دهانش بوی شیر میداد و هنوز تازه از سربازی برگشته بود که خاطرخواه یک دختر شد.
در راه مدرسه او را دیده بود و میگفت برایش به خواستگاری برویم. موضوع را جدی نگرفتم و گفتم تا وقتی سرکاری نروی برایت آستین بالا نمیزنیم. حتی با حس مادرانهام به او گفتم خیلی هم خودش را درگیر این ماجرا نکند. اما او درگیر احساس و هیجان شده بود و یک سال هم بکوب سرکار رفت.
در این مدت پول خوبی هم جمع کرده بود. دوباره از من خواست به خواستگاری برویم. با پدرش صحبت کردم و به خواسته پسرم احترام گذاشتیم. پدر این دختر خانم آدم دانا و با سوادی بود. خیلی منطقی گفت این ازدواج به صلاح دخترش و پسرم نیست. او راست میگفت چون هیچ شباهتی بین این 2 خانواده وجود نداشت. من و شوهرم نیز ته دلمان راضی نبود و به خودمان امید میدادیم پسرم بفهمد خیر و صلاحش چیست. افسوس که عقلش را به نگاهش باخته بود و گوش نمیکرد حرف حسابمان چیست. چند ماه گذشت.
روزی که با خبر شد دختر مورد علاقهاش ازدواج کرده و برای همیشه به شهر دیگری رفته است، پارسا کم طاقتی میکرد و ادای عاشقهای شکست خورده را در میآورد. گوشه گیر و تند خو شده بود و این رفتارش من و پدرش را نگران میکرد. البته شوهرم میگفت گذشت زمان حالش را خوب میکند. متأسفانه ما اشتباه بزرگی مرتکب شدیم و نه تنها به او فرصتی برای پیدا کردن خودش ندادیم بلکه سر هر حرفی موضوع شکست عشقیاش را مثل پتکی به فرق سرش کوبیدیم.
با این وضعیت متأسفانه پسرم از خانواده فاصله گرفت و به دوست نااهلی پناه برد که او را به دام موادمخدر کشاند. اعتیاد حالش را بد کرد و هر روز که میگذشت نگرانی من و پدرش بیشتر میشد. دست به کار شدیم و او را تحت درمان قرار دادیم. بعد هم برایش به خواستگاری دختر یکی از اقوام رفتیم. خانواده این دختر با توجه به اعتمادی که به ما داشتند بدون تحقیقات جواب مثبت دادند.
پسرم ازدواج کرد و 2 سال گذشت. اخلاق نداشت و با همسرش خیلی بدرفتاری میکرد و از طرفی با وجود نصیحت ها و تذکر های دلسوزانه ما، از دوست ناباب خودش دست برنداشت و دوباره به دام اعتیاد افتاد. همسرش نمیتوانست با این رفتارهای پرخاشگرانه و اعتیاد او کنار بیاید و برای همین هم اختلافشان بالا گرفت. پسرم که مغرور و خودخواه بود از ماجرای شکست عشقیاش با یک وجب روغن و پیاز داغ حرفهایی برای همسرش میزد که عروسم را مصمم به طلاق کرد.
آنها از هم جدا شدند و پسرم که راهش را گم کرده بود دیگر سرکار هم نرفت. اوضاع او روز به روز بدتر میشد و به وضعیتی افتاد که مأموران کلانتری 30 او را به خاطر قیافه تابلو و از هم پاشیدهاش به عنوان مظنون سرقت دستگیر کردند. تمام این بدبختی از یک دوستی خیابانی و احساسات آتشین شروع شد اما شعلهای که اصل و اساس نداشته باشد یعنی از کنده و زغال، جان نگیرد پا برجا نمیماند و زود خاموش میشود. اگر رابطه ما دوستانهتر بود و پسرم به خانواده اعتماد میکرد و حرف همدیگر را میفهمیدیم شاید اینطوری نمیشد.