یکی از مادران دانشجویان آسیب دیده در حادثه واژگونی اتوبوس دانشگاه آزاد با بغض میگوید: «معجزه شده، واقعا معجزه شده، پسرم بالاخره به هوش آمد، باورتان میشود...؟»
سوگل دانائی: «نیم ساعت دیگه شروع میشه، زود اومدید، اینجا هم نمونید، نمیذارم زودتر برید داخل»، «آقا یعنی چی؟ الان همه چی مملکت درسته اینجا قانون مدار شدید؟»، «من کاری به بقیه ندارم ساعت ملاقات سه و نیمه»، همهمه جمعیت بلندتر می شود، «یکم زودتر چه فرقی داره؟»
بیرون جمعیت ایستادهام و جمعیتی را نگاه می کنم که برای چند دقیقه زودتر داخل اورژانس شدن با مامور چانه میزنند. جمعی که هر یک با دسته گل، جعبه شیرینی و پلاستیکی پر از کمپوت و میوه، تصویری مشترک و نزدیک بهم از یک ملاقات در بیمارستان در ذهنشان دارند. ملاقاتی که اینبار بیمارانشان متفاوت هستند؛ «مصدومان حادثه واژگونی اتوبوس دانشگاه آزاد»
قصه از کجا آغاز شد؟
«ببین دیدی استادو امروز؟»، «بچهها هفته آخره کلاسا باشه ها نبینم تو گروه بگید هفته بعدیم بیایما.»، «امتحان اولمون دو هفته دیگهست یعنی تو دو هفته نمیای دانشگاه؟»،«چه قدر تند میره این اتوبوس!»، «بابا این درسه خیلی سخته بیا یکم به منم یاد بده»، «نگران نباش دخترم هفته بعدی دفاع میکنی و تموم میشه» ...فریاد راننده بلند می شود «ترمز اتوبوس نمی گیره، همه برن عقب اتوبوس...»
ترمز نمیگیرد و این جمله آخر احتمالا بیش از همه در سر تمام کسانی که اینجا روی تخت بیمارستان دراز کشیده اند تکرار شده، فرکانسش کم و زیاد شده، تصویر ترمز هزاران بار ساخته شده و سکانس آخر این حادثه مانند سکانس آخر فیلم های دهه هفتاد هالیوود در ذهنشان به تصویر سیاه ثابتی تبدیل شده، احتمالا تمام صداها قطع شده و بعد به جای همه این تصاویر در ذهنشان یک ترس ماندگار شده و یک بغض در گلو، آنجا که به یاد می آورند چند هم دانشگاهی شان در آن دقایق دلهره آور جان باختند و دیگر در میانشان نیستند.
الان همه یادشان است، الان همه داغند...
چند روز از لحظهای که راننده اتوبوس دانشگاه آزاد فریاد زده بود، ترمز ماشین بریده، خودتان را نجات دهید گذشته است. درست چند روز از همان لحظههایی که ۱۰ دانشجو جان باختند و تعداد زیادی آسیب دیدند. چند روز و چند ساعت گذشته و حالا ۷ نفر در اورژانس بیمارستان امام خمینی بستری شدند. چند نفری تحت عمل جراحی بودند. اوضاع سلامت چند نفر روبه بهبود است و سطح هوشیاری چند نفر دیگر بالا آمده. چند روز گذشته و حالا جلوی درب ورودی اورژانس مجتمع امام خمینی پر از جمعیت جوان است. پسران و دخترانی که ورد زبانشان نام دوستان همکلاسیشان است. چشمانشان اما دایما به اطراف میچرخد میچرخد تا مگر دوستی آشنایی مثل خودشان ببینند و نگرانیشان را با او تقسیم کنند.
چند متر آنطرفتر گروهی از دختران و زنان جوان ایستاده اند. اطرافشان میایستم و به حرف هایشان گوش می دهم« بیچاره مادر اون دختر که هم پدرش و هم دخترش رفتن. خواهرزادم میشناختش، وقتی به هوش اومد اینقدر گریه کرد.» صدایی دیگر از جمع بلند میشود و میگوید «الان همه داغند، همه حرف میزنند، همه میان و میرن، دو روز دیگه همه فراموش میکنن مگه پلاسکو نبود؟»
چند قدم آنطرفتر از اورژانس مردی جوان به همراه یک زن روی پلههای ساختمان نشستهريال با دست چشمهایش را پنهان کرده.« به هوش اومده سخت به هوش اومد. اصلا حال برادرم رو که میبینم دلم میخواد من جای اون بودمريال کاش اصلا میگفتم اون دانشگاه نرهريال این همه هزینه این همه پول آخرش بشه این؟ روی تخت بیمارستان؟» سرم را به سمت شیشه اورژانس میگردانمريال جمعیتی که تا دقایقی پیش گوشهایم را در روایتهای نصفه نیمهشان شریک کرده بودم به سمت اورژانس حرکت میکنند فاصله هر نفر تا جلوییش به اندازه چند نفس است همین شده که آرام جلو میروند.
ما همه درجه یک هستیم...
میان جمعیت ایستادم. با هم جلو میرویم همه یک مقصد داریم؛«ملاقات ۷ نفر پشت شیشه آی سی یو اورژانس» مقصدی که برای رسیدن به آن یک پلیس نقش راهنما را ایفا می کند. جلو افتاده و جمعیت را از پلهها به سمت دربهای آی سی یو همراهی میکند. فاصله هر فرد تا فرد دیگر حالا اندازه ارتفاع بین پلهها شده. یک نفر یک نفر بالا میرویم، مردی از بالای پلهها میگوید: « فقط اقوام درجه یک میتوانند داخل شوند، کارتهای ورود را جابجا کنید.» صدایی از جمعیت بلند میشود و میگوید: «ما همه درجه یکیم.» مرد یکی یکی اسامی افراد بستری در آی سی یو را میخواند و به جمعیت اذن ورود میدهد. جمعیت میگوید منم٬ جمعیت یکی یکی داخل میشود و پلهها یکی یکی خالی. و باز صدای مرد که در پلهها پخش میشود و میگوید: «فقط چند دقیقه. بذارید همه بیان وقت کمه.»
خانواده هایی که دنبال معجزه هستند
با جمعیت به آخرین پله رسیده ام. آخرین پله انگار روایتش متفاوت از سایر پله هاست. ملاقات کنندگان از آی سی یو بیرون آمدند،انگار بیماران بستری شده به آنها هم انگیزه و امید داده اند که حالا حالشان متفاوت است و مکالمات با خنده دنبال میشود. «حالش خوبه»٬ «به هوشه»، «خدارا شکر..»
صدای زنی اما بیش از سایر آنهایی که میروند و میآیند در ذهنم طنین میاندازد. طنینی که آرام است اما چنان ذوقی دارد که بسامدش گوش آدم را کر میکند. معجزه، معجزه، چهره زن را همه میشناسند. مادر مهدی مغنیان یکی از دانشجویان اسیب دیده که تصویر عصبانیتش بر سر یکی از نمایندگان مجلس سوژه رسانهها شده بود. «معجزه شد، واقعا معجزه شد، خداروشکر. هنوز ندیدمش فعلا مردم اومدن بذار بیان بذار بیان پسرم حالش خوبه...» کلماتش یکی در میان مقطع و بریده بریده است. سرم را به سویش میچرخانم میخواهم من مخاطبش باشم، میپرسم مسوولان آمدند رفتند پزشکان تغییری کردند؟ میگوید: « پزشکان جدیدی آمدند، چند گروه آمدند، چند گروه رفتند، چند نفر معاینه کردند اما پسرم را عمل نکردند، جمجمه اش آسیب دیده و سطح هوشیاریش پایین بود الان ولی به هوش آمد و ما را شناخت» سرش را به اطراف میچرخاند. مرد اینبار با صدای بلند میخواهد که جمعیت از مقابل درب آی سی یو فاصله بگیرند. زن میگوید« من هنوز خودم ندیدم پسرم را ما بعدا میآییم.» اینبار توجهم جلب دختری جوان میشود که خودش را دختر زن و خواهر دانشجو معرفی میکند. از او سوالی درباره هزینهها میپرسم، مسالهای که بعد از بستری دانشجویان در بیمارستان مغفول مانده بود: « فعلا که چیزی نگفتن ولی خودشون باید پرداخت کنن دیگه دانشجوها همه بیمه بودند.» بسامد صدای مامور بالاتر میرود. جمعیت پراکنده از پلهها پایین میرود.
همه می آیند، همه میروند و بازهم فراموشی!
«شما او را ببینید و بگید ما اومدیم، کل بچه های ترم یک گیاه پزشکی اومدند»، «حال کیارش چطوره؟ شماره به ما بدید تا از مادرش حالشو بپرسیم.»٬ «ثنا پاشو عمل کرده، کمرش هم درد داشت حالا بهتر شده» بسامد صداها کم و زیاد میشود. گاهی ترمز قدمها در محیط اورژانس میگیرد و گاهی فاصله آدمها با هم چند قدم میشود. امروز خبری از حضور مسولان نیست، فقط دانشجو آمده و اقوام دور و نزدیک که همه خود را درجه یک میدانند.
چند قدم از بیمارستان امام خمینی فاصله میگیرم اینجا انگار هیچکس از دانشجویان دانشگاه آزاد خبری ندارد. اینجا انگار همه یادشان رفته همه خیلی زود یادشان رفته است.