دنیا دار مکافات است. این را مردم میگویند. میگویند که اگر کمترین ظلمی به کسی روا داری، سزایش را نه تنها در آخرت ،که در همین دنیا نیز خواهی دید.
دنیا دار مکافات است درست، اما چگونه میشود که در همین «دار مکافات» به جای آنکه «طناب دار» را به گردن قاتل پدر و مادرت بیندازی، آن را باز میکنی و رهایی را به او هدیه میدهی؟! این سؤال را شاید فقط علی و امثال او بتوانند پاسخ دهند. علی قادری که در بامداد روز یکشنبه هجدهم شهریور، زمانی که تازه خورشید عدالت در آسمان ریگان طلوع کرده بود؛ از خون پدر و مادرش گذشت و کسی را که ناجوانمردانه آنها را از او گرفته بود بخشید.
به روستای علیآبادمحمدقاسمخان در صد کیلومتری بم و 10 کیلومتری ریگان میروم؛ همان خانهای که در آخرین روزهای فروردین 94 آن اتفاق تلخ در آن رخ داد. خانه پدر و مادر علی که حالا او و همسر و فرزندانش در آن زندگی میکنند. علی 25 سال دارد و یک پسر چهارساله و یک دختر دو ساله دارد. او کوچکترین عضو یک خانواده شش نفری است؛ از آن خانواده حالا فقط او و سه خواهرش ماندهاند.
زمانی که به روستا رسیدم؛ علی به همراه تعدادی از مردان روستا در حال ساخت حصار برای خانهاش بود. آفتاب وسط آسمان اما هوا نسبتاً خنک و پاییزی بود. شغل او بنایی است و در فصل برداشت خرما علاوه بر بنایی، کشاورزی و کارگری هم میکند. نان بازویش را میخورد و به قول خودش به همین راضی است.
خانهشان یک واحد 65 متری است که بعد از زلزله بم ساخته شده، بخشی از خانه قدیمیشان هم به جای مانده بقایای زلزلهای است که هیچگاه فراموش نمیشود. تعدادی نخل کوچک، تعدادی مرغ و خروس و سگی که در زیر سایه نخلها خوابیده، در زمین خاکی خانهشان دیده میشود.
از همان لحظه که نشستم؛ نگاهم فقط در داخل خانه میچرخید و در ذهنم مدام اتفاق بدی که برای علی و خانوادهاش افتاده مجسم میشد. تصور اینکه چطور کسی میتواند پدر و مادری را با تبر پیش چشم فرزندانشان سلاخی کند، برایم دردناک است. اگر برای من دردناک است؛ اما علی این واقعیت تلخ را به چشم خود دیده است. همچنان سر و گردنم به این سمت و آن سو میچرخد و تصاویری دردناک پیش چشمانم مجسم میشود که صدای علی را میشنوم که میگوید: «بفرمایید چاییتان سرد شد!» چای را عوض میکند و سپس شروع به سخن گفتن میکند.
در آخرین روزهای فروردین سال 94 در علیآباد وقتی که همه خواب بودند، ناگهان صدای ضجه و زاری و فریادی که از این خانه بلند میشود، تمام اهالی روستا را بیدار میکند. چراغ خانهها یکی پس از دیگری روشن میشود و مردم از خانههایشان بیرون میآیند و به سمتی که صدای فریاد میآید میروند.
علی آهی میکشد و به دستانش خیره میشود:«من، همسر و فرزندم در اتاق خوابیده بودیم. پدر و مادرم هم در پذیرایی خانه خواب بودند. ناگهان فردی در خانه را باز کرد، صدای فریاد مادرم بلند شد. او بلافاصله به سمت مادرم حملهور شده بود و با تبری که داشت، قبل از آنکه من برسم ضربات متعددی به سر و سینه مادرم وارد کرده بود. سریع از خواب پریدم و خودم را به پذیرایی رساندم. در درگاه خانه بود که با او گلاویز شدم و تبر را از دستش گرفتم. در تلاش بود که به من هم آسیب برساند اما در نهایت خودش را فراری داد. مادرم را که هنوز جان در بدن داشت، در آغوش گرفته بودم که لحظاتی بعد پدر سالخوردهام با سر و صورتی خونآلود خودش را کشانکشان به خانه رساند. پیرمرد حوالی ساعت یک نیمه شب برای سرکشی از منزل به بیرون از ساختمان رفته بود که دامادمان به او هم حملهور شده بود و ضربات متعددی را نیز به پدرم وارد کرده بود.»
بله، درست شنیدید قاتل پدر و مادر علی، داماد خانوادهشان بود. مرد معتادی که نامش با دعوا و فتنه و کجخلقی در روستا آمیخته بود. مدت ها با خواهر علی اختلاف داشت. به گفته علی عرصه را بر خواهرش تنگ کرده بود. وقتی از خانه بیرون میرفت در را به روی خواهرش قفل میکرد ، او را در خانه زندانی Prisoner میکرد. دو فرزند کوچک داشتند، اما بداخلاقی، اعتیاد، تندخویی و حسادت او تمامی نداشت. بعد ازحادثه Incident خواهر علی گفته بود: «مدام تهدیدم میکرد و میگفت که روزی پدر و مادرت را میکشم. برادرزادهات را میکشم. چون تو آنها را بیشتر از من دوست داری. با تمام سنگدلیاش من هیچ وقت فکر نمیکردم واقعاً چنین کاری کند». علی هم میگوید: «همیشه کارش دعوا بود. چه با همسرش چه با اهالی روستا. خواهرم هم بیشتر اوقات قهر میکرد و به خانه پدرم میآمد بعد از چند روز شوهرش دنبالشان میآمد. این اتفاق برای ما غیرقابل انتظار بود. با همه دیوانگی و بیرحمیاش فکر نمیکردیم مرتکب این جنایت Crime شود.» آن شب خواهر علی و دو فرزندش هم در خانه پدری و در آشپزخانه خواب بودند.
آن شب را هیچکس فراموش نمیکند نه علی و خانوادهاش و نه همه اهالی روستا؛ آن شب با کمک اهالی دو آمبولانس از ریگان به علیآباد میآید و جسم نیمهجان پدر و مادر علی را به بم اعزام میکنند. بهدلیل شدت جراحات هر دو آنها به کما رفته بودند. بعد از سه روز ابتدا پدر علی و روز بعد مادرش فوت میکند. بعد از گذشت چند روز از مرگ این دو، قاتل -که همان شب از منطقه شرق استان کرمان خارج شده بود- دستگیر میشود و حادثه وارد مراحل قضایی میشود.
با اینکه سه سال از آن حادثه گذشته اما بازگو کردن آن خاطرات هنوز برای علی سخت است. هر چند دقیقه یکبار به آرامی از جایش بلند میشود و به بهانهای قدم میزند:«روزهای خیلی سختی بر من گذشت. حال خوشی نداشتم. بارها در بیمارستان بستری شدم. وقتی که برای آخرین بار از بیمارستان مرخص شدم؛ یکی از اهالی روستا من را به مشهد برد. به لطف خدا و عنایت امام رضا(ع) بعد از آن سفر وضعیت روحیام بهتر شد. روند قضایی رسیدگی به پرونده را خودم به تنهایی دنبال میکردم. حتی وکیل هم نداشتم. آنقدر رفت و آمد کردم که در نهایت پس از سه سال، حکم قصاص اوایل شهریور امسال صادر شد. هیچ کس حتی فکرش را هم نمیکرد که حکم به این زودی صادر شود. خانواده قاتل هم گمان میکردند که صدور حکم، حداقل 10 سال زمان میبرد. همین بود که حتی یک بار هم سراغ من و خانواده و خواهرانم را نگرفتند. من تصمیم خودم را گرفته بودم؛ قصاص.»
علی قادری ادامه ماجرا را این گونه شرح میدهد:«بامداد روز یکشنبه هجدهم شهریور 97 زمان اجرای حکم فرا رسید. تمامی مقدمات کار برای اجرای حکم قصاص انجام شده بود. همه مردم روستا جمع شده بودند. یک هفته قبل از روز اجرای حکم بسیاری از معتمدین محل، مسئولان شهرستان ریگان و پدر و مادر مقتول از من خواسته بودند که رضایت دهم. اما حقیقتاً برایم سخت بود.هر بار یاد پدر و مادرم میافتادم بغض میکردم؛ پدر و مادری که عزیزانم بودند.اصلاً پدر و مادر چه کسی عزیزش نیست. پدر و مادر قاتل هر روز به خانهمان میآمدند و شروع به گریه و زاری و التماس میکردند.»
از او میپرسم در این مدت قبل از اجرای حکم که افراد زیادی به تو مراجعه میکردند و تقاضای بخشش داشتند خصوصاً پدر و مادر قاتل، هیچگاه نسبت به آنها احساس برتری و قدرت نکردی؟ که میگوید: «نه اگرچه از پدر و مادر قاتل بهدلیل بیتوجهی به من و خواهرانم در این مدت سه سال دلگیر بودیم اما هر بار که مادرش در روزهای آخر به خانهمان میآمد و به دست و پایمان میافتاد؛ از ته دلم ناراحت و اذیت میشدم. با وجود اینکه هم به لحاظ قانونی و هم شرعی تصمیمگیری در مورد قصاص یا بخشش به عهده من بود.»
حالا لحظه اجرای حکم فرا رسیده. دو روز مانده به شروع ماه محرم. علی هر محرم حضوری فعال در هیأت عزاداری روستایشان دارد. وقتی که قاتل پدر و مادرش را بالای چوبه دار میبرند و طناب را به دور گردنش میاندازند، در هوای گرگ و میش بامدادی، ناگهان انگار نوری در دل علی میدرخشد و او را در تصمیمی که از یکی دو روز قبل گرفته بود؛ مصممتر میکند. آن نور آرامش را به او هدیه میدهد. به قول خودش بعد از این بخشش آرام و راحت میشود و هنوز هم حال بهتری دارد. علی میگوید: «محرم در پیش بود و به خاطر امام حسین(ع) تصمیمم را عوض کرده بودم. «بخشش». در روزهای بعد از بخشش برخی اهالی روستا علی را برای بخشش سرزنش میکردند و میگفتند بخشش اشتباه بوده اما تعدادی هم همان طور که مثل قبل برای بخشیدن تشویقش میکردند از او حمایت کردند.آنها میگفتند علی با بخشش به روستایشان جانی دوباره داده. علی با این همه محکم و استوار میگوید که او و خواهرانش برای بخشش ناراحت نیستند و امیدوارند این گذشت، روح و پدر و مادرشان را هم شاد کرده باشد.