به شدت اشتباه و جاسازی‌شان غلط است؛ بازی‌های دفرمه و کشدار و بی‌طعم و بی«ریخت»ی که نه حسی برمی‌انگیزند، نه جذابیتی می‌آفرینند و نه اندک چیزی به فیلمنامه ضعیف و پراکندگی روایت نامنسجم فیلم اضافه می‌کنند.


یک تلقی غلط و بی‌فرجام دیگری هم در این فیلم رخ داده که البته اقران و امثال بی‌شماری در سینمای ایران دارد و آن مقوله «شاعرانگی» است. کسی می‌داند شاعرانگی در یک فیلم یعنی چه اصلا؟ یعنی قاب‌های زیبا؟ یعنی کشداری سکانس‌ها و پلان‌ها؟ یعنی موسیقی لایت؟ یعنی حرف‌های عاشقانه و شعرخوانی‌های سانتی‌مانتال؟ یعنی باریدن باران و ابری بودن هوا؟ یعنی چه این شاعرانگی؟بعد، ربط این شاعرانگی به ماهیت سینما چیست؟ چه کمکی به روایت و پیشبرد قصه می‌کند؟ چه لطفی برای مخاطب دارد؟ آیا کارکرد کلیپ‌های موسیقی و تصویر، برای رساندن این حس شاعرانه، موفق‌تر از این سینمای مدعی داستان‌گویی که لابد در این راستا یک سری وظایف مشخص اولیه و مهم‌تر دارد، نیست؟


آیا تابحال کسی این سؤال‌های ابتدایی و مهم و دقیق و مغفول مانده و سرنوشت ساز را از سازندگان این فیلمها پرسیده؟ پاسخ چه بوده؟ اصلا پاسخی در کار هست؟ اصلا کسی خود را ملزم به پاسخگویی می‌داند؟ پاسخگویی به این سؤال‌ها که مهم‌ترین و اساسی‌ترین چیزها را درباره یک فیلم «شاعرانه» مطرح می‌کنند وظیفه کیست؟


درباره فیلم «ناگهان درخت» البته سؤال‌های بسیار دیگری هم مطرح است. مثلا اینکه شخصیت ناکام و تا حدودی منگولیست فیلم چرا قصد مهاجرت دارد؟چرا روابطش با دیگران اینقدر دفرمه و مینی‌مال و در عین حال سانتی‌مانتال و مبهم و ناگیراست؟آن آدمهای دیگر فیلم آن‌هم با ایفای نقش توسط مثلا قاسم‌خانی و دیگران، چرا در حد آکسسوار صحنه باقی مانده‌اند و اصلا نه ربط و نسبت منطقی و نه هم‌افزایی داستانی و حسی با دیگران و بااشیای صحنه ندارند؟اصلا چرا وسط فیلم اینجوری می‌لولند بدون آنکه هیچ کارآیی داشته باشند؟ کی آنها را آورده توی فیلم و چرا؟ چه ضرورتی داشته حضورشان؟ دیگر اینکه این حجم از نریشن‌خوانی پیمان معادی با آن صدای بد و بی‌حس واقعاً لازم بوده؟ چه کمکی به روایت فیلم کرده این نریشن‌ها؟

من نمی‌دانم این دوستان چرا همه چیز را سروته می‌فهمند و سرنا را همیشه از دهانه گشادش می‌نوازند؟! این دیگر چه جور تلقی از سینماست که شما دارید؟دوست عزیز فیلمساز! فیلم شما در بهترین حالت یک استفراغ فکری خام‌دستانه و ابتر و بی‌طعم است و در بدترین حالت، یک مجازات برای مخاطب بخت برگشته سینمای ایرانسؤال دیگر اینکه چرا شهر رشت انتخاب شده برای لوکیشن فیلم؟ اگر در فیلم قبلی صفی یزدانیان یعنی «در دنیای تو ساعت چند است»، می‌توانستیم برای انتخاب رشت به‌عنوان لوکیشن فیلم، دلایل قانع‌کننده و به‌دردبخوری داشته باشیم که داریم، اینجا چه فرقی هست میان رشت و هر جای دیگری در این جهان؟ چه کارکرد قابل اعتنایی دارد این انتخاب؟
اما یکی از مهم‌ترین و ریشه‌ای‌ترین نکاتی که به‌خصوص درباره این فیلم صفی یزدانیان مطرح است و نکته خطیر و چالش‌برانگیزی هم هست بحث بیش از حد «شخصی بودن» روایت و مضمون فیلم است؛ البته به اضافه اینکه این شخصی بودن، نتوانسته دراماتیک و سینمایی شود و این بر مشکل می‌افزاید.

بیشتر بخوانید:

الوند: بنده با برگزاری جشنواره فجر در دوران پاندمی کرونا صد در صد مخالفم!


قاعدتا اینجا مجال موسعی نیست تا بتوانیم تئوری‌های مربوط به این حوزه را تبیین و تشریح کنیم اما در این حد می‌توان‌ اشاره کرد که ذهنیات، سلایق، علایق، دلبستگی‌ها، نوستالوژی‌ها و سایر ادوات و ابزارهای دیگر از این دست تا جایی اجازه حضور در تصویر سینمایی و اساساً کارکرد هنری دارند که در «مدیوم» تعریف شوند و جا بیفتند وگرنه وصله‌های ناجور و بیرون افتاده‌ای هستند که تنها به ضرب و زور «موسیقی» و «شاعرانگی»- چنانکه پیشتر توضیح دادیم- و چیزهای دیگری از این دست، به مثابه حشو و زوائدی بی‌ارزش- در کارکرد سینمایی- رخ می‌نمایند که البته نه تنها در پیشبرد داستان و روایت و حس و حال فیلم، کاری از دستشان برنمی‌آید که بالعکس، موجب اطناب و کشدار شدن و از ریتم افتادن و بیرون زدن مخاطب از مسیر فیلم می‌شوند. و این دقیقاً همان اتفاقی است که در فیلم ناگهان درخت افتاده است.


فیلم فاقد جهان است و فاقد میزانسن و فاقد حس و حال.


فیلمنامه چندپاره، گسسته و بی‌رمق است و اینها را نمی‌توان زیر عنوان پرطمطراق و گشاد «فیلم شاعرانه» لاپوشانی کرد. اتفاقا وقتی یک فیلم به این شکل غیراستاندارد آنرمال «تصمیم می‌گیرد»- اساساً چنین تصمیم‌گیری‌های از پیش تعیین شده‌ای در سینما، هم غیراستاندارد و غلط است و هم آنرمال- به عمق روحیات و ذهنیات و جهان فکری و خاطرات فردی و انگاره‌های روحی و تمایلات نفسانی و تهییجات شهوانی و درک و دریافت‌های این جهانی و آن جهانی یک فرد یک مکان یک مقوله یک دنیا و یک موقعیت نایل آید، بایستی خیلی بیشتر و پیشتر از اینها به عناصر و اجزای مادی و بصری، به جهت سینمایی‌تر کردن این مقولات دست یازد و دقت ورزد، نه اینکه همچون فیلم ناگهان درخت، کاملاً برعکس عمل کند.


من نمی‌دانم این دوستان چرا همه چیز را سروته می‌فهمند و سرنا را همیشه از دهانه گشادش می‌نوازند؟! این دیگر چه جور تلقی از سینماست که شما دارید؟دوست عزیز فیلمساز! فیلم شما در بهترین حالت یک استفراغ فکری خام‌دستانه و ابتر و بی‌طعم است و در بدترین حالت، یک مجازات برای مخاطب بخت برگشته سینمای ایران.


فیلم شما حتی آن‌قدر بضاعت نداشته و موفق نشده که حتی یک لحظه حس‌دار و درگیرکننده و «ارزش»مند به جهت ارزش‌های سینمایی و مولفه‌های استاندارد تصویری از فیلمنامه و دوربین و میزانسن تا بازی و دیالوگ و متن و فرامتن، بسازد. آخر این چه جور سینمایی است که چنین محصولات مضحک و بی‌در و پیکری که معلوم نیست برای که و چه تولید می‌شوند در آن ساخته و روانه پرده می‌شوند. تا کی باید انتزاعیات متبخترانه و متکبرانه شما با این وضعیت تهوع‌آور، پیش روی مخاطب سینمای ایران پهن شود؟!


نه درامی، نه جذابیتی، نه فیلمنامه‌ای، نه بازی و نه حتی کمترین و کوچک‌ترین حس و حال و دل و عقلی؛ هیچ! تنها نشخوار مالیخولیایی یک سری تعلقات ابتر و گنگ و مبهم که نه سرمنشأش معلوم است- که مهم نیست کجاست- و نه فرجام و پایانش- که باز هم مهم نیست!


فیلمنامه نه تنها نقطه اوج و فرود و عطف و گره و آغاز و پایان ندارد- که مهم نیست اینها را ندارد، اگر ریتم و روند و اساساً «روایت» داشته باشد که آن را هم ندارد- بلکه کاملاً بی‌در و پیکر است و این بی‌سرو ته بودن و ول شدگی و باری به هر جهتی، در تک‌تک عناصر فیلم هویداست: از انتخاب بازیگران تا دوربین و میزانسن. از سازنده فیلم باید پرسید: «خودتان را جدی نمی‌گیرید یا سینما را یا ما را یا همگی را؟!من اصلا بنا ندارم با نگاهی ایده آلیستی فیلم را نقد کنم بلکه می‌خواهم رد پای ابتدایی‌ترین اصول و فنون فیلمسازی را در کار ببینم و بفهمم در باسمه کاری و ولنگاری و جدی نگرفتن سینما و توهین به وقت و شعور مخاطب تا کجا می‌شود پیش‌رفت و دل بست به «به به و چه چه دوستان حلقه رفقا» یا منتقدان «خاص‌پسند» که امثال و اقران «ناگهان درخت» سینمای محبوبشان است.

دوست عزیز! شما حتی فهم درستی از آن چیزی که ادعایش را دارید هم ندارید؛ یعنی نوستالوژی. شما حتی نوستالوژی را هم به ابتذال کشانده‌اید و خاطره و گذشته و ذهنیت و عواطف و تعلقات و البته «شاعرانگی» را! اصلا گیریم که برای ما اهمیت داشته باشد که گذشته و عواطف و نوستالوژی و دیگر چیزهای از این دست شما، چگونه بوده یا نبوده؛ خب، حداقل یک ذره سینماییش می‌کردید و بعد عنوان «سینما» رویش می‌کوبیدید و تحویل خلق‌الله می‌دادید!


همین‌طوری خام و لخت و نپخته و ول، رهایش کرده‌اید روی دایره! بخصوص برای شما که که خود، نویسنده و منتقد و سینماشناس هستید و بدتر از همه اینکه فیلم نسبتاً خوبی همچون «در دنیای تو ساعت چند است» در کارنامه‌تان دارید. آخر این دیگر چه جور پسرفتی است؟حالا پسرفت شما به خودتان مربوط است؛ ما چه گناهی کرده‌ایم که باید چنین‌ترهاتی را تحت لوای سینما تحمل کنیم؟»

برچسب ها:

فرهنگ و هنر