اولین تجربه بازداشت حضرت آیت‌الله خامنه‌ای

به گزارش مشرق، کتاب «خون دلی که لعل شد» که روای خاطرات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است، توسط «محمّدعلی آذرشب» گردآوری و «محمّدحسین باتمان غلیچ» ترجمه شده و مؤسسه حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای آن را روانه بازار نشر کرده است.

قسمت هفتم این کتاب که به نقش آیت‌الله خامنه‌ای که به افشاگری علیه رژیم در نخستین روزهای نهضت امام (ره) و بازداشت ایشان توسط ساواک اختصاص دارد را در ادامه میخوانید.

افشاگری علیه رژیم

در خرداد ماه ۱۳۴۲ ه. ش (محرم ۱۳۸۳ ه. ق) که کشتار بزرگ تهران و برخی شهرهای دیگر اتفاق افتاده بود و صدها تن از مردم به قتل رسیده بودند، من در بیرجند بودم. رفتن من به آن شهر و در آن هنگام، با هدف افشاگری و رسواسازی رژیم حاکم، به ویژه هتک حرمت علما و روحانیون در مدرسه فیضیه قم، و نیز به قصد افشای برنامه‌هایی که رژیم برای نابود کردن هویت اسلامی ملت مسلمان ایران طراحی کرده بود، صورت گرفت.

قلعه علم

من بیرجند را ازاین جهت انتخاب کردم که این شهر دژ «امیر اسدالله علم» بود. او ظاهراً مقام وزارت دربار را داشت، اما در واقع جایگاهش خیلی از این مقام بالاتر بود. او یکی از رجال قدرتمند کشور بود. و در جلد دوم خاطرات «فردوست» جایگاه علم در ایران بیان شده است.

خانواده علم به خاطر خدمات صمیمانه شان به انگلیسی‌ها این جایگاه را به دست آورده بودند. آنها در شیوع و رواج تریاک در منطقه خراسان نقش مهمی داشتند. بنابراین، این خاندان در مزدوری و خدمت به بیگانگان، سابقه دیرینه دارد.

من پیش از این سفر نیز ۲ بار به بیرجند رفته بودم و نفوذ و سلطه این شخص را در آن منطقه مشاهده کرده بودم، در مراسم و مناسبات دینی، خطبه به نام عَلَم خوانده می‌شد. همه علمای دینی در مجلس شرکت می‌کردند و وای بر کسی که شرکت نمی‌کرد! در محرم یکی از سال‌ها که در بیرجند بودم، می‌شنیدم که سخنران در ابتدای سخنان خود، عباراتی در ستایش و حمد و ثنای علم به عربی می‌خواند! هنوز جمله‌ای را که سخنران با صدای کشیده می‌خواند! به یاد دارم: «صاحب‌السّیف وال قلم … امیر اسدالله عَلَم‌ها»!

بیشتر اعیان و بزرگان بیرجند، به طور مستقیم یا غیرمستقیم، جزو خدم وحشم و نوکران عَلَم بودند، حتی چهره‌های معروفی مانند رئیس سابق جزیره کیش، از نوکران عَلَم بودند. شاه وقتی می‌خواست برای مدتی استراحت کامل کند، به بیرجند می‌رفت و در یکی از باغ‌های عَلَم اقامت می‌کرد. این باغ‌های ویژه، به شراب‌ها و آشپزهای زبردست خود مشهور بود.

گریه سیاسی

من در بیرجند دوستانی داشتم که طی ۲ سفر قبلی با آن‌ها آشنا شده بودم. روز سوم محرم به بیرجند رسیدم. البته برای کسی که بخواهد در یک منطقه منبر برود، روز سوم محرم دیر است. سخنران باید اندکی پیش از محرم بیاید تا برایش مجلس را مهیا کنند. در عین حال دوستان برای من فرصت منبر رفتن در چند مسجد را فراهم کردند.

روز هفتم محرم فرارسید؛ و این همان روز موعودی بود که امام خمینی (ره) توصیه کرده بود سخنران‌ها افشاگری علیه رژیم شاه را آغاز کنند. روز هفتم مصادف با جمعه بود. کار را به‌گونه‌ای ترتیب دادم که به مجلس بزرگی در «مسجد مصلی» دعوت شوم. تا نزدیک و سخنرانی فراهم نشد، زیرا مقرر بود سخنران دیگری پیش از من به منبر در این سخنران به شکل غیرمعمولی سخنان خود را طول داد. من نگران بودم که این فرصت گران‌بها از دست برود. اما او بیست دقیقه پیش از نماز مغرب وعظ خود را خاتمه داد و من منبر رفتم.

در این اجتماع انبوه، تمام آنچه را که در سینه داشتم، بیرون ریختم و همه چیز را گفتم. سخن را با بیان نقشه بیگانگان برای جدایی دین از زندگی آغاز کردم و با شرح توطئه رژیم شاه علیه اسلام و مسلمین و علمای دین، ادامه دادم؛ بعد هم با توصیف ماجرای مدرسه فیضیه، آن را به پایان رساندم.

حوادث روز دوم فروردین را که شرح دادم، مردم به گریه افتادند و شور عظیمی بر مجلس حاکم شد. سپس طبق معمول همیشگی، منبر را با ذکر مصیبت حسین بن علی (علیه‌السلام) پایان دادم، اما گریستن مردم بر امام حسین، از گریه آن‌ها بر ذکر مصیبت فیضیه بیشتر نبود!

اولین تجربه بازداشت

تا روز تاسوعا که دستگیر شدم، این قبیل سخنرانی‌ها را ادامه دادم. مرا به پاسگاه پلیس بردند، و این نخستین تجربه من از دستگاه تحقیقات پلیسی بود. تا پیش از آن روز، من درون پاسگاه پلیس را ندیده بودم. مرا نزد افسر جوانی با درجه ستوانی بردند. او با لحنی تند و با رگهای گردن برآمده، به سرزنش و توبیخ من پرداخت. با آرامش به او پاسخ دادم: توکاری بیش از اعدام من نمی‌توانی انجام دهی، صلاحیت اعدام مرا هم نداری. چه در قدرت و اختیارات تو است، کمتر از اعدام کردن است؛ پس هر کاری می‌خواهی، بکن؛ من آماده‌ام؛ زیرا وقتی از خانه بیرون آمدم، خود را برای مرگ آماده کردم؛ لذا خودت را خسته نکن!

آن افسر، انتظار چنین پاسخی را نداشت؛ لذا متعجب و بهت‌زده شد خشم و خروشش فرونشست، لحن خود را تغییر داد و چند بار تکرار کرد: من به شما چه بگویم؟ بعد مدتی خاموش ماند و سپس گفت: شما پدر و مادر وهمسر دارید؟ گفتم: پدر و مادر دارم، اما متأهل نیستم. با تحیر حرفش را تکرار کرد: من با شما چه بکنم؟ به او گفتم: من مأمورم و شما هم مأمورید بنابراین شما وظیفه خودت را انجام بده و من هم به وظیفه خود عمل می‌کنم.

تا ظهر روز عاشورا در پاسگاه پلیس ماندم. نمی‌دانستم که بیرون بازداشتگاه چه می‌گذرد. بعداً مطلع شدم که اوضاع در سراسر ایران آبستن حوادث بزرگی است. چنان که بعداً آیت‌الله تهامی - شخصیت برجسته در میان علمای بیرجند که فقیه و ادیب و خطیب و شجاع بود - برایم تعریف کرد، در همان بیرجند نیز هنگام دستگیری من اوضاع انفجارآمیز بوده. آقای تهامی به من گفت: مردم آماده شده بودند برای آزاد کردن شما از بازداشتگاه، پاسگاه پلیس را محاصره کنند و با پلیس درگیر شوند. هیئت‌های عزاداری نیز برای این امر به من مراجعه می‌کردند.

ظاهراً مقامات هم متوجه این مطلب شده بودند و ترسیده بودند آن قیام‌های خروشان مردمی که در تهران و دیگر شهرهای ایران اتفاق افتاده، در بیرجند هم اتفاق بیفتد؛ برای همین، در شورای تأمین شهر، جلسه فوق‌العاده تشکیل داده بودند. این شورا صلاحیت صدور حکم تبعید را داشت. لذا حکمی مبنی بر تبعید من به مشهد (شهر خودم!) صادر کرد. ظاهرأ مقامات خواسته بودند پیش از تبعید من، خشم مردم را فرو بنشانند؛ لذا مرا آزاد کردند و با من شرط کردند که منبر نروم.

مردم بیرجند به من به چشم همدلی و محبت می‌نگریستند، و من خوشحال بودم که می‌دیدم مردم این شهر – علی‌رغم ترس از قدرت عَلَم - با مبلغان اسلام یک چنین همبستگی عاطفی دارند.

طی روزهایی که در بیرجند بودم - بین دستگیری تا تبعید (۱۰ تا ۱۵ محرّم) - اوضاع ایران با یک جنبش انفجارآمیز علیه قدرت حاکمه، آشفته و هیجانی بود. در تهران مجالس روضه امام حسین (علیه‌السلام) به مجالس نوحه‌خوانی‌های انقلابی تبدیل شد و طاغوت را به وحشت انداخت. روز عاشورا، امام سخنرانی تاریخی خود را که آغازی برای پایان کار رژیم شاه بود، در قم ایراد کرد و در دوازدهم محرّم - همان روز ۱۵ خرداد معروف در تاریخ معاصر ایران - ایشان دستگیر شد.

در همان روزها، یک بازپرس نظامی با درجه سرهنگی از مشهد به بیرجند آمد و خواست مرا ببیند. و من تا به امروز نمی‌دانم او چه مأموریتی در آن سفر داشت. او به من گفت: شما را به مشهد خواهیم فرستاد، اما اوضاع آنجا ناآرام است و تعداد بسیاری دستگیر شده‌اند؛ به نحوی که زندان‌های مشهد دیگر جا ندارد. او می‌کوشید با تصویر کردن اوضاع ناآرام مشهد، در دل من وحشت ایجاد کند. لذا به من گفت: بهتر است چند روزی در بیرجند بمانید تا اوضاع آرام شود!

به نظر می‌رسید مأموریت این سرهنگ، تنها همین بود که این عبارت را به من ابلاغ کند. اما چرا برای ابلاغ این حرف به من، فردی را از مشهد فرستادند؟ حال آنکه می‌شد مطلب را یکی از نظامیان بیرجند هم ابلاغ کند. بعد هم چرا فردی با درجه سرهنگی؟ ظاهراً تشویش و اضطراب دستگاه‌های رژیم به حد اعلی رسیده بود و در مورد هر چیزی هزار گونه فکر و خیال می‌کردند.

زندان پادگان

روز پانزدهم محرم مرا تحت‌الحفظ به همراه سه مأمور پلیس به مشهد فرستادند. فاصله بیرجند تا مشهد ۵۲۰ کیلومتر است و اتومبیل جیپ نظامی که ما را می‌برد، این فاصله را با سرعت زیاد و بدون توقف طی کرد فقط جلوی یک قهوه‌خانه سر راه برای خوردن غذا توقف کوتاهی کرد. در مسیر، از چند شهر، ازجمله قائن و گناباد و تربت حیدریه هم عبور کردیم.

مأموران پلیس محافظ، حالت ترس و هراس داشتند. وقتی به مشهد رسیدیم، مرا به یکی از مراکز پلیس تحویل دادند، که شب سختی را در آنجا گذراندم. گشتی‌های پلیس با اسب خیابان‌ها و کوچه‌ها را می‌گشتند. در شب، حیاط پاسگاه پر از پلیس‌های کشیک شد که برای استراحت در آنجا خوابیدند. چون برای من جای خواب پیدا نشد، لذا مرا به اتاقی تنگ و کوچک بردند، صبح هم مرا به ساختمان ساواک تحویل دادند و از آنجا به زندان اردوگاه مشهد فرستادند. در آن زندان تعدادی زندانی حضور داشتند که بیشترشان با جوانانی بودند که در تظاهرات شرکت داشته یا بیانیه پخش کرده بودند، و یا از سخنران‌ها و طلاب حوزه و دانشجویان دانشگاه بودند. از بین آن‌ها شخصیت‌هایی را به یاد دارم که بعدها وارد عرصه مبارزه سیاسی و جنبشی شدند؛ از جمله پرویز پویان، که در اواخر دهه ۴۰ از رهبران جنبش مسلحانه چپ شد و در یک عملیات مسلحانه به قتل رسید. و نیز آقای فاکر که هم اکنون عضو مجلس شورای اسلامی است.

وقتی در زندان وارد اتاقی شدم که با سلول‌هایی که بعدها در آن‌ها حبس شدم، شباهتی نداشت، در نخستین ساعات احساس غربت و تنهایی کردم. نمی‌دانستم زندانیان در اتاق‌های مجاور چه کسانی هستند و یا چند نفرند. با آنکه این افراد در مجاورت من بودند، اما احساس می‌کردم که من کاملاً از آن‌ها دورم.

اندکی بعد صدایی از اتاق مجاور شنیدم که بیت شعری می‌خواند، هم صدا نوعی آهنگ داشت، و هم شعر معنای خاصی داشت که به دل آرامش می‌داد و برای مقابله با این وضع، به انسان عزم و اراده می‌بخشید، بیت از مثنوی مولوی بود:

عار ناید شیر را از سلسله نیست ما را از قضای حق گله

صاحب صدا را شناختم؛ یکی از خطبای مشهور مشهد بود. فهمیدم او هم به زندان افتاده است.

شناختن همسایه زندانی‌ام، و شنیدن شعری که خواند، در من احساس آرامش به وجود آورد و تنهایی و غربت را از دلم دور ساخت.

این ساختمان، جزو زندان اردوگاه نظامی - که نظامیان درآن زندانی می‌شوند - نبود؛ بلکه حتی در اصل، زندان هم نبود؛ در واقع انباری‌ای بود که به دنبال اوضاع انفجارآمیزکشور، آن را به زندان تبدیل کرده بودند. اوضاع آشفته آن روزها رژیم را واداشته بود تا زندان‌ها و بازداشتگاه‌های فوری فراهم سازد. از همین رو، اتاق‌ها به هیچ وجه قابل سکونت نبود. اتاقی که مرا ابتدا در آن نگه داشتند، خیلی نمناک بود؛ به حدی که روی زمین اتاق، آب جمع شده بود. لذا چند ساعت بعد مرا به اتاقی دیگر منتقل کردند.

هر روز صبح برای بیگاری بیرون می‌آمدیم. ازجمله این بیگاری‌ها، کندن علف‌های هرز حیاط اردوگاه بود. حیاط پراز گیاهان طبیعی و خودرو بود و من هنگام کندن آن‌ها زمزمه می‌کردم: مرا به کارگُل بداشتند، نه همچو استاد فارس به کارگِل»!

اما را وادار می‌کردند مسیرها و گذرگاه‌های داخل اردوگاه را صاف و هموار کنیم. من پس از پیروزی انقلاب، از همین اردوگاه دیدن کردم و در سخنرانی‌ای که آنجا داشتم، به نظامیان گفتم: من در صاف کردن و هموار کردن بیشتر مسیرهای این اردوگاه شرکت داشته‌ام!

آشیخ! ریشت را تراشیدند؟!

در آنجا بیش از یک هفته ماندم. در این مدت صورتم را تراشیدند، و این نخستین باری بود که صورتم تراشیده می‌شد. بار دوم طی بازداشت دیگری بود که در جای خود از آن یاد خواهم کرد.

در مورد تراشیدن صورت، شنیده بودم که در اردوگاه‌ها صورت را خشک خشک و بدون آب و صابون می‌تراشند که کاری زشت و دردآور است. لذا در راه بیرجند به مشهد، خود را برای استقبال از این لحظه وحشتناک و آزردن پوست صورت، آماده می‌ساختم، زمان تراشیدن صورت فرا رسید. سلمانی آمد و من با نگرانی و تشویش به او نگاه می‌کردم. کیفش را باز کرد و یک ماشین اصلاح از آن بیرون آورد. با دیدن ماشین اصلاح، من نفس راحتی کشیدم و معلوم شد جریان متفاوت از آن چیزی است که تصور می‌کردم.

بعد از آن، اجازه خواستم که به دستشویی بروم و سپس وضو بگیرم. اجازه دادند با دو نظامی بروم. در مسیر، یک افسر جوان که به گستاخی و وقاحت معروف بود، مرا دید و از دور به تمسخر صدا زد: آشیخ! ریشت را تراشیدند؟ و من فوراً پاسخ دادم: بله، سال‌ها بود که چانه خودم را ندیده بودم و حالا الحمدلله می‌بینم! و بدین ترتیب اجازه ندادم خشنود و دلخوش شود.

پسرم! به تو افتخار می‌کنم

سه روز پس از بازداشت، یکی از افسران زندان آمد و گفت: فردا آزاد می‌شوی. از این خبر تعجب کردم و به خود گفتم: شاید یکی از دوستان نزد فردی که با رژیم مرتبط است، برای آزادی من وساطت کرده است. درحالی که به این موضوع فکر می‌کردم، به قرآن کریم تفأّل زدم و این آیه کریمه آمد: «فَلَا یَسْتَطِیعُونَ تَوْصِیَةً وَلَا إِلَیٰ أَهْلِهِمْ یَرْجِعُونَ». روز بعد و روزهای بعد فرا رسید، ولی من آزاد نشدم.

ایام این زندان گرچه به درازا نکشید، اما فوق‌العاده وحشتناک بود؛ زیرا این نخستین تجربه من بود. وانگهی، این ایام با روزهایی هم زمانی داشت که کشور در یک گیرودار عظیم و کشمکش خونین به سر می‌برد. نهضت اسلامی و مبلغان مسلمان را از هرسوخطراتی احاطه کرده بود.

رژیم بی‌رحمانه میتاخت و می‌کوبید. خداوند خواست که پس از سختی و تنگی، گشایشی فراهم آید. ایام زندان، هشت، نه روزی به درازا کشید و پس از آن من و سایر بازداشتی‌های آنجا آزاد شدیم.

روز آزادی را فراموش نمی‌کنم. در عصرگاه یکی از آخرین روزهای ماه خرداد - که بلندترین روزهای سال است - یکی از افسران زندان آمد و خبر آزادی را به ما داد. هریک از ما وسایل اندک خود را جمع کردیم و در اتاقهایمان به انتظار نشستیم؛ بعد ما را در راهرویی که بین اتاق‌ها امتداد یافته بود، جمع کردند و سپس در زندان را گشودند و گفتند: بروید! به همین صورت، و بدون ثبت اسامی با پر کردن فرم‌هایی که هنگام آزادی از زندان معمول است. با همدیگر خداحافظی کردیم. من به سوی خیابان رفتم و آن مسیر را با گام‌هایی تند به سوی منزلمان - که خیلی از پادگان دور نبود طی کردم.

در حالی که عازم خانه بودم، احساس خاصی بر من مستولی شده بود، که آمیزه‌ای بود از شوق و بیم و شرم. شرمگین بودم از اینکه محاسنم را تراشیده بودند، و بیم هم از این داشتم که والدینم شاید بگویند: چرا در مسائلی دخالت کردی که به زندان بیفتی؟

وقتی به خانه رسیدم، خانواده به گرم‌ترین وجهی از من استقبال کردند. از دیدن من، خوشحالی کردند. وقتی برای صرف چای نشستم، نخستین حرفی که مادرم (رحمة الله علیها) به من زد، این بود: «من به پسری مانند تو افتخار می‌کنم که چنین کاری را در راه خدا انجام می‌دهد.» نفسی به راحتی کشیدم داشتم، تأثیری بسزا داشت.

برچسب ها:

سیاسی