روز جهانی ایدز , انجمن احیا به سراغ زنان مبتلای اچ آی وی رفته و پای دردودل های آنها نشسته است، دورهمی که خبرنگار خبرفوری هم اجازه حضور در آن را پیدا کرد.
سوگل دانائی- زندگیشان را تنگ در آغوش گرفته اند، میگویند حالا دیگر نه میتوانند عاشق شوند نه میتوانند به عادی زندگی کردن فکر کنند، میگویند نگاه مردم گاهی مثل یک تیغ تیز روی تمام آیندهشان کشیده میشود و آنها بیپناه و بیقرار فقط میتوانند تن به زندگی بدهند که حالا انگار با خود گذشته شان صد پشت غریبه شده است.
وقتی «او» روی سرشان هوار شد چرخه زندگی هم متفاوت از قبل شروع به چرخیدن کرد، آنقدر که حال امروز بگویند آنقدر از این چرخش غریب خسته شده اند که می خواهند اگر راه خلاصی از «او» را ندارند و آمده که بخش جدانشدنی زندگی شان شود لااقل دست دوستی با او بدهند. با او که نامش را گذاشتهاند مهمان ناخوانده. مهمان ناخوانده ای که علم به او میگوید «اچ آی وی»
قصه اول٬ برای مهسا هم که شده باید زنده بمانم
زندگی اش شبیه همین موهای بافته شده پیچیده شده است. زندگی تلخ مزه و دردناکتر از تمام تراژدیهایی که خواندهاید. هر دفعه که نگاهم به او میافتد میخندد. خندهای که ابتدا از سر ادب است و بعد کم کم رنگ محبت به خود میگیرد. برایم چای میریزد و احساس میکند که شاید تمایلی به نوشیدن نداشته باشم. لبخند میزنم و میگویم میدانم که این بیماری از چای ریختن منتقل نمیشود. میخندد و سکوت.
نامش پریساست. ۹ سال است که به گفته خودش زندگی بیتجربهای را تجربه میکند. ۹ سال است که به اچ آی وی مبتلا شده. همسرش رابطه نامشروع داشته و در جریان یکی از روابطش از زنی روسپی اچ آی وی گرفته، بعد از آن پریسا و دختر کوچکش که نامش مهساست هم اچ آی وی گرفتند.
معلق بین زندگی گذشته و حال
شروع به حرف زدن می کند و ماجرا را اینگونه روایت می کند، آفتهای سفید کل دهانش را پر کرده بود، مشکوک می شوند و آزمایش می دهند، خودش میگوید آن چند روز که جواب نهایی بیاید بدترین روزهای زندگیش بوده، بلاتکلیفی و معلق ماندن بین دو زندگی. یکی آنکه داشته و دیگری آنکه باید تجربهاش کند.
به ماجرای ازدواجش برمی گردد و می گوید، «در 19 سالگی ازدواج میکند و ۳ سال پیش در ۲۶ سالگی مهر طلاق بر شناسنامهاش میزند. وقتی همسرش متوجه اچ آی وی خودش و پریسا شده او را طلاق داده و بعد از آن هم گوش به گوش کل فامیل را پر کرده که آنها مبتلا هستند.»

نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد«کل فامیل فهمیدند ولی من خودم نمیخواستم کسی بداند الان هم دلم نمیخواهد کسی بداند. شاید الان مردم بدانند از طریق تماس فیزیکی مبتلا نمیشوند اما هنوز هم میترسند وقتی میفهمند میترسند من هم وقتی نیاز نباشد نمیگویم مثلا وقتی بیمارستان میروم میگویم یا ....»
جملاتش را تمام نمی کند، روایتهایش نصفه و نیمه و نیمه تمام است، گاهی از ازدواجش میگوید و گاهی از طلاقش و گاهی از مهسا...گویا صحنه های زندگی تلخ بعد ازاچ آی وی دائما جلوی چشمانش رژه می روند .
پریسا حالا در خانه پدریش زندگی میکند. با دردی که زندگیاش را در آغوش گرفته و تلخیاش کم از پاییز نیست. پاییزی که او از آن نفرت دارد. «پاییز بود که فهمیدم٬ چشمانم سیاهی میرفت٬ اگر بگویم کل شهر روی سرم هوار شد دروغ نگفتم.»
از پاییز بیزار شده از مردان هم. میگوید تامدتها حتی از پدرش هم فراری بوده و وقتی میخواسته دستش را بگیرد حالت انزجار ممزوج با تنفری کل وجودش را فرا میگرفته است. میگوید از میان اطرافیانش خواهرش تنها کسی است که گاهی ظروفش را از پریسا جدا میکند و شک میکند«میفهمم که وقتی با ما دست میدهد، دستهایش را میشوید. میفهمم که وقتی با مهسا بازی میکند لباسهایش را عوض میکند. میفهمم و هرچه میگویم ایدز اینگونه منتقل نمیشود گوشش بدهکار حرفهایم نیست.» سرش را تکان میدهد. لبخند روی لبش خشک میشود. گویی از ابتدا نمیخندیده است.
سوال نمی کنم و می گذارم راحت حرف بزند و شاید هم دردودل کند«وقتی پدرم و مادرم فهمیدند که مبتلایم خواستم خودم را بکشم واقعا میخواستم خودم را بکشم انگار کسی را نمیدیدم. چیزی را نمیدیدیم. یک لحظه به خودم آمدم که فهمیدم من مادر هستم و برای مهسا هم که شده باید زنده بمانم. »
زنده مانده و برای مهسا از نو زندگی کرده است. مهسا حالا نمیداند که مبتلاست. مدام از مادرش میپرسد چرا باید دارو بخورد وقتی سرحال است و قبراق و مادرش میگوید وقتی بزرگ شدی میگویم چرایش را.
پریسا میگوید شاید در طول روز به اچ آی وی رخنه کرده در بدنش فکر نکند اما به چیزهایی که از او گرفته خوب فکر میکند «عاشق شدم بعد از محمد همسر اولم٬ احساس کردم که واقعا عاشق شدم وقتی گفتم اچ آی وی مثبتم نماند. میدانید شاید در طول روز فقط یکبار فکر کنم که اچ آی وی مثبتم اما هرگز از یادم نمیرود که اچ آی وی عشق را هم از من دریغ کرد.»
قصه دوم؛ اچ آی وی فاحشه گری نیست باور کنید!
زینب موهایش زیر مقنعه مشکی پنهان کرده، مانتویی بلند پوشیده، دردش ۱۳ سالهست. او قصه زندگیش را به سرعت بازگو میکند، مانند فیلمی که آن را روی دور تند گذاشته باشی«همسرم تزریق میکرد، از او گرفتم، دو پسرم هم گرفتند. پسر بزرگم ۱۳ سال دارد به گمانم ۱۳ سال باشد که اچ آی وی دارم. دقیقش را نمیتوانند بفهمند. پسرم بزرگم میداند پسرم ۹ سالهام اما نه.»
سکوت میکند. سکوتش به دقیقه نرسیده جمله بعدی را آغاز میکند؛«من ابایی ندارم از اینکه بگویم اچ آی وی دارم٬ دندانپزشکی که میروم میگویم، چرا نگویم؟ وقتی به دندانپزشکی میروم میگویم. یکبار رفته بودم تزریقات گفتم خانم چرا دستکش ندارید وقتی دیدم زیر بار نمیرود گفتم من اچ آی وی مثبتم. مرا از اتاق بیرون کرد و گفت تو فاحشهای. یکبار دیگر هم دکتر رفته بودم گفت چگونه مبتلا شدی؟ واقعا این سوال قشنگی نیست. هرکسی میتواند مبتلا شود من از همسرم گرفتم چرا مردم فکر میکنند ما فاحشهایم؟»
به صورتش نگاه میکنم خاطراتش میگوید ۴۰ سال بیشتر ندارد اما صورت و خط و خطوط صورتش٬ انگار بیماری جنگ تن به تنش را ابتدا در صورتش آغاز کرد.«برای کار که به جایی میروم تا میگویم اچ آی وی انگار همه ارث پدرشان را از من میخواهند. هیچ کاری به من نمیدهند انگار من هیچ حقی ندارم.»
سکوتش اینبار کشدار میشود. ایدز را هیولای بد طینتی میداند که دست انداخته بیخ گلویش و حق حیات را از او ساقط کرده و او را تا مرز خودکشی هم برده است«به خودکشی فکر کردم دروغ است اگر بگویم نه. اما میدانی از وقتی آمدم بین آنهایی که شبیه خودم هستند دیگر کمتر فکر میکنم. آنهایی که قضاوتم نمیکنند و قضاوتشان نمیکنم. حالم بهتر شده٬ میتوانم با آدمها حرف بزنم. نمیتوانستم. از برخورد مردم میترسیدم از هم صحبتی با یکایشان عذاب وجدان میگرفتم حالا اما بهترم بهتر حرف میزنم. حتی میگویم که چه بر سرم آمده است.»
یادگاری که در این زندگی بماند
حرفهایشان به پایان میرسد. نشخوار گذشته را تمام میکنند و به آینده فرزندانی میاندیشند که مانند خودشان است و ایدز زندگی آنها را هم تنگ در آغوش گرفته است. گاهی شکوه از ناآگاهی مردم میکنند و گاه از قضاوتهای زود هنگام.
زینب که این روزها بیشتر از باقی روزها ناامید است میگوید:« بگذارید زندگی کنیم، بگذارید حرف بزنیم همین حرف ساده. شما الان ترسیدی؟ از اینکه دست بدهی با من میترسی؟باور کنید اینگونه نیست، ایدز از راه رابطه جنسی بدون لوازم پیشگیری منتقل میشود، از راه خون، از راه تزریق سرنگ آلوده و ... از لیوان من هم چای بخوری ایدز نمیگیری.»
ایدز این هیولای بدشکل بخواهیم و نخواهیم در اطراف ماست. یادگار درد بسیاری از زنان و مردانی است که نمیخواستند به آن دچار شوند. هست و با آن شمایل نگون بختش ما را نظاره میکند. قربانی گرفته. حرف و برخورد و حق طبیعی کار کردن را هم. ما اما چه قدر این میان انتقام جویی کردیم؟ چه قدر زخم زدیم در جنگی که برنده و بازندهای ندارد؟