صورت سوختهاش را در آینه نگاه کرد. چقدر از دیدن چهرهاش وحشتزده میشد. چقدر دلش میلرزید و ترس وجودش را پر میکرد. به یاد اکبر افتاد. اکبر راننده سرویس مدرسهشان بود.
هر روز وقتی سوار سرویس مدرسه میشد، نگاههای اکبر قلبش را میلرزانید. چند هفتهای گذشته بود. همیشه او اولین نفری بود که باید از مینی بوس پیاده میشد، ولی آن روز اکبر از بچهها اجازه گرفته بود که به خاطر انجام کاری مسیرش را تغییر دهد. بچهها یکییکی از سرویس پیاده میشدند. او آخرین کسی بود که باید از سرویس پیاده میشد. اکبر جلوی یک مغازه نگه داشته بود و چند دقیقه بعد با دو آبمیوه برگشته بود.
ـ حسابی خسته شدهای. بیا با هم آبمیوه بخوریم. من هم امروز روز پر التهابی داشتم. روز سختی. ولی خب چارهای نیست باید یک جوری زندگی را گذرانید. احساس خوبی داشت. با اینکه دیر شده بود ولی از اینکه کنار اکبر بود خوشحال بود. خودش هم نفهمید چرا ولی احساس میکرد پلکهایش سنگین میشوند. به خودش که آمد، وحشت کرده بود. اکبر با لبخند نگاهش میکرد.
ـ این هم فیلم توست!
از دیدن فیلم گریه میکرد.
ـ تو یک حیوان پست هستی.
صدای قهقهه اکبر در فضا پیچیده بود.
ـ تو هم در دام من افتادهای هر وقت که بگویم باید...
چند روزی بود که خودش را در اتاقش حبس کرده بود. احساس بدی داشت. نمیتوانست به کسی حرفی بزند، ولی ناراحتیاش آنقدر بود که از خواب و خوراک افتاده بود.
بعد از چند روز غیبت به مدرسه رفته بود. وقتی از کنار سرویس مدرسه گذشته بود صدای اکبر را شنیده بود.
ـ سوار شو!
بیتوجه به طرف خانه رفته بود. تا سه روز بعد دیگر خبری از اکبر نبود. آن روز وقتی اکبر دوباره در میان راه جلوی او ایستاده بود، با ترس نگاهش کرده بود. در یک لحظه سوزش عجیبی را در صورتش حس کرده بود.
با شکایت پدرش، اکبر به جرم Crime اسیدپاشی دستگیر شده بود، ولی سایه تلخ یک اشتباه برای همیشه روی زندگیاش افتاده بود. لبخندی که به یک کابوس بزرگ تبدیل شده بود.