روایتی زنانه از بازاری پرهیاهو در نقطه صفر مرزی /مردمی که سالهاست اسیر خشکسالی هستند/در جستجوی رویاهای رنگ باخته در مرز ایران-افغانستان

filemanager/6/Bazar
اینجا نقطه صفر مرزی ایران و افغانستان است، جایی که نان سفره های مردانی از افغانستان و ایران، با بازارچه های این منطقه گره خورده است.

سوگل دانائی-  انگار یک وزنه بیست و چند کیلویی انداخته باشند روی نگاه‌هایشان وقتی با مردمک سیاه و قهوه‌ای از سر تا پایت را برانداز می‌کنند اما در پس نگاه‌هایشان و پلک زدن‌های ممتدشان هزاران سوال است. انگار زبانشان را وصل کرده باشند به سقف دهانشان که سوالی از آن خارج نمی‌شود. بعد از چند دقیقه اما خودشان را می‌زنند به ندیدن و نشنیدن انگار که از ابتدا نیامده بودی و تا انتها هم قرار نیست که بمانی.

حضور اتفاقیت حسابی کلافه‌شان کرده و دست و پا گم کرده، به سوالات جواب می‌دهند، گاه هم سوالی می پرسند «اینجا چه میکنی؟ چه می‌خواهی؟....» با کلامی که انگار آفتاب تیز اینجا خشکش کرده باشد می‌گویند اینجا که جای زنان نیست، می‌گویند اینجا مثل شهر خودتان نیست، اینجا محیط مردانه است. اینجا مرز است. آن طرف را می‌بینی آن کوه‌ها آنجا افغانستان است...دقیقا در همین نقطه صفر مرزی ایران و افغانستان است که روایت ما استارت می خورد.

 روایت اول؛ مردانی که از خشکسالی راه فراری یافتند

روایت از لحظه‌ای آغاز می‌شود که پایم به روستای ماهی‌رود خراسان جنوبی باز می‌شود. جایی که خاطرات پیرمردان و پیرزنان از جوانیشان سرسبزی است و حضور رودخانه‌ی پرآبی که اسم روستا هم از آن گرفته شده. همان روزها که کشاورزی و دامداری شغل مردم روستا بوده است اما از بیست سال پیش که خشکسالی پنجه انداخته در پنجه روستای سرسبز و در این نبرد او پیروز شده، این غول بدنام روی سر این روستا سایه انداخته و کشاورزی و دامداری شغل های فراموش شده در این دیار خشک شده است.

ساعت حوالی 11 ظهر است که به ماهی رود می‌رسم. روستا خلوت است، دو زن درب خانه‌شان را باز گذاشته‌اند و تنها آن‌ها هستند که وقتی نزدیکشان می‌شوم حرف می‌زنند و خبر از جایی می‌دهند که حضورش به زندگی‌شان مفهوم متفاوتی بخشیده است. خبر از بازارچه‌ای که مردان 110 خانوار این روستا و روستاهای اطراف مدتی است که در آن کار می‌کنند.

 

می‌گویند، مردانشان چند سال است که در آنجا کارگری می کنند، کارشان جابه‌جایی سیمان، رب و  کاشی از کامیون ایرانی و رساندن آن به کامیون افغان است. می‌گویند پیشتر کامیون داران افغان با خودشان 17 کارگر می آوردند و مجالی برای حضور مردان ایرانی نبوده، می‌گویند این روزها شرایط بهتر شده، بهتر شده اما با خاطرات جوانیشان فاصله دارد.

روایت دوم؛ حضوری اتفاقی یک زن

روایت دوم در بازارچه رقم می خورد. ساعت حوالی 12 ظهر به آنجا می‌رسم. جایی که ابتدایش ایست بازرسی دارد و سربازانش که از هرم آفتاب دستمالی به صورت خود پیچیدند، کاغذ ترخیص و مجوز را از کامیون دارارن ایرانی دریافت می‌کند. از ایست بازرسی که عبور می‌کنم، باید چند متری را با اتومبیل طی کنم تا به محلی برای استقرارش برسم.

کامیون‌های افغان اغلب جدید هستند و تمیزترند و نشان بنز بر آن‌ها می‌درخشد. کامیون‌هایی که به گفته محلی‌ها تواناییش با 4 کامیون ایرانی برابری می‌کند و همین است که تعداد کامیون‌های خروجی اینجا از ورودی‌ها کمتر هستند.

سرم را که به سمت پنجره اتومبیل می‌چرخانم چشم‌هایی می‌بینم متعجب از حضوری اتفاقی. حضور زنی که من باشم. نگاه‌هایی که تا دقایقی پیش گرم گفت‌وگو بوده، بعد از این حضور اتفاقی روی نگاه من می‌ماسد و بیش از هر حسی کنجکاوی توام با تعجب را تداعی می‌کند. نگاهی که وادارم می‌کند، روسری‌م جلو بکشم و سرم را پایین بندازم تا این حضور اتفاقی بعد از دقایقی جا بیفتد و قابل پذیرش.

اینجا کامیون داران افغان از کامیون داران ایرانی جدا ایستاده‌اند. جدا استراحت می‌کنند و کمتر پیش می‌آید که در گعده‌هایشان به یکدیگر مجال حضور دهند.اطراف بازارچه مرزی پر است از اتاقک‌های کوچکی که مردان بعد از رانندگی‌های طولانی به آن پناه می‌برند. حدود 20 دقیقه در اطراف بازارچه قدم می زنم. قدم می‌زنم و تلفن همراهم را به گونه‌ای مشغول حرف زدن هستم، به سمت مردانی می‌گیرم که در ابتدای حضور اتفاقی رابطه خوبی با وسیله‌ای که تصویر آن‌ها را در تاریخ ثبت کند ندارند و با چشم غره‌های گاه و بیگاهشان مجابم می‌کنند دست از کارم بردارم.  

می‌ایستم در نقطه‌ای که انگشت اشاره کامیون داران افغان نشان می‌دهد از کوه‌هایش که بگذری افغانستان است. می‌ایستم و سنگینی نگاه مردان روی این حضور اتفاقی بیشتر حس می‌کنم اما غلیان حسی دیگر وادارم می‌کند سرم را بالا بگیرم و صدا بزنم: آقا؛ ببخشید آقا. وقت دارید برای صحبت؟

 روایت سوم؛ شما با ما خوب نیستید، شما فقط مجبورید تحمل‌مان کنید

به سرعت از کنارم می‌گذرند، دستشان را به نشانه اینکه تمایلی به گفت‌وگو با من ندارند تکان می‌دهند عده‌ای سرعت قدم‌هایشان را می‌افزایند و خودشان را به نشنیدن می‌زنند. دو نفر اما سرانجام صدایم را می‌شوند و سرشان را برمی‌گردانند، دو مرد که تن پوش و ازار به تن دارند و از باقی مردان افغان که برای کار به اینجا آمدند کوچکتر به نظر می‌رسند.

دو مرد که دست یکدیگر را گرفتند و می‌خندند و بعد از دقایقی ایستادن کنار من می‌پرسند که که هستم و برای چه به اینجا آمدم.می گویم «خبرنگارم، از تهران آمدم.» به سرعت همکلام می شوند و می گوید «ما هم از فراه آمدیم.» این را به لهجه آشنای غرب افغانستان می‌گویند. فراهی که تا بازارچه یک ساعت و نیم فاصله دارد و برعکس کابل و هرات این روزها بسیار ناامن است؛ «سخت است که زن و بچه را رها کنیم و به اینجا بیایم، گاهی یک روز، گاهی چند ساعت باید اینجا بمانیم تا مجوز برای رفتنمان بیاید،  معطلی دارد.»

می‌گویم، رابطه‌ تان با ایرانیان چطور است؟ رابطه ایرانی‌ها با شما چگونه است؟، کمی مکث کرده و می گوید«خوب است، کاری به کار هم نداریم، تعداد کامیون‌هایمان را کم کردند، قدیم بیشتر کامیون می‌آمد، امروزها بیشتر از روزی 100تا کامیون اجازه نمی‌دهند بیاید.»

مردی دیگر نزدیک می‌شود، سرش را پایین انداخته و وقتی مخاطبش قرار می‌دهم تا او هم نظرش را بگوید، سر ش را پایین می‌اندازد و دست روی ریشش می‌کشد و می‌گوید: « اینجا با افغان‌ها خوب نیستند، شماهم از ما بدتان می‌آید، فقط تحملمان می‌کنید.»

مردان کناری می‌خندند و این خنده و تکان‌های ممتد سرشان به من می‌فهماند که دست کم آن‌ها مانند دوست دیگرشان فکر نمی‌کنند؛ «ما فقط کالا از اینجا وارد کشور خودمان می‌کنیم، نمی‌گذارند، کالای خودمان را بیاوریم، همین عناب، شما می‌دانید عناب ما چه قدر ارزش دارد؟ در جهان اول است.»

اینبار مردی دیگر سررشته حرف را به دست می‌گیرد و می‌گوید« اینجا بازارچه نیست، بیشتر محلی برای صادرات کالای ایران است، برای همین کالا از کشور شما نمی‌آید.»

مرد میانسالی که لباس بلوچی به تن دارد و به نظر می‌رسد پیشتر هم در گعده‌های افغان‌ها حضور داشته به خنده می‌گوید: « شما قبلا 17 تا کارگر افغان می‌آوردید، حالا شده 3 نفر. 1 به 1 نشده، شما بازهم کارگر می‌آورید!»

یک نفر دیگر در جواب سوال درآمدهای روزانه این بازاچه می‌گوید: «روزانه بین بیست تا سی هزارتومان گیرمان می‌آید. هر روز هم نمی‌توانی بروی، بعضی روزها اینقدر خسته کننده است که انگار یکی از همین کامیون‌ها از رویت عبور کرده.»

به یکدیگر نگاه می‌کنند، به من نگاه می‌کنند، نوای گنگی در میان جمع زیاد می‌شود، جای شکرش که هست.

روایت چهارم؛ می‌گویند تعطیل می‌شود

ساعت حوالی 1 ظهر به روستا باز می‌گردم. از هیاهوی مردانه فاصله می‌گیرم و این بار این زنان روستا هستند که می‌خواهند من برایشان روایت کنم از فضایی مردانه که خودشان پیشتر به آن پا نگذاشته بودند.یک نفر از جمع زنانه من را خطاب قرار می دهد و می گوید «من به آنجا نرفتم، همیشه در روستا ماندم و با روزی 20 هزارتومانی که شوهرم از بازارچه می‌آورده خرید می‌کردم، غذا می‌پختم. من نمی‌دانم چه خبر است آنجا فقط شنیدم قرار است تعطیل شود، شما که از تهران آمدی، بگو تعطیلش نکنند، شما بگو این کار را نکنند.»

روایت‌های محلی حکایت از نگرانی مردمی دارد که بعد از چند سال بر خشکسالی آرزوهایشان چیره شده بودند و می‌ترسیدند که همه چیز مانند خواب باشد. روایت‌هایی که البته استاندار تازه خراسان جنوبی بر آن صحه نگذاشته و حتی وعده داده که تعداد این بازارچه‌ها برای ایجاد کسب و کار مردم حوالی بیشتر شود.

روایت پایانی؛ عکس یادگاری که باید همه آن را داشته باشند

وزنه‌های سنگین از روی نگاه کارگران افغان و ایرانی بازارچه برداشته می‌شود. زنان و مردان روستا با من صمیمانه‌تر حرف می‌زنند. و اینبار من سکوت می‌کنم و به روایت‌ها گوش می‌دهم. بگویید تعطیلش نکنند. بگویید تعداد کارگران افغان کم شود. بگویید ما را تحمل نکنند، از خودتانیم. بگویید اینجا لب مرز کمبود زیاد داریم، مدرسه نداریم، شغل ثابت و همیشگی نداریم. بگویید. بگویید. آخرین بگویید اما در تاریخ ثبت می‌شود. لبخند می‌زنند به دوربین عکاسی که ابتدا حس مثبتی به آن نداشتند و اکنون می خواهند عکس یادگاری را خودشان هم داشته باشند. لبخند می‌زنند وحتی نوای شکر گفتنشان هم در دوربین عکاسی ثبت می‌شود.  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برچسب ها:

اجتماعی