ساعت هشت صبح بود که آمد، گفته بودند که می آید اما چه کسی باورش میشود؟ چه کسی باورش میشد اینگونه بیاید؟
سوگل دانائی- اینجا اولین جایی است که «او» سروکلهش پیدا شد و تا رسید هم زمینگیر شد. مردم اینجا لحظه آمدنش را روزی هزار بار مرور میکنند، روزی هزار بار لحظه نشستنش را بازسازی میکنند و روزی هزاربار برای آمدنش در ذهنشان عزاداری میکنند. اینجا پلدختر است، جایی که «او» هزاران خانه را ویران و هزاران آرزو را در گل و لای مدفون کرده است. اینجا پلدختر است، جایی که او آمده و قصد رفتن هم ندارد. مردم اینجا او را «سیل» صدا میزنند.
تا چشم کار میکند، گل و خاک است
ساعت 8 صبح است و هوا اینجا بارانیست، سرمای خشکی که فصل بودنش در این اقلیم را فراموش کرده است، راهی از میان لباسها، کفشهای ساق دار و دستکشها پیدا میکند و با خیسی که ناشی از نم باران و خیسی گلهای ده روز مانده در این سرزمین است ممزوج میشود. قدم که میگذاری، ردپایت روی زمین میماند، ردپای تو، ماشینها و هر جنبدهای که راهی به اینجا بیابد. پایت فرو میرود در زمین مثل چرخ ماشینها. اگر چند ثانیه مکث کنی برای برداشتن قدم بعدی، زمین اینجا، تو را با چنان قدرتی در خود میکشد که مجبور میشوی کفشت را دربیاوری و پابرهنه خودت را از مهلکه نجات دهی. اینجا تا چشم کار میکند، گل مانده و خاک سردی که حتی راهش را از میان خیابانها به خانهها و به اتاقها پیدا کرده و به آشپزخانهها و دستشوییها رسیده است، و خودش را حبس کرده است.
هشدار از پس هشدار
در خانهها در پلدختر یکی در میان باز است، مردم خانهها یکی در میان چفت در ایستادند و با نگاهی، لبخندی یا سخنی تو را فرا میخوانند. یکی از آنها نامش طاهر است، طاهر پنجاه ساله که ساکن میدان هفت تیر پلدختر است. «میبینی همه زندگیم آب شده، بیا داخل ببین.» این را میگوید و میشوم اولین مهمان خانهشان بعد از «او» که ناخوانده به خانهشان وارد شده بود.
طاهر میگوید:« اول ششم فروردین سیل اومد، سیل که نبود، هشدار دادن که جمع کنید، برید، ما هم رفتیم وقتی دوباره هشدار دادن، فکر کردیم مثل قبله،اونقدری که باید جدی نگرفتیم، بازم جمع کردیم اما فکر نمیکردیم دیگه به خونه خرابی برسه به اینکه تو اتاق خواب بچمم آب بیاد برسه.»
درب تک تک اتاقهای خانه را باز میکند تا هرآنچه روایت کرده را به چشم خودم ببینم. آب توی خانه مثل جانور موذی لانه کرده و تخم گذاشته. توی کمدها بوی تند ماندگی و کپک دماغت را میسوزاند. طاهر ادامه میدهد: «آب رو از خونم بیرون کردن، اما گل و لایش مونده، در پستی بلندیهایش مونده، اگه هم بره، این خونه که دیگر خونه نمیشه.»
بعد آرام دست میزند به دیوار تبله کرده و گچها را با انگشتش جدا میکند. بعد از چند دقیقه دیوار میماند و گچ سفیدی که روی خیسی زمین رنگ میبازد. طاهر میگوید: « زنم را فرستادم خونه دخترم، آنطرف شهر. نمیشد اینجا بمونه تو این سرما و آب و کثیفی، بهمون چادر داده بودن، چه چادری رو این زمین خیس که چادر نمیمونه، اصلا بمونه کی میتونه توش بخوابه؟ آب از همه جاش میاد تو،»
روایت طاهر به نقطه پایانش نزدیک میشود با تکرار جمله معنادار «از جنگ هم بدتر بود» با تکرار جمله «به ما که نگفته بودند خانهتان خراب میشود» با تکرار جمله «چرا از اول مجوز داده بودند» روایتش تمام میشود، اما جملههایش مثل آب پلدختر در ذهن میماند.
48 ساعت ماند
«تا 48 ساعت مونده بود، تا دو روز ساعت آب تا پنجاه سانتی خونمون مونده بود، باورتون میشه؟ همین آب بودا، میبینی الان آروم شده، با چنان سرعتی اومده بود که نگو.» دستش را به سمت رودخانه کشکان میگیرد، محسن میانسالی که خانهاش فاصله زیادی تا رودخانه داشته اما «او» به آن رحم نکرده است. «دو روز ساعت تو آب راه رفتیم، انگار تو آب خوابیدیم، بعد از دو روز آب خالی شد، نم موند، بوی نا موند تو خونه، کل خونه گل شد، اومدن با این دستگاها گل و لای رو جمع کردن، دسته دسته گل از تو خونه میومد بیرون، گل و خاک خیس، سنگ خونه از جاش دراومده بود، ولی اون دو روز، اون دو روز شبیه مرگمون شده بود...»
تاکید محسن روی دو روز مینشیند و بعد ادامه میدهد: « الان ده روزه که گذشته اما اون دو روز، خونمون خیلی دور بود از کشکان، نمی دونم چرا آبگیر شد، نمیدونم چرا تا طبقه دومش هم آب اومد، طبقه اول رو که کلا آب گرفت، اما اینکه به ما رسید، نمیدونم هنوز سواله واسمون، گفتن پی ساختمون خراب شده.»
اندوه جای تاکید را میگیرد و این بار کلام مقطع میماند. تصاویر دو روز آبگرفتگی را تصور میکنم، تصوری که «او» آن را به این روز درآورده.
تا به حال چنین چیزی ندیده بودیم
«مادرم میگفت، روله محاله سیل به خیابون ما برسه، میگفت اگه برسه، آخرالزمون شده، میگفت ما کلی با رودخانه کشکان فاصله داریم، رودخونه به ما نمیرسه، اما رسید خشکمون زد، واقعا چند دقیقه اولش فک کردیم آخر الزمون شده...» اینها صحبتهای زهرا است، زنی میانسال از اهالی میدان جهاد پلدختر لرستان که آب راهی به خانهاش پیدا کرده است. او روز دوازدهم فروردین، درست همان روزی که او آمده بود، خانهش را ترک کرده بود.
«تقریبا تمام مردم این خیابون خونههاشونو گذاشتن و رفتن، یه نفر رفته تو ارتفاعات و یه نفر هم مونده خونه دوستی، آشنایی، میدونید وقتی همه چیز جدی شد فقط به جونمون فک کردیم، فقط به اینکه جونمون رو برداریم و برویم.»
زهرا با مکثهای ممتد سعی در بازسازی روایت خودش دارد، اینجا همه روایت خودشان را دارند، روایت از لحظهای که جانشان را برداشتند و رفتند جایی که دست «او» به آنها نرسد.
او لحظه رفتنش را با گریه صرف میکند، وقتی به لحظه تخریب خانه خواهرش میرسد، «رفتیم در ارتفاع، زدم تو سر خودم، رودخونه خونه خواهرمو رد کرد، اومد رسید خونه بعدی، خونه بعدی، دیوارای خونه خواهرم ریخت، طبقه دومش ریخت، ریخت همه چی ریخت، زدم تو سر خودم، خواستیم بریم سمتش دیدیم آب داره میاد بالا، همونجا وایسادیم، فقط نگاه کردیم و اشک ریختیم.» اشک ریختنش را تشریح میکند با قطراتی که روی گونهاش نشسته است. از زهرا درباره حضور اتفاقی «او» میپرسم و او بدون مکث میگوید: «تابه حال چنین چیزی ندیده بودم، تو این بیست و چند سال اصلا ندیده بودم، همیشه بارون میاد، مخصوصا این فصل، میگن سد رو باز کردن، تا نشکنه، الانم هی میگن بازم ممکنه بیاد، چی از جونمون میخواد واقعا میخواد چی بگیره دیگه ازمون، اصلا چیزی مونده از این زندگی که بخواد بگیرتش؟»
اینبار سکوت در کلامش جایگزین حرف میشود و من میمانم و خاطرات زهرا. لابه لای حرفهایش میگوید تعداد کسانی که «او» آنها را کشته بیشتر از دو نفر نبوده، اما تعداد خانهها و خاطراتی که در گل و لای مانده بیش از 2000 است.
درست میشود یعنی؟
سکوتی و نگاهی خیره اینبار به هم صحبتی وادارم میکند، سکوتی که از پس حرف زدن با پزشکان خانه بهداشت روی صورت پیرزن نقش بسته است. خوب فارسی نمیداند، دست و پا شکسته به من میفهماند که دلیل صحبتش با پزشک چه بوده است، تاولهای پاهایش را نشانم میدهد. تاولهایی پر از آب و چرک. میگویم با این وضعیت پاهایش چرا در خانه نمیماند، به من میفهماند که خانهاش آسیب دیده. آسیبی جبران ناپذیر. سیل اینجا شکل دیگری دارد، اینبار آب هم سطح شده با چاه دستشویی، آب تیره رنگ از دستشویی بالا آمده و در جای جای خانه گوشه کرده است. همراه زن پیرمردی است که او برخلاف زن فارسی خوب میداند، او میگوید: « تازه بعد از سی سال مستاجری خانه خریده بودیم، دو سال هم نمیشد که این خانه رو خریدیم، فرشمون خراب شد، خیس شد، تلویزیون کوچیکمون سوخت، حالا میگن 12 میلیون میدن، تازه وام میدن، تازه اگه بدن، باید بیان بررسی کنن، فکر میکنی به عمر ما قد میده؟ به عمر ما قد میده دوباره از صفر شروع کنیم؟»
با جمله تنتان سلامت باشد، سعی میکنم ناامیدی را در کلامش از بین ببرم که پاسخ میدهد، سلامت هم که نیستیم، این از وضع پای زنم، این از وضعیت آب شهر، با گنداب قاطی شده، درست میشه یعنی؟»
در گوشهایم تنها درست میشود یعنی میماند، درست میشود یعنی؟ سوالی که اهالی پلدختر این روزها زیاد از خودشان میپرسند.
همه میآیند و میروند و «او» همچنان هست
آخرین رهگذر در خیابانهای پلدختر عصبانیست، مانند بیشتر مردم این شهر که عصبانیاند اما سعی میکنند پس خنده گاه و بیگاهی، پس نگاهی زل یا نگاهی ممتد آن را پنهان کنند. نامش علی است، جوان است، میگوید تازه ازدواج کرده. « فقط جهیزیه زنم رو آب نبرد، زندگیمونو هم برده، کی فکرشو میکرد اینطوری شه؟»
کمی ملایمتر اینبار میگوید: « بنویس خانم، عکس بگیر، چی کار میتونید بکنید جز این کار؟ دیروز از صداوسیما اومدن عکس و فیلم پشت هم، که چی که مثلا بگید فکر مایید؟ خونمو آب برد، این چیزا که خونه نمیشه میشه؟»
سکوت کشداری در فضا مینشیند، سکوتی که صدای گاه و بیگاه ماشینهای سنگین آن را میشکند، جهیزیه همسر علی، با خاک بسته بندی شده و گوشهای از خانه که «او» در آن ننشسته جا خوش کرده.
پلدختر را در پانزدهمین روزی که در گل مانده ترک میکنم. همه آمدند، همه رفتند اما اثر «او» همچنان هست.