گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «عزیزکرده» نوشته مرضیه نظرلو، روایت و داستانی مستند از زندگی شهید حاج حسن تاجوک است.
این شهید که متولد شهر ملایر است، در همین شهر بالید، با انقلاب اسلامی همراه شد و به سپاه پیوست. او در ادامه به جمع رزمندگان رفت و مسئولیت هایی همچون طرح و عملیات لشگر انصارالحسین(ع) همدان را بر عهده گرفت.
شهید تاجوک در سال 1361 و به همراه تعدادی از فرماندهان برای شناسایی عازم شده بود که با کمین دشمن روبرو شده و به شدت زخمی شد. او در 12 مردادماه سال 66 به دیدار دوستان شهیدش رفت.
کتاب «عزیزکرده» حاصل گفتگو با بیش از 90 نفر از خانواده، دوستان و آشنایان شهید است که در اختیار خانم نظرلو قرار گرفت تا بر اساس آن، روایتی مستند، نوشته شود.
این کتاب را نشر صریر در شمارگان 1000 نسخه و با قیمت 20000تومان روانه بازار کتاب کرد. همچنین تیرماه امسال، مراسمی برای رونمایی آن برگزار گردید.
در این مراسم، «محمدصادق تاجوک» فرزند شهید حاج حسن تاجوک گفت: ما در سال 92 کلید نگارش کتاب را زدیم اما با مشکلاتی روبهرو شدیم. کار کتاب خیلی زمانبر بود و بدون عنایت اهل بیت(ع) فعالیت پیش نمیرفت.ما قصد داشتیم یک کتاب درباره کل شهدای ملایر بنویسیم؛ اما چون حجم مطالب زیاد شد توانستیم از این شهدا فقط اسمی بهمیان آوریم. امیدواریم نمره قبولی را از شهدا گرفته باشیم.
کتابهای دیگری را نیز با هم مرور کنیم:
سردار «مهدی کیانی» فرمانده لشکر 32 انصار الحسین نیز گفت: شهید تاجوک با چشم باز و تحلیل روشن وارد دفاع مقدس شد. شهید تاجوک دقیق صحبت میکرد و زمان عملیات باید دقیق توجیه میشد. ایشان باید دقیق و با جزئیات عملیات را شناسایی میکرد و علت آن نیز این بود که ایشان گلسرسبد بچههای ملایر بود که همه بچهها دور او جمع بودند به همین خاطر سلامتی بچهها برای او اهمیت داشت.
«مرضیه نظرلو» نویسنده کتاب «عزیزکرده» هم رد این مراسم تصریح کرد: نوشتن کتاب «عزیزکرده» بههمت فرزند شهید تاجوک صورت گرفت و فقط لطف خدا باعث شد این کتاب را که یک روایت از بچههای گردان مسلمبن عقیل است بنویسم. این کتاب پر از فرازهایی از شهدای گمنام شهر ملایر است که کمتر نامی از آنها وجود دارد. من تلاش کردم حسن تاجوک را همان طور ساده و مهربان که برای همه نیروهایش دغدغه دارد به مخاطب معرفی کنم. این کتاب شامل 12 فصل است که پیشنهاد میکنم خواننده کتاب را پیوسته بخواند تا بتواند ارتباط خوبی با آن برقرار کند.
در ادامه، بخش کوتاهی از این کتاب را با هم می خوانیم:
بچه های گردان در میدان صبحگاه جمع شدند. حاج حسن پشت بلندگو رفت و گفت: به ما ماموریت داده اند که به منطقه ماووت برویم. مردم با اینکه خودشان در فشار اقتصادی هستند، اما از خورد و خوراک خودشون می زنند و به جبهه کمک می کنند. من رفتم از حاج آقا فاضلیان هم پرسیدم که ما در پادگان بیکاریم حقوق مان حلال است؟ حاج آقا گفته حلال است.»
بعد از سال ها این اولین جلسه ای بود که حاج حسن نگران و جدی حرف می زد.
گفت: «دخترم به من گفته من را ببر پارک، او را بردم سپاه. نمی توانم دستش را بگیرم و بچرخانم جلوی خانواده شهدا. برادران پاسدار، شما دیگه اکثرا متأهل شدید، با زنهایتان خوب باشید. اگر با هم نان و پنیر خوردید روی روزنامه نشستید صدای تان بالا نیاید، آی پاسدار! اولین مُدی که می آید همسر پاسدار این مُد را نپوشد.»
کمی بغض کرد و ادامه داد: «اگر به کسی غیظ کردم، گذشت کنید. کدورت از هم نداشته باشید. من خودم همه را حلال می کنم.» با نوک پوتین خاک جلوی پایش را کنار زد و گفت: «من هر چه ناراحتی دارم، همین جا چال می کنم از شما هم می خواهم همین کار را بکنید.» و خاک توی چاله ریخت. بچه ها همه بغض کرده بودند و سکوت در میدان حاکم بود.
بعد از من معاون گردان حاج مصطفی طالبیِ. ازش حرف شنوی داشته باشد. مصطفی از با تجربه های جنگِ که جانباز هم شده و قدیمی ها می شناسندش. به فرمانده های دسته و گروهان و معاونین هم می گم با نیروها رفیق باشند، آنقدر که تو جنگ و تاریکی و سروصدای بمباران صدای هم رو بشناسند. نیرو از فرماندهاش حرف شنوی داشته باشه. کادر و بسیجی کنار هم باشند...»
حاجی یک ساعتی صحبت کرد و بعد از آن نیروها برای تجهیز شدن و گرفتن امکانات رفتند.
شب فرماندهان گروهان ها در چادر حاج حسن جمع شدند. حاجی وضعیت منطقه را روی نقشه توضیح داد و گفت: «وقت کمه و احتمالا گروه اول به منطقه هلی برن می شه. عراق داره فشار زیادی تو جنوب میاره و بعضی قسمت ها رو گرفته. احتمالا سمت این جا هم میاد و ما باید جلوش وایسیم. گروهان اول که هلی برن میشه، بقیه با اتوبوس باحاج مصطفی میرن با تجهیزات کامل، همه در موقعیت شهید شکری پور جمع میشیم از اونجا تقسیم می شیم. یادتون باشه خیلی خون ریخته شده. خیلی دوستامون شهید شدند. خدا نکنه دشمن بیاد و ما زنده باشیم. اون وقت چطور تو چشم خانواده شهدا نگاه کنیم؟»
روز بعد آفتاب در حال غروب کردن بود که به موقعیت شهید شکری پور در شش کیلومتری خط مقدم رسیدند و نصب چادرها آغاز شد. زمین گل بود و نمی شد چادر زد. حاج حسن گفت هر طور شده مستقر شوید. چادرها بر پا شد و حاجی منصور عبادیان را صدا کرد تا او را با اولین گروهان به منطقه اعزام کند. فرماندهان گروهان دور کالک نشسته بودند و حاجی داشت شرایط یال سمت راست و چپ ارتفاع گرده رش را توضیح می داد که همایون روستایی تبلیغات گردان به سنگر حاجی آمد. دوربین روی دوشش بود.
حاجی گفت: «همایون حالا که اومدی با دوربینت یه عکس از ما بگیر.» همایون خندید و گفت: «حاجی چه عجب! شما یه بار عکس خواستی؛ الان هم که گفتی دوربین فیلم نداره!»