تشویش، مینشیند روی تک تک واژههای زن. میگوید: شیشه، شوهر و پسرم را با خودش برد، و حالا دخترم را اسیر خودش کرده است.
«سرشان را بلند می کردم و زل می زدم توی صورت تک تکشان. هیچ کدام از صورتها مال پسرم نبود. ذله شده بودم اما پیدایش نمیکردم.»
با پریشانی از وارسی صورتها و جستوجوی پسرش میان حجم ناهوشیارِ نشئهها مویه میکند، اما«آشوبِ روایت» جای دیگری چشم به راه او مانده است، شاید نیم ساعت دیگر، توی خانهاش؛ نه اینجا، میان کارتن خوابها و شوریدگیِ مادرانه.
تشویش، می نشیند روی تک تک واژهها: «همسایهها عادت کرده بودند نیمه شبها بروم و خروس خوان برگردم. یک زن بیوه چرا باید آن وقتِ شب بیرون برود؟ بارها من را دیده بودند و پشت سرم حرف میزدند، من اما دنبال پسرم بودم.»
مثل مرغی شده بود که «آبِ طلب نکرده» توی حلقش ریخته باشند و تیزی چاقو را زیر گلویش حس کرده باشد: «حسابی بی رمق شده بودم. انگار جنازهام را سمت خانه میکشیدم. دخترم «سپیده» توی خانه، منتظرم بود. در را که باز کردم، زندگی برای من تمام شد.»
و شروع میکند به ضجه زدن؛ آن گونه که تازه مصیبت زدگان میکنند.
«کابوس» توی خانه نشسته بود.
هرروزمرگی در خانههای قمرخانم
نامِ خانههای قمر خانم که مینشیند توی سرگذشتِ «سپیده»، ناگزیر ذهن و روایت را میبرد به دهه۴۰؛ دروازههای چوبی زهواردررفته و نیم گشاده، با کلون آهنی سنگینی که پیوسته«عاطل» میماندند؛ تکرار فریاد کشدارِ «یا الله» برای اهالی خانه، همیشه آشناتر از بانگِ زمختِ تلاقیِ آهن و چوب بوده است.
و یک حوض بزرگ در میانه حیاط که بچهها دور آن قد می کشیدند، خانههای فرتوتِ تک اتاقه که گرداگرد هم متروکتر میشدند و صدای نزاع جاودانه زنان و مردان، دائم از آنها بیرون میزد.
اما خانههای قمرخانم در اواخر دهه ۹۰ داستان دیگری دارد؛ نه از حوضهای پر آب خبری هست و نه حیاطی که آن طور گشاده، پهن زمین شده باشد.
ورود دوران «مدرن» به جنوب تهران، بیش از هر چیز، خانهها را آپارتمان کرده است؛ «عجیب واقعهای و غریب حادثهای» و تنگدستی، رنگِ چیره مردمان جنوب پایتخت؛ ماسیده روی پوست، لباس و کوچههای کهنسال.
سوداگران اما اینجا هم از آب، کره میگیرند؛ احیای خانههای قمرخانم هماهنگ با عصرِ آپارتمان نشینی.
جایی حوالی خیابان شوش؛ آپارتمانها از بیرون شبیه همتایان خود هستند. ساختمان سفیدِ غبار گرفته با ۴طبقه و ۸ واحد.
اما پسِ این هیئتِ مرئی، با نخستین گام به درون، خانه قمرخانم با آرایشِ تازهاش، بیحیا قهقهه میزند؛ «هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد»
داخلِ واحدهای ۶۰متری، چند تیغه میکشند، با یک سرویس بهداشتی و آشپزخانه اشتراکی. حالا شما آپارتمانی ۸واحده از بیرون دارید؛ با ۲۴خانواده و بیشک ۲۴اجاره.
تکثیرِ غم انگیزِ مویه
با همراهی یکی از «بنگاهداران املاک»، اذنِ ورود صادر میشود.
با این بهانه که یکی از ۱۲ متریها، مشتریِ نو دارد، درِ «مکتومِ» ساختمان، کنار میرود و مفهومِ اتاق- اتاقِ واحدها و روزگارِ پرده نشینان، پدیدار میشود.
وجه غالبِ هر طبقه، درهای ناهمگونی است که تناسبی با هم ندارند؛ با رنگها و اندازههای پریشان.
پشتِ هر کدام از این درها، عربدهها و شیونها، حبس مانده است، کافی است گوش بچسبانی یا رنجیدگیهایی را نظاره کنی که جای جایِ ساختمان رسوب کردهاند؛ بدهکار، دختر فراری، خرده فروشِ هروئین، و آن یکی معتادی که اتاقش در یک برزخِ همیشگی، میان پر و خالی شدنِ جماعت خمار و نشئهبازها، گیر کرده است.
و زن جوانِ آسمانجل، که از پسِ ۶سال خیابانگردی، ترکش دادهاند و یکی از این اتاقها را هبهاش کردهاند؛ دو دخترش را توی خودش، بغل میکند و لبخند میزند؛
«وان که را دستگاه و قوت نیست / شلغم پخته مرغ بُریان است»
و دندانهایی که نیست، روی صورتش، میخندند.
هر چه پلهها بالاتر میرود، داستانهای شگفتتری احاطهمان میکنند؛ روایتهای غمناکی که حتی به پشت بام هم رسیده است؛ که آن جا هم به «تخلف»، واحدهایی ساختهاند و زیستهای به «اجباری» را دور از نظارهِ شهر، جا دادهاند.
و توی راهرو، عجیب بانگی زمخت پیچیده است:
«در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندین حجره،
در هر حجره چندین مرد
در زنجیر...»
شوهرم نشئه مُرد
روایت روی غمناکیِ پرپشتِ اتاق-اتاقها میچرخد و بار دیگر زن را پیدا میکند؛ این بار کمی عقبتر. میرسد به سالهای میانه دهه۶۰
«مثل همه تازه عروسها، بیشتر توی رویا زندگی می کردم تا روی زمین. اما از همان روزی که دیدم حسین هروئین میکشد، خیال بافیهایم تمام شد.»
دل بسته بود به دختر و پسری که به زندگیشان اضافه شدند:«همه میگفتند بچهها که بیایند، سربه راه میشود، اما حسین تزریقی شده بود. از کار هم اخراجش کرده بودند.»
«واکسی» عنوانی است که زن، به پیشهِ از سرِاجبارِ حسین میدهد:«یک جعبه کوچک درست کرده بود، صبحها آن را برمیداشت و سرِ گذر، کفش مردم را واکس میزد، هر چه هم در می آورد، می داد برای زهرماری خودش»
و روایت از حسین این گونه به انتها میرسد:«بد خُلق آمد خانه، سرنگ را برداشت، جلوی من و بچه ها، توی بازوی چپ تزریق کرد. چند دقیقه بعد احساس کردم چشمهایش با همیشه فرق کرده، آرام دراز کشید و خیلی راحت، مرد».
و حسین، نشئه از سرنوشتِ همسرش خط میخورد؛ و از زندگی سپیده و علی که ۲۰سالگی را پشت سر گذاشته بودند.
دروازه غار؛ ورود به خانههای ۱۲متری
«سرشان را بلند میکردم و زل میزدم توی صورت تک تکشان. هیچ کدام از صورتها مال «پسرم» نبود...»
اشکهایی که زن، پای این روایت ریخته بود، به «علی» میرسید.
این بار «علی» قهرمانِ داستان او میشود: «پدر بالای سر پسرم نبود. شبها خیلی دیر میآمد. زورم به او نمی رسید که توی خانه نگهش دارم»
اعتیاد کم کم خودش را روی بدن علی، رونمایی میکند؛ خماری از انگشتها تا بازوها بالا میرود و چشمها بیقراری میکنند. زن، پیشتر این نشانهها را توی «حسین» دیده است، با تک تک آنها آشناست.
«کمپ» هم علاج ماجرا نشد: «بدبخت شده بودم، علی کم سن و سال بود و باید نجاتش میدادم؛ به زور سه بار بردیمش کمپ، اما هر بار که بیرون میآمد، دوباره خیلی زود شروع میکرد»
تشویشِ«شیشه» و هراس از «شکنجهِ ترک»، علی را گریزپا میکند؛ سرگردان در بوستانهای شوش: «هر چند روز یک بار می آمد خانه. قیافهاش شده بود شبیه این معتادهای بدبخت. خون به دل شده بودم. آن قدر رفتم دنبالش که تصمیم گرفتم از سلسبیل بیایم توی یکی از خانههای ۱۲ متری دروازه غار»
سپیده، بمان
زن، روبهروی ما نشسته است، توی یکی از اتاقهایِ خانه قمرخانم؛ چادرِ گُل گُلی فرسودهای ناشیانه دورش چنبره زده است. اشکی که این طور بی ملاحظه میریزد، فقط به پای علی نیست. برای فاجعه مهیبتری است؛ برای آخرین فرزند.
حکایتِ علی اما هنوز به پایان نرسیده است: «۵سال است آواره این محله شدم. برای همین چند متر که اندازه قبر آدم است، ۴میلیون پیش دادهام و ماهی ۶۰۰هزار تومان اجاره میدهم. علی در به درِ شیشه است و من آواره علی».
زندگی با «مردهریگِ» پدرش پیش میرود، با ۸۰۰هزار تومانی که ماهانه به او میرسد، و من به حجمِ نحیف ۲۰۰ هزار تومانی فکر میکنم که با آن باید ماه را به سر بیاورد.
«مرگ» بار دیگر چفت میشود به روایت زن: «میگفتند کسی که این طور شیشه میکشد، حتی اگر زنده باشد، مرده است، و باور نمیکردم. من سالهاست دنبال یک مرده می گردم. علی خیلی وقت پیش، مرده بود».
اشک طغیان میکند، و او، آن زنِ رنجور، مادری است که این گونه وازده، از جگرپارهاش و مرگ حرف میزند.
مرگ این بار خودش را روی تن علی کشیده است و هنوز نامرئی توی داستان پرسه میزند.
روایت از میان انبوه مصیبت، سرانجام به نقطه کابوس میرسد:«حسابی بیرمق شده بودم. انگار جنازهام را سمت خانه میکشیدم. دخترم توی خانه، منتظرم بود. در را که باز کردم، زندگی برای من تمام شد.»
این بار «جزعی نکرد چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بهدرد»
زن میگریست و التماس با ضجه مادرانهاش قاطی شده بود: «سپیدهام را نجات دهید، التماستان میکنم، او خیلی جوان است»
اینبار، نشئهگی «سپیده» را با خود برده بود.
توی خانه ۱۲متریاش، سپیده بود که با مردی جوان و هم آغوشی به اجبار، شیشه میکشید.