این روزها کافه نشینی رونق گرفته و اغلب جوانان زمان زیادی در کافهها میگذرانند. اما کدام یک از عادتهای کافه نشینی از سیگار کشیدن گرفته تا بحثهای فلسفی اصیل است و کدام یک ژست؟
گروه جامعه خبر فوری- فضای کافه مه گرفته است. بوی تند سیگار ممزوج با بوی تلخ قهوه فضای کافه را پر کرده است. نور کم رمق زردی فضا را از تاریکی مطلق نجات داده، موسیقی متالیکا گویی از تمام جدارها و دیوارهای کافه پخش میشود. مشتریان ثابت کافه یکی در میان میز و صندلیها را پر کرده اند، اغلب دختران و پسران جوانی هستند که بدلیل همجواری این کافه با دانشگاه هنگام غروب به آن کوچ میکنند، میز اول کافه درست کنار پنجره قرار گرفته، اینجا جای همیشگی نازنین و سوگند است. یکی دانشجوی هنر و دیگری مهندسی. روی میز یک استکان چای، یک استکان اسپرسو و یک اسلایس کیک شکلاتی است. این دو خودشان را از عاشقان مکتبهای ادبی میدانند. از مدافعان فمینسیم. به سمت میزشان میروم و بعد از اندکی گپ و گفت مرا در کنار خودشان میپذیرند و بحث جدی از همینجا آغاز می شود.
سیگارهایی که دود شد
«چرا سیگار میکشید؟» این اولین سوالی بود که پرسیدم و سوگند در جواب گفت: « همه میکشند، خوب نیست؟ شما هم بکش سختگیری ندارد که.» با خنده پاسخش را تمام میکند. دود سیگارش را شبیه حباب از گلویش خارج میکند، جعبه سیگارش را تکان میدهد و پکهایش را عمیق میکند.
کتابهایی که خوانده شد
از آنها درباره کتاب خوانی میپرسم، نازنین این بار پیش قدم میشود«من کتاب زیاد خواندم اما بیشترشان در گذشته بوده، به تازگی خیلی کتاب نمیخوانم اما خب هنوز هم از آنهایی که خواندم حرف میزنم ولی عاشق عکس کتاب با قهوه هستم راستش اینطوری دیگران را به کتاب خواندن علاقه مند میکنم.» میپرسم چرا کتاب نمیخواند اما دوست دارد خودش را کتاب خوان نشان دهد؟ میگوید:« وقت ندارم، بخشی از کتاب را میخوانم بخش با همه کتاب فرق ندارد؟ دارد؟» لبخند میزنند و منتظر پرسش بعدی میمانند. میپرسم موسیقی و عکس دوست دارید؟ نازنین میگوید«من هر چیز تازهای را تجربه میکنم مثلا عاشق ساز زدن هستم، وقتی دیدم این همه آدم در خیابانها ساز میزنند گفتم نازنین تو هم باید ساز بزنی و همین کار را هم کردم اما راستش خیلی مطابق میلم نبود. عکسهایم هست میتوانید آن را در اینستاگرامم ببینید.»
افسردگیهایی که درمان نشد
نفر سوم و چهارم که خودشان را نیلگون و مهداد معرفی میکنند گویی بعد از شنیدن گفتگوی بین ما بدشان نمی آید وارد بحث شوند و به میز کنار پنجره کوچ میکنند. نیلگون که به نظر جوانترین عضو گروه است فضا را مانند یک آتلیه عکاسی تصور میکند و به گفته خودش تمایل دارد از تمام ژستهایش رونمایی کند. او میگوید:« مد شده بین دانشگاه ما که همه افسرده هستند، خود من را میبینید دو بار تا مرز خودکشی رفتم. اصلا پاییز که میشد، شعر که میخواندم شب تا صبح برای تمام زندگیم عزا میگرفتم. سیاه میپوشیدم مثل این تیاترها. خب بچه بودم الان اما میگویم همهشان ژست بوده و تقلبی.»
مهداد اما نظر دیگری دارد، او میگوید: «ما دوست داریم خیلی کارها را انجام دهیم، این اسمش تقلبی بودن نیست. مثلا اینکه کسی دوست دارد سیگار بکشد دلیلش این نیست که کاری غلط انجام میدهد. آدم دوست دارد دلیل نمیشود که بد باشد. مثلا من عاشق حیوان خانگی هستم، هیچ دلیلی هم ندارد، خیلیها هم حیوان خانگی دارند من هم اول دیدم دوستم دارد بعد خریدم اما الان از داشتنش راضی هستم!»
نازنین ادامه میدهد: «من هم قبول دارم که شاید بعضی کارهای ما دلیلی نداشته باشد اما از روی علاقه بوده و اینطور نیست که حالا زیر سوال برود.»
نیلگون اما مخالف است او میگوید: «دیگر چگونه باید گفت همه چیز فیک شده؟ ما عکس میگیریم برای مردم، کتاب میخوانیم برای مردم، مثلا همه سیاسی شدیم همه دغدغه کودک کار داریم اما هیچ کس کاری انجام نمیدهد. هیچکس کمکی نمیکند. همه فقط خودشان را دغدغهمند نشان میدهند. ما حتی در بدبختی هم میخواهیم بگوییم از دیگران بدتریم چون مد شده، هرچه بدبختر و زندگی سیاهتر یعنی روشنفکرتر.»
روشنفکرهایی که نمیدانند کیستند؟
درست در همین نقطه وارد بحث می شوم و معنی واژهای را می پرسم که انگار گره گشای بیشتر رفتارهای آنان است. واژهای که همه درباره آن میدانند و گویی نمیدانند. میپرسم «روشنفکر کیست؟» اصلا آنها خودشان را روشنفکر میدانند یا نه؟
مهداد میگوید: «صد در صد، من روشنفکرم، ببین مثلا کارهایی که قبلا برای برخی تابو بوده و حاضر به ترک آن نبودند را انجام نمیدهم.»
نازنین ادامه میدهد: «خب ببین ما الان سیگار میکشیم، بحث میکنیم، کتاب میخوانیم گذشتگان ما اینگونه نبودند، بودند؟»
میگویم دقیقا درباره چه مسائلی بحث میکنند؟ سکوت میکنند به یکدیگر نگاه میکنند.
یک نفرشان میگوید: « مسائل سیاسی و اجتماعی این نقل بحثهای محفل ماست.» میگویم منظورشان انتقاد است؟ یا راهکار؟
نازنین میگوید: « همین حرفهای معمولی که همه میزنند دیگه، منظورتون چیه؟ که انتقاد یا راهکار؟ مگر ما میتوانیم راهکار دهیم؟ ما مثل همه از بدبختیهایمان میگوییم از راههای رفتن به خارج از کشور.»
گمشدهای به نام اصالت
میخندد، و سیگار دیگری روشن میکند. در ادامه از شعر میگویند و شعری را دست و پا شکسته میخوانند به نظر شعری از فروغ است آن چیزی که از قلبهای ما گریخته است نامش...
به انتها که میرسند اینبار سکوت کشدار دیگری جایگزین شعر میشود. از شعر و سیگار فاصله میگیرند. قهوه تلخشان را تا انتها مینوشند و فنجان روی میز نگذاشته بار دیگر صحبتشان از سر گرفته میشود. صحبتی که به نظر میآید با فاصله گرفتن من از آنها از جنبه ژست خود خارج میشود و آنها که تاکنون مقابل دوربین فیلمبرداری چشمهایم بودند حالا خود را آسوده میبینند.
با اندکی فاصله از میزشان گمان میکنم که بحثها عادیتر میشود. دیگر خبری از نقد بدون مطالعه و اغراق در بررسی مسایل جمعی نیست. انگار خودشان هم به این مفهوم رسیدهاند که آن چیزی که اینبار نه از قلب بلکه از حرفهایشان گریخته بود نامش اصالت بود. و آنچه بحران جامعه ما شده درگیر شدن در «ژست» هایی است که بدون فکر و تنها بر عادت تقلید دنباله رو آنها شده ایم. ژست هایی که یک روز در سیگار کشیدن یک روز در سگ داشتن یک روز در افسرده نشان دادن خود و ....به نمایش گذاشته می شوند. ژست هایی بی مفهوم و بی اصالت.